از آن پدر، با آن هیبت، فقط جنازهای مانده بود، با دو چشم زنده. گویی تمام وجودِ در همشکستهی پدر، در چشمهای به اشک نشستهاش که دیگر هیچ کورسوی امیدی در آنها دیده نمیشد، تهنشین شده بود.
پدر با پلک زدن حرف میزد، قدردانی و گاهی هم ابراز ناراحتی میکرد. دو پلک، به سختی، از عهدهی مسئولیت دو لب برآمده بودند. با تمام وجود میخواستند مسئولیتپذیر باشند، امّا نمیتوانستند.
دیری نپایید که دو چشم نیز تاب ماندنشان نماند، از حرکت ایستادند و به جنازهی پدر، پیوستند. به دنبالِ این پیوستن، عصر گسستگیها، فرا رسید. رشتهی روابط محکمِ خواهری و برادری بر سر ارث و میراث، سُست شد و از هم گسست. به دنبال آن، روابط خاله، دایی، عمّه و عموها و باقی فک و فامیل نیز کم و بیش، از هم گسست.
هیچکدام فکر نمیکردند که باز بودن چشمان بیرمق پدر، تا به این حدّ، برکت داشته باشد. هیچیک به وجود آمدن این همه گسست بزرگ، بر اثر پیوست دو چشم کوچک پدر به جنازهاش را پیشبینی نکرده بودند. هیچکس حتی حدس نمیزد که در آن حوضچههای کوچکِ اشک، اقیانوسهایی به این ناآرامی، پنهان شده است!
دو یادداشت پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: بگو چگونه این همه را در یک گور جای میدهند؟