ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۴۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان دوست من(کنولپ):«کتاب»

چرا مطالبی که در مورد کتاب می‌نویسم، گاهی این‌قدر طولانی هستند؟

وقتی در مورد کتابی می نویسم، به هیچ وجه قصدم نقد یا معرفی آن کتاب نیست.فقط دوست دارم دیگران را در لذّتی که از خواندن یک کتاب برده‌ام، به نحو احسن شریک کنم. برای همین نمی‌توانم به نوشتن یکی دو پاراگراف از آن بسنده کنم. می‌خواهم تمام کلماتی که با آن‌ها عشق بازی کردم را یکجا به کسانی که دوست‌شان دارم هدیه کنم. این می‌شود که پست‌هایی که در مورد کتابها می‌نویسم، گاهی خیلی طولانی می‌شوند. بد نیست این را هم بدانید که: «این پُست‌ها را جوری می‌نویسم که اگر خواننده به سراغ خود کتاب هم نرفت چیز زیادی را از دست نداده باشد.»

اصل مطلب:

وقتی نویسنده ای نظرم را جلب می کند دوست دارم تمام کتابهایش را بخوانم. هرمان هسه پس از کریستین بوبن از جمله نویسنده‌هایی بودند که امسال توفیق پیدا کردم و چند تا از کتابهایش را خواندم.

در یادداشتی که تحت عنوان«مدرسه زدایی»نوشتم در مورد یکی از کتابهای هرمان هسه به نام «اعجوبه» یا «تیزهوش» نوشتم و به بخش هایی از آن اشاره کردم. در این نوشته می خواهم از کتاب دیگری از او به نام «داستان دوست من(کنولپ)» بنویسم.

کنولپ، مرد صحرانورد و پاکباخته ای که برخی به حال و روزش غبطه می خورند. برخی ملامتش می کنند که تو می توانستی برای خودت کسی شوی. خودش نیز عاقبت و وقتی دچار بیماری می شود از فرط تنهایی و بی چیزی عاجز می شود و خطاب به خدا زبان به گلایه باز می کند...
طرحِ جلدِ نه چندان جذابِ کتابِ داستان دوست من کنولپ:هرمان هسه،ترجمه ی سروش حبیبی،نشر ققنوس
طرحِ جلدِ نه چندان جذابِ کتابِ داستان دوست من کنولپ:هرمان هسه،ترجمه ی سروش حبیبی،نشر ققنوس


بخش اول(برای کم حوصله ها یا کسانی که وقت ندارند):تاثیرگذارترین جملات کتاب:

