آورده اند که در زمانهای قدیم مردی خری خرید.مرد تا می توانست از خر کار می کشید ولی از غذا دادن به او پرهیز می کرد.مرد برای اینکه خر از لحاظ اقتصادی به صرفه تر باشد:هر روز کارش را بیشتر می کرد و جیره غذایی اش را کم تر.به این طریق که غذای خر را از روزی یک مَن رساند به روزی نیم مَن و از روزی نیم من رساند به روزی یک کیلو و از روزی یک کیلو رساند به روزی صد گرم و از روزی صد گرم رساند به روزی ده گرم و...تا اینکه خر دیگر از جایش برنخاست.بله خر به دلیل مشقت های کلان و گرسنگی های فراوان جان به جان آفرین تسلیم کرد. صاحب خر بسیار افسوس می خورد و بی تابی می کرد که چرا باید خر عزیزتر از جانش را از دست بدهد.فردی از او پرسید:«صاحب خر!تو که می دانی مرگ،شتری است که دیر یا زود دم خانه ی هر خری می خوابد پس چرا اینقدر افسوس می خوری؟» و صاحب خر پاسخ داد:«حیف شد که خرم مرد.تازه داشت عادت می کرد!»فرد این بار پرسید:«صاحب خر!خرت داشت به چه عادت می کرد؟»و صاحب خر جواب داد:«به کار کردن به اندازه ی دو خر و خوردن روزی دو دانه جو!»
بیش از یکسال از نوشتن این مطلبم در ویرگول می گذرد ولی بی ارتباط با این روزها نیست:
علاجِ سرطان با چایِ نبات که نمی شه!
پیشنهاد می کنم این مطلبم را هم اگر نخواندید بخوانید:
آخه اینم شد سیمولاتور اداره یه مملکت چند ده میلیونی؟!
مطلب قبلیم:
داستان دوست من(کنولپ):«کتاب»