کنولپ حق داشت طوری زندگی کند که با طبعش سازگار بود، آن طور که تقلیدش از همه کس ساخته نبود.
تو از کتاب مقدّس انتظارِ زیادی داری. درکِ حقیقت و قضاوت بر نظام زندگی کاری است که هر کس باید برای خود بکند.
وقتی کسی به نیکبختی و فضایل خود می بالد و خودستایی می کند اغلبِ حرف هایش تو خالی است.
انسان می تواند سبک مغزی های مردم را ببیند،می تواند به آن ها بخندد یا بر آن ها دل بسوزاند، اما باید آن ها را در راهشان آزاد بگذارد.
بعضی وقت ها فکر می کنم که زیباترین و بهترین مخلوقات مرغ زیبایی است که انسان در بلندی های آسمان آزادانه در پرواز می بیند و زمانی دیگر هیچ چیز برایم زیباتر از یک پروانه نیست.
همه چیز،اگر در ساعتی خجسته دیده شود زیباست.
همه چیز وقتی در اوج زیبایی به نظر می رسد که لذت ما از دیدن آن با سایه ای از غم یا هراس همراه باشد.
خیلی چیزها هست که کمر رفاقت را می شکند و عمر عشق را هم کوتاه می کند.
شعله رنگین دلفریبی که آهسته در تاریکی بالا می رود و به زودی در آن نابود می شود نمودار همه هوس های انسانی است که هر چه فریبنده تر باشند عمر بهره مندی از آن ها کوتاه تر است و زودتر خاموش می شوند.
وقتی عزیزی می میرد یک روز، یک ماه، یا حتی یک سال گریه می کنیم و ماتم می گیریم ولی بعد مرده است و رفته و چون در خاک رفت با یک بی خانمان یا شاگرد پیشه ورِ ناشناس تفاوتی ندارد.
اگر هم کسی جز بد بودن چاره ای نداشته باشد گناهش جایی نمی رود، زیرا بدیِ کارهایِ ناپسندش را حس می کند.به همین سبب راه درست همان خوبی است زیرا اسباب رضایت خاطر و آسودگی وجدان می شود.
دو نفر آدم می توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند به هم نزدیک شوند،اما روحشان مثل گُلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جابجا شود.
پدر ممکن است شکل بینی و رنگ چشم و حتی فهم و شعورش را به پسرش ارث بدهد اما روحش را نه. روح هر کس با خودش به دنیا می آید.
هر آدمی که در افکار و رفتارش صادق باشد و آن ها را جدی بگیرد قدّیس است. اگر کسی کاری را درست بداند باید آن را بکند.
مرد بینوا، اگر چه ابله نبود، به خشم نمی آمد و با همان صدای ضعیف و لرزانش در آن صحنه پایداری می کرد و لبخند می زد، حال آن که هر کس دیگری به جای او بود به گریه می افتاد یا زبان به دشنام می گشود. می دانی هیچ کس به طمعِ اجرتی ناچیز یا برای کسبِ لذت به این ذلت تن نمی دهد. برای این کار ضمیری روشن و ایمانی استوار لازم است.
اگر آدم چیزی بداند و آتشی در دل داشته باشد که از همه لطافت ها بالاتر است از عهده همه کار برمی آید.
آدم هر چه پیرتر می شود با عادت های قدیمش بیش تر انس می گیرد.
زمانی بود که خوب راه می رفتم و بد نمی رقصیدم. همین! اما لذت این ها فقط برای خودم نبود. بیش تر اوقات دوستانم یا دختران و کودکانی همراهم بودند و لذت آن ها را با من می چشیدند و گاهی هم حق شناسیشان را به طریقی نشان می دادند. بیا ما هم به همین دل خوش کنیم و به آنچه رفته راضی باشیم.
چکمه هایش کهنه بودند ولی ماه اکتبر بود و تا نخستین برف تاب می آوردند و بعد از آن دیگر پایی نمی بود که پاپوشی بخواهد.
هیچ بامی نبود که گربه های آن را نشناخته و هیچ باغی که میوه های آن را نچشیده باشد.هیچ درختی نبود که از آن بالا نرفته و تاج سبز شاخ و برگ آن را آشیانه رویاهای خود نکرده باشد.این گوشه دنیا به او تعلق داشته بود.
فکر می کرد که شاید امروز هم در آن اطراف هیچ ساکنی یا مالکی نباشد که خاطرش بیش از او به این باغ ها وابسته باشد،بیش از او با آن ها راز دل بگوید و خاطرات بیش تری از آن ها در سینه حفظ کرده باشد.
شاید خدای بزرگ از من نپرسد که چرا قاضی نشدم.یک وقت دیدی فقط گفت: «باز تو بچه کله شقِ شیطان پیدایت شد؟»و چه بسا همان بالا توی آسمان یک کار آسان،مثل سرگرم کردن بچه ها و از این جور چیزها به من بدهد.
(کنولپ خطاب به خدا): آخ، چه بگویم! عیب کار فقط همین بود که نگذاشتی در همان چهارده سالگی بمیرم. اگر مرده بودم زندگی ام مثل سیبی رسیده سرشار و زیبا می بود.
(کنولپ خطاب به خدا):خدایا چه خوش بود.کامرانی اش شیرین بود و حتی حرمانش نیز دلچسب بود و صد دریغ اگر این روزها را نمی چشید.
(خدا خطاب به کنولپ):در نمی یابی که می بایست سبک پا و صحراگرد بوده باشی تا بتوانی همه جا اندکی سادگی و سبک رایی کودکان و خنده روشن آنان را با خود ببری،تا مردم همه جا اندکی دوستت بدارند و اندکی به دیوانگی هایت بخندند و همه جا قدرت را بدانند؟
(خدا خطاب به کنولپ):آیا دلت می خواست که مردی صاحب اسم و رسم یا در حرفه ای استاد می بودی و زن و بچه می داشتی و شب در خانه ات سرت را با هفته نامه ای گرم می کردی؟اگر بودی دلت نمی خواست فوراً به سوی جنگل بگریزی و میان روباهان بخوابی و برای مرغان جنگل دام بگذاری و مارمولک رام کنی؟
(خدا خطاب به کنولپ):آن ها به تو،که در تو مرا مسخره می کردند یا دوست می داشتند.تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بوده ام.

بخش دوم(برای صبورترها و کسانی که وقت بیشتری دارند):تمام بخش های کتاب که از آنها خوشم آمده است:

تقلیدش از همه کس ساخته نبود:

استاد پوستگر با اندکی حسرت گفت:«فکرش را که بکنی آدم خوشبختی است.»و ضمن این که به دخمه خود باز می گشت به کار این رفیق تک رو و غیر از همه ی خود می اندیشید،که از زندگی جز لذّت تماشاگری نمی خواست.نمی دانست رفیقش را قانع یا پرتوقع باید بشمارد.البته کسانی که کار می کردند و در زندگی پیش می رفتند از بسیاری جهات راضی تر بودند اما هرگز نمی توانستند دست هایی به لطافت و ظرافت او داشته باشند و به سبک پایی او بخرامند.نه،کنولپ حق داشت طوری زندگی کند که با طبعش سازگار بود،آن طور که تقلیدش از همه کس ساخته نبود.

خداپرستی ات تمام شد؟

کنولپ وارد شد و گفت:سلام شلوتن بک!و خیاط که چشمش از نورِ پنجره خیره شده بود پلک ها را اندکی در هم کشید و به او زل زد و چون او را شناخت چهره اش از هم باز شد و دست به سوی او پیش برد و گفت:

- کنولپ!چه عجب،باز توی آبادی پیدا شدی!چه خبر شده که دلت هوای دیدار آدم ها را کرده؟خورشید از کدام طرف برآمده که یاد ما کردی؟

کنولپ یک صندلی سه پایه پیش کشید و روی آن نشست و گفت:

- یک سوزن و کمی نخ به من بده.اما نخش قهوه ای نازک باشد،کار ظریفی دارم.

- این را گفت و کت و پالتویش را درآورد.نخی را که می خواست جست و یافت و به سوزن کرد و با چشمانی تیزبین سراپای لباسش را که بسیار خوب بود و تقریباً نو می نمود وارسی کرد و هر جا که اندکی آثار فرسودگی می دید یا سجافِ کمی شکافته یا اندکی مغزیِ از جا درآمده یا دکمه ی شل شده ای می یافت فوراً با انگشتانی چالاک و ماهر آن ها را مرمت می کرد.

- شلوتن بک پرسید:«خوب،تعریف کن،تازه کهنه چه خبر؟فصل خوبی نیست.هوا تعریفی ندارد،اما وقتی آدم تندرست است و نان خوری ندارد...»

- کنولپ از سر پرخاشجویی سینه ای صاف کرد و با خستگی گفت:

- بله،بله،بگو.خدا باران رحمت را بر سر مومن و کافر یکسان می بارد و فقط خیاط های در کارگاه گرم و خشکشان از آن بی نصیب می مانند.هنوز هم ناله می کنی؟شلوتن بک؟

- آخ،کنولپ،نمی خواهم ناشکری کنم.اما صدای جیغ و شیون بچه ها را خودت می شنوی.حالا پنج تا شده اند.تا نصف شب می نشینم و سوزن به تخم چشمم می زنم اما به جایی نمی رسد.اما تو جز گردش و هواخوری کاری نداری!

- نه،رفیق،این جا را اشتباه کردی.چهار پنج هفته در نویشتات در بیمارستان بینوایان خوابیده بودم.آن جا هم که می دانی،همین قدر که آدم توانست سر پا بند شود مرخص می کنند.کارهای خدا همه از روی حکمت است، رفیق!

- تو را به خدا دست از سرم بردار و صحبت حکمت های خدا را نکن.

- چطور؟خداپرستی ات تمام شد؟من تازه داشتم ایمان می آوردم و آمدم پیش تو که هدایتم کنی،جناب خیاط باشی!

- خواهش می کنم اذیتم نکن.دور خدا و مذهب هم خط بکش.گفتی مریضخانه بودی؟خیلی متاسفم!

- تاسف مال خودت.به خیر گذشت.حالا برایم از کتاب مقدس بگو و از مکاشفه یوحنا.می دانی،توی بیمارستان که خوابیده بودم وقت زیاد داشتم و یک کتاب مقدّس هم آن جا بود.تقریباً همه اش را خواندم و حالا بهتر می توانم با تو بحث کنم.کتاب عجیب و غریبی است.

- این جا حق با توست.اما حتماً نصفش باید دروغ باشد.چون با نصف دیگرش جور در نمی آید.تو باید این حرف ها را از من بهتر بدانی،چون آن وقت ها به مدرسه مذهبی می رفتی.

- ولی از آن وقت ها دیگر چیزی یادم نمانده.

خیاط از پنجره تُفی به بیرون انداخت و پایین رفتنش را در درّه با چشمانی گشاده و سیمایی دردمند دنبال کرد.

- می دانی کنولپ،خدا و ایمان و این جور چیزها همه حرف مفت است.من دیگر به این حرف ها اعتقاد ندارم. یک مشت چرند و پرند است.والسلام!

مرد صحراگرد (کنولپ) در فکر فرو رفته به او نگاه می کرد.

- عجب رفیق،خیلی تند می روی!من فکر می کنم در کتاب مقدس خیلی حرف های خوب و پر معنی پیدا می شود.

- بله،اما اگر کتاب را یک خورده ورق بزنی حتماً ضدش را هم پیدا می کنی.نه،من دیگر با کتاب مقدس کاری ندارم.همین و همین!

کنولپ که برخاسته و اتویی برداشته بود،از استاد خواهش کرد:

- چند گُل آتش توی این می اندازی؟

- می خواهی چه کنی؟

- می خواهم کتم را کمی اتو کنم.کلاهم هم بدش نمی آید بعد از این همه باران خوردن کمی گرمی اتو را بچشد.

خیاط با اندکی غیط گفت:«همه اش ادای آدم های جا سنگین را در می آورد.آخر تو که یک ولگرد گرسنه ای چرا همیشه می خواهی مثل ارباب ها دور بگردی؟»

کنولپ به آرامی لبخندی زد و گفت:«این جور قشنگ تر است.به علاوه دوست دارم سر و وضعم مرتب باشد. حالا اگر برای رضای خدا نمی دهی به خاطر یک رفیق قدیمی بده.»

خیاط بیرون رفت و اندکی بعد با اتوی گرم بازگشت.

کنولپ از سر تحسین گفت:«به به!دستت درد نکند!»و شروع کرد با دقت و احتیاط دور کلاه ماهوتی خود را اتو کردن و چون در این کار به اندازه دوخت و دوز مهارت نداشت.خیاط اتو را از دستش گرفت و کلاهش را اتو کرد.

کنولپ،با سپاسگزاری گفت:«چه بهتر،دستت درد نکند،دوباره شد یک کلاه پلوخوری.اما گوش کن چه می گویم،تو از کتاب مقدّس انتظار زیادی داری.درک حقیقت و قضاوت بر نظام زندگی کاری است که هر کس باید برای خود بکند.چیزی نیست که در کتاب ها نوشته باشند.این عقیده من است.کتاب مقدس یک کتاب قدیمی است.آن وقت ها انسان خیلی چیزها را که امروز می داند نمی دانست.اما در عوض خیلی چیزهای قشنگ و حکیمانه در آن هست،حقیقت هم در آن کم نیست.می دانی بعضی جاهایش برای من مثل یک کتاب مصورِ رنگین زیباست.مثلاً آن جا که آن دختره،روت در صحرا می رود و خوشه های بر زمین افتاده را جمع می کند، خیلی قشنگ است و آدم گرمی دلچسب تابستان را در آن حس می کند،یا آن جا که مسیح میان کودکان می نشیند و در دل می گوید:"این ها برای من از همه بزرگان با خودفروشیشان عزیزترند."حاوی کلی حکمت است و آدم باید از او یاد بگیرد.»

خیاط این حرف ها را قبول داشت اما نمی خواست کاملاً به او حق بدهد.گفت:«خوب این ها همه درست،اما این کار با بچه های مردم آسان تر است.وقتی خودت پنج تا بچه قد و نیم قد داری و نمی دانی چه جور شکمشان را سیر کنی به این راحتی از این حرف ها نمی زنی!»

تو به من رشک می بری اما اشتباه می کنی:

(خیاط)دوباره غمگین و تلخ زبان شده بود و دیدار این حال برای کنولپ دشوار بود.میل داشت که پیش از رفتن او را با کلام محبتی خوشحال کند و دلداری دهد.کمی فکر کرد،بعد به سوی او خم شد و با چشم های روشن خود از نزدیک در چهره ی او نگریست و آهسته گفت:«ببینم،تو بچه هایت را دوست نداری؟»

خیاط با چشم هایی که وحشت زده گشاد شده بود به او نگریست و گفت:«چه حرف ها!این چه سوالی است که می کنی؟معلوم است که دوستشان دارم.اولیشان را از همه بیش تر!»

کنولپ بسیار جدی سری تکان داد و گفت:

- خوب،شلوتن بک،من دیگر باید بروم.از تو خیلی متشکرم.کتم حالا دو برابر اولش می ارزد.تو باید با بچه هایت مهربان و خوشرو باشی.همین برای آن ها نصف خوردن و نوشیدن ارزش دارد.گوش کن،چیزی برایت می گویم که هیچ کس نمی داند و تو هم لازم نیست به کسی بگویی.

- خیاط مغلوب،با دقت در چشمان روشن او،که بسیار جدی شده بود،نگاه کرد.کنولپ به قدری آهسته حرف می زد که خیاط به زحمت حرف هایش را می فهمید.

- به من نگاه کن!تو به من رشک می بری.با خودت می گویی:زندگی فلانی راحت است.نه زن و بچه ای دارد نه غم و غصه ای.اما اشتباه می کنی.فکرش را بکن که من یک بچه دارم.یک پسر بچه دو ساله،که غریبه ها بزرگش می کنند.چون پدرش را کسی نمی شناسد و مادرش هم در بستر زایمان مرده است.کاری نداشته باش که این طفل در کدام شهر است.اما من می دانم،و هر وقت گذارم به آن جا می افتد دزدانه به آن خانه نزدیک می شوم و پشت نرده های آن به انتظار می ایستم و اگر اقبال یاری ام کند و او را ببینم نمی توانم دستش را بگیرم و رویش را ببوسم.فقط می توانم ضمن عبور ترانه ای برایش بخوانم و سوتی برایش بزنم.بله،این جور است.حالا خداحافظ.خوشحال باش که بچه داری.

زنِ دوستش(همسر پوستگر)خواهان ارتباط با او بود،امّا کنولپ خیانت کار نبود:

جلو آمد و صورتش را پیش آورد و لبخند خواهنده و به بازی خواننده ای به او زد.کنولپ خوب می دانست که زن از او چه می خواهد.زن زیبایی بود.اما او وانمود کرد که منظورش را نفهمیده است.با کلاه ماهوتی قشنگش که خیاط پاره دوز اتو کرده بود بازی می کرد و از نگاه کردن به چهره ی زن طفره می رفت.گفت:«خیلی متشکرم، خانمِ استاد.از لطفتان خیلی ممنونم.کوفته را راستی راستی بیش تر دوست دارم.بی خوراکِ مخصوص هم به اندازه کافی مرا خجالت داده اید.»

در فکر فرو رفته بود و داشت نقشه صحراگردی های آینده خود را به دقت در ذهن منظم می کرد،زیرا نمی توانست بیش از آن در لکستتن بماند.خیال کرده بود که به پاس خاطر دوستش آن یکشنبه را هم آن جا باشد اما زن او این کار را ناممکن ساخته بود.فکر کرد شاید لازم باشد از راه هشدار به رفیقش اشاره ای بکند اما دوست نداشت که خود را به مسائل خصوصی مردم آلوده کند.نیازی نمی دید که کمک کند تا مردم بهتر یا هوشیارتر شوند.افسوس می خورد که کار به این جا کشیده بود و فکرهایش در خصوص این ساقیِ سابق اوکسن(زنِ دوستش)به هیچ روی دوستانه نبود.به یاد اندرزهای مرد پوستگر نیز افتاد که درباره خانه و زندگی آبرومند و سعادت زناشویی برایش بالای منبر رفته بود و پوزخندی بر لبش آمد.می دانست که وقتی کسی به نیکبختی و فضایل خود می بالد و خودستایی می کند اغلب حرف هایش تو خالی است.داستان دینداری گذشته دوست پاره دوزش نیز جز این نبود.انسان می تواند سبک مغزی های مردم را ببیند،می تواند به آن ها بخندد یا بر آن ها دل بسوزاند،اما باید آن ها را در راهشان آزاد بگذارد.

زیباترین و ظریف ترین آفریده خدا:

- حالا حتماً باید در گورستان استراحت کنی؟

- بله،تو کاری نداشته باش و با من بیا.من می دانم که روستاییان در این دنیا خوشی به خود روا نمی دارند،اما زیر خاک که رفتند می خواهند راحت باشند.این است که تا زنده اند زحمت می کشند و سر گورها و اطراف آن ها درخت های قشنگ می کارند و گورستان را صفا می بخشند.

گفتم:«این جا چه آرام است!»

- بله،اگر کمی آرام تر از این بود صدای حرف زدن این ها را از زیر خاک می شنیدیم.

- نه،آن ها حرف هاشان را پیش از این که زیر خاک بروند زده اند.

- کسی چه می داند.مگر نمی گویند که مرگ خواب عمیقی است؟مگر انسان در خواب حرف نمی زند؟

...گفتم:«کنولپ به دخترها زیاد وعده نده،چون دیگر حرف هایت را باور نخواهند کرد.البته کسی منکر رستاخیر نیست اما هنوز کسی از آن دنیا برنگشته و تو هم هیچ معلوم نیست که وقتی از آن دنیا برگردی جوان و خندان باشی!»

- درست است،هیچ معلوم نیست،اما دلم می خواست که زیبا زنده شوم.پسرک گاوچرانی را که پریروز دیدم و راه را از او پرسیدم یادت هست؟دوست داشتم مثل او بشوم.تو دلت نمی خواست؟

- من پیر مردی را می شناختم که بیش از هفتاد سال داشت و نگاهش به قدری آرام و با صفا بود که من خیال می کردم ممکن نیست در او جز خوبی و خردمندی و صفا چیزی وجود داشته باشد.و از آن وقت به بعد گاهی فکر می کنم که دلم می خواست مثل او باشم.

- خوب،عجله نکن،به آنجا هم می رسی.اما آرزو چیز عجیبی است.می دانی اگر من فقط با یک اشاره می توانستم مثل همان پسرک قشنگ شوم و تو فقط با یک اشاره می توانستی به صورت آن پیر مرد درآیی نه من اشاره را می کردم نه تو می کردی و هر دو دوست داشتیم به همین صورتی که هستیم بمانیم.

- حق با تو است.

- بله،حالا گوش کن.من خیلی وقت ها فکر می کنم که زیباترین و ظریف ترین آفریده خدا یک دختر باریک اندام زرینه موست.بعد می بینم این طور نیست،چون بسیار پیش می آید که یک دختر سیاه چشم مشکین مو زیباتر باشد.ولی باز بعضی وقت ها فکر می کنم که زیباترین و بهترین مخلوقات مرغ زیبایی است که انسان در بلندی های آسمان آزادانه در پرواز می بیند و زمانی دیگر هیچ چیز برایم زیباتر از یک پروانه نیست.یک پروانه سفید با گل های سرخ به شکل چشم روی بال هایش،یا یک نیزه نور خورشید نزدیک غروب،میان ابرها آن بالا،که همه چیز می درخشد اما چشم را نمی زند و همه چیز شاد است و معصوم به نظر می رسد.

- درست است کنولپ،حق با تو است.همه چیز،اگر در ساعتی خجسته دیده شود زیباست.

- بله،ولی خیالِ من دست از ولنگاری برنمی دارد و باز خیال می کنم که همه چیز وقتی در اوج زیبایی به نظر می رسد که لذت ما از دیدن آن با سایه ای از غم یا هراس همراه باشد.

- چطور؟

- بله،من این طور گمان می کنم.مثلاً یک دختر بسیار زیبا را در نظر بگیر،شاید اگر نمی دانستم که زیبایی و طراوتش عمری دارد و دختر زیبا بعد از مدتی پیر و پژمرده می شود و می میرد زیبایی اش این جور دلمان را نمی لرزاند.اگر زیبایی چیزهای قشنگ جاودانه می بود البته از دیدنشان خوشحال می شدیم،اما آن ها را با همان بی صبری و اشتیاق نمی نگریستیم،فکر می کردیم:خوب،این را که همیشه می شود دید،امروز نشد فردا.به عکس چیزهایی را که زیباییشان پایدار نیست و خود ماندنی نیستند نه فقط با شوق و تشنگی،بلکه با اندکی درد و افسوس نگاه می کنیم.

- خوب،بله،درست است.

- به همین دلیل به نظر می رسد هیچ چیز قشنگ تر از آتشبازی نیست.گوی های درخشان آبی و سبز در سیاهی شب به آسمان بالا می روند و وقتی به اوج زیبایی می رسند قوس کوچکی می زنند و خاموش می شوند و وقتی آدم تماشا می کند دلش پر از شادی است و در عین حال از بیم هم خالی نیست.بیم از این که نور زیبا فوراً خاموش شود.زیبایی و نابودی آن از هم جدا نیست و این زیباتر از آن است که جز آن نورهای خندان چیزی نبود و جاوید می نمود.نه؟

- چرا همین طور است.اما همه جا صادق نیست.

- چطور؟

- مثلاً وقتی پسری و دختری یکدیگر را دوست دارند و با هم ازدواج می کنند،یا وقتی دو نفر با هم پیمان دوستی می بندند زیبایی این پیوند به آن است که طول بکشد و به زودی گسسته نشود.

هوس های انسانی:هر چه فریبنده تر،عمر بهره مندی از آن ها کوتاه تر:

کنولپ به دقت به چشمان من نگریست،بعد مژگان سیاهش را به هم زد و غرق در فکر گفت:«قبول،و چه بهتر!اما آن پیوند هم عاقبت مثل همه چیز پایانی دارد.خیلی چیزها هست که کمر رفاقت را می شکند و عمر عشق را هم کوتاه می کند.»

- درست،اما پیش از آن که این روز برسد کسی به آن فکر نمی کند.

- نمی دانم،ببین،من در عمرم دوبار به دو زن دل بستم.یعنی با عشقی جدّی.و هر دو بار یقین داشتم که این عشق همیشگی است و جز با مرگ به آخر نمی رسد و هر دو بار آتشی بود که خاموش شد و من هنوز نمرده ام.یک رفیق داشتم،خیلی قدیم،وقتی که هنوز در شهر خودمان بودم و فکر نمی کردم که تا زنده ایم از هم جدا شویم.اما عاقبت از هم جدا شدیم.خیلی زود.

ساکت شد و من نمی دانستم به او چه بگویم.دردی را که در هر پیوند میان دو نفر پنهان است هنوز نچشیده بودم.هنوز به تجربه درنیافته بودم که میان دو نفر،هر قدر هم که پیوندشان با هم نزدیک باشد،هنوز شکافی عمیق باقی می ماند که تنها با پل موقت عشق،که ساعت به ساعت باید آن را ساخت و برقرار داشت،می توان از آن گذشت و بر آن چیره شد.من به حرف های پیشینِ رفیقم فکر می کردم.گفته هایش درباره گوی های رنگین آتشبازی بیش از همه به دلم نشسته بود،زیرا خود چند بار آن را احساس کرده بودم.به نظرم شعله رنگین دلفریبی که آهسته در تاریکی بالا می رود و به زودی در آن نابود می شود نمودار همه هوس های انسانی است که هر چه فریبنده تر باشند عمر بهره مندی از آن ها کوتاه تر است و زودتر خاموش می شوند. این را به کنولپ گفتم.اما او دنبال بحث را نگرفت.

فقط گفت«بله»و بعد از مدتی سکوت با صدایی گرفته گفت:«فکر کردن و مغز را با این حرف ها مشغول داشتن فایده ای ندارد و تازه هیچ کس هم موافقِ فکرش عمل نمی کند و همه هر قدم را فکر نکرده و چنان که دلشان در آن لحظه می خواهد بر می دارند،با این همه موضوعِ رفاقت و دلدادگی شاید همان طوری باشد که من می گویم.حسابش را که بکنی وجود هر کس فقط مال خود اوست و در آن نمی تواند با کسی شریک باشد. این نکته در مرگ اشخاص معلوم می شود.وقتی عزیزی می میرد یک روز،یک ماه،یا حتی یک سال گریه می کنیم و ماتم می گیریم ولی بعد مرده است و رفته و چون در خاک رفت با یک بی خانمان یا شاگرد پیشه ور ناشناس تفاوتی ندارد.

آیا دوغ و دوشاب یکی است و ما می توانیم بدزدیم و بکُشیم:

گفتم:«کنولپ،این حرفت به دلم ننشست.ما همه اش می گوییم که زندگی باید معنایی داشته باشد و هنگامی ارزش دارد که آدم نه شرور و بداندیش،بلکه خوب و با دیگران یار و همراه باشد.اما این جور که تو می گویی دوغ و دوشاب یکی است و ما می توانیم بدزدیم و بکُشیم.»

- نه،عزیزم،ما نمی توانیم بدزدیم و بکُشیم.اگر این طور است،این بار که در راه به چند نفر برخوردیم،آن ها را بکُش.نمی توانی.مثل این است که از یک پروانه زرد بخواهی که سرخ بشود.اگر شعور می داشت به تو می خندید.

- خوب،من هم منظورم این نبود.اما اگر همه چیز یکسان است برای چه آدم خوب و شرافتمند باشد؟اگر آبی و زرد و خوب و بد همه یکسان است دیگر خوبی وجود ندارد.آن وقت همه مثلِ جانورانِ جنگلند و موافقِ طبیعت خود عمل می کنند و نه فضیلت شرفی دارد و نه گناه قباحتی.

کنولپ آهی کشید و گفت:«نمی دانم چه جوابت بدهم.شاید حق با تو باشد و ما به آن دلیل اغلب این جور پریشان می مانیم و راه به جایی نمی بریم که حس می کنیم که اراده مان نقشی ندارد و بی دخالت ما هم همه چیز به راه خود می رود.اما اگر هم کسی جز بد بودن چاره ای نداشته باشد گناهش جایی نمی رود،زیرا بدی کارهایِ ناپسندش را حس می کند.به همین سبب راه درست همان خوبی است زیرا اسباب رضایت خاطر و آسودگی وجدان می شود.»

از سیمایش پیدا بود که از این گفتگو خسته شده است.همیشه همین طور بود.شروع می کرد،فلسفه می بافت.اصولی را می نهاد و له و علیه آن ها حرف می زد و بعد ناگهان دست از بحث می کشید.

آن ها نمی توانند تفاوت های منِ بیگانه را درک کنند:

کنولپ گفت:«انسان ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران در نمی آمیزد.دو نفر آدم می توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند به هم نزدیک شوند،اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جابجا شود و با گل های دیگر درآمیزد،زیرا برای این کار باید از ریشه خود جدا شود و این ممکن نیست.گل ها عطر خود را می پراکنند و تخم خود را به دست باد می سپارند،زیرا دوست دارند با یکدیگر آمیزش کنند.اما هیچ گلی نمی تواند گرده اش را به گلی که می خواهد برساند.این کار به دست باد است،که می آید و می رود و هر جور که بخواهد می وزد.»

بعد گفت:«شاید معنی خوابی که برایت نقل کردم همین باشد.من نه با هنریته دانسته بدی کردم نه با الیزابت.اما از آن جا که هر دو را زمانی دوست داشتم و می خواستم که با من باشند هر دو به این صورت به خواب من آمدند که به هر دو شبیه بود اما نه این بود نه آن.صورتی بود در روح من و دیگر چیز زنده ای نبود.به پدر و مادرم هم اغلب همین طور فکر کرده ام.آن ها مرا فرزند خود می دانند و گمان می کنند که باید مثل خودشان باشم.اما گرچه دوستشان دارم،آدمی غیر از آن هایم و آن ها نمی توانند تفاوت های منِ بیگانه را درک کنند.آن ها آنچه را که مهم ترین جلوه وجود من است و شاید همان روح من باشد مهم نمی شمارند و تظاهرات آن را به جوانی من نسبت می دهند یا به حساب ناز و ادا می گذارند.با این همه مرا دوست می دارند و هر کار از دستشان برآید برای من می کنند.پدر ممکن است شکل بینی و رنگ چشم و حتی فهم و شعورش را به پسرش ارث بدهد اما روحش را نه.روح هر کس با خودش به دنیا می آید.»

این کار از دست همه ساخته نیست:

گفت:«کنولپ،تو ذهن اندیشمندی داری.باید استاد شده باشی.»خندید و به انکار سر جنباند و غرق در فکر گفت:«استاد که نه،اما چه بسا بار دیگر به سپاه نجات بپیوندم.»این حرفش بر من گران آمد.گفتم:«خوب،حالا دیگر مرا بازی نده.دلت نمی خواست قدیس شوی؟!»

- بد نمی بود!هر آدمی که در افکار و رفتارش صادق باشد و آن ها را جدی بگیرد قدیس است.اگر کسی کاری را درست بداند باید آن را بکند.من هم اگر روزی پیوستن به سپاه نجات را به راستی درست بدانم امیدوارم به آن بپیوندم.

- همه اش سپاه نجات!

- بله،حالا چرایش را هم برایت می گویم.من با خیلی حرف زده ام و به سخنرانی های زیادی هم گوش داده ام. اندرزهایِ کشیش ها و درس معلم ها و نطق شهردارها و سوسیال دموکرات و لیبرال ها را شنیده ام.اما هیچ یک را ندیده ام که از دل و جان به آنچه می گوید اعتقاد داشته باشد و من اطمینان داشته باشم که در صورت لزوم برای نفوذ در دل مردم فداکاری کند.اما در سپاه نجات،با آن کوس و کرنا و جار و جنجالشان،سه چهار بار به آدم هایی برخورده ام که حرف های خود را به راستی جدی می گرفته اند.

- از کجا دانستی که به راستی جدّی گرفته اند؟

- خوب آدم می فهمد دیگر.مثلاً یکی از آن ها در روستایی حرف می زد.روز یکشنبه بود و هوا به قدری خاک آلود و گرم بود که خیلی زود صدایش گرفت،چندان تندرست هم به نظر نمی رسید.وقتی دیگر صدایی از گلویش بیرون نمی آمد سه نفر همکارانش را به خواندن سرود واداشت تا خود جرعه ای آب بنوشد.نیمی از اهالی ده،از کوچک و بزرگ دورش را گرفته بودند و ریشخندش می کردند یا به حرف هایش خرده می گرفتند.استربان جوانی پشت جمعیت بود و شلاقی در دست داشت و گهگاه صداهای تکان دهنده ای از آن بیرون می آورد و قصدش پریشان کردن و به خشم آوردن او بود و مردم همه هر بار می خندیدند.اما مرد بینوا،اگر چه ابله نبود،به خشم نمی آمد و با همان صدای ضعیف و لرزانش در آن صحنه پایداری می کرد و لبخند می زد،حال آن که هر کس دیگری به جای او بود به گریه می افتاد یا زبان به دشنام می گشود.می دانی هیچ کس به طمع اجرتی ناچیز یا برای کسب لذت به این ذلت تن نمی دهد.برای این کار ضمیری روشن و ایمانی استوار لازم است.

- این قبول،ولی این کار از دست همه ساخته نیست.و کسی که مثل تو نازک طبع و لطیف احساس باشد در این جور صحنه ها جایی ندارد.

- شاید هم جایی داشته باشم.اگر آدم چیزی بداند و آتشی در دل داشته باشد که از همه لطافت ها بالاتر است از عهده همه کار برمی آید.شاید بعضی کارها از همه کس ساخته نباشد،اما حقیقت از همه چیز بالاتر است.

سرخوشی واگیر دارد:

آن روز سرخوشی او به من سرایت کرد.هر که را می دیدیم سلامش می گفتیم یا سر به سرش می گذاشتیم، چنان که پشتِ سرِ ما شادی و خنده بود یا دشنام و بد و بیراه و روز را تا شام همچون جشنی گذراندیم.

او رفت و من نگاهش می کردم که با گام هایی سبک و از رنجِ کار فارغ و از زنده بودن لذتجو،گلِ مینایی پشت گوش گذاشته،از چند پله ای که به کوچه ای فراخ می رسید سلانه سلانه به سوی مرکز دهکده روان شد.گر چه از این که نخواسته بود در باده گساری همراهی ام کند اندکی دلتنگ بودم،به دیدن راه رفتنش از ته دل گفتم: «ای ناز قدت که می خرامی!»

او دیگر آن آهوی سبکپای گذشته نبود:

ماخولد به سرعت از کالسکه پیاده شد و در چشمان مرد نگریست و بعد خندان بر شانه او دست کوبان گفت: «درست است.تو کنولپی!کنولپ معروف!ما در مدرسه رفیق بودیم.دست بده رفیق.باید ده سالی بشود که همدیگر را ندیده ایم.تو هنوز مثل پیش صحراگردی می کنی؟»

- بله،هنوز.آدم هر چه پیرتر می شود با عادت های قدیمش بیش تر انس می گیرد.

بیا به آنچه رفته راضی باشیم:

او دیگر آن آهوی سبکپای گذشته نبود که روزها و سال های عمر خود را بی حساب بر باد می داد.پیرمردی بیمار و نزار بود که هیچ میلی به چیزی نداشت و فقط می خواست پیش از مرگ یک بار دیگر زادگاه خود را زیارت کند.

لبخند زنان گفت:«خوب،پس تو از زندگی گذشته ات راضی هستی؟چه بهتر،وگرنه می گفتم دریغ از چون تو آدمی!مجبور نبودی کشیش یا معلم بشوی ولی شاید می توانستی در علوم طبیعی محقق یا مثلاً شاعر بشوی. نمی دانم استعدادهایت را به کار بستی و سعی کردی که رشد کنند؟ولی هر چه انگار فقط خودت از آن ها لذت بردی.همین طور است یا من اشتباه می کنم؟»

کنولپ چانه اش را که ریش تُنُکی بر آن روییده بود در گودی دستش تکیه داده،بر پرتو سرخی که از جام شراب بر رومیزی در آفتابِ درخشان می رقصید نگاه کنان،آهسته و شمرده گفت:«نه،کاملاً این طور که تو می گویی نیست.بر خلاف آنچه می گویی استعدادی در بساط نبود.کمی بلدم سوت بزنم و آکاردئون بنوازم.آن وقت ها گاهی بیتکی هم می سرودم.زمانی بود که خوب راه می رفتم و بد نمی رقصیدم.همین! اما لذت این ها فقط برای خودم نبود.بیش تر اوقات دوستانم یا دختران و کودکانی همراهم بودند و لذت آن ها را با من می چشیدند و گاهی هم حق شناسیشان را به طریقی نشان می دادند.بیا ما هم به همین دل خوش کنیم و به آنچه رفته راضی باشیم.»

چرا می خواهی این چند روز باقی را زندانی ام کنی؟

دکتر سری تکان داد و گفت:«...اگر زود تحت مراقبت پزشکی قرار نگیری از دست خواهی رفت.»

کنولپ با جسارت و شدت گفت:«آخ،چه حرف ها!بگذار از دست بروم،به هر حال دیگر فایده ای ندارد.تو خودت خوب می دانی.چرا می خواهی این چند روز باقی را زندانی ام کنی؟»

- پس خواهش می کنم...یک خواهش بزرگ...مرا به ابرستتن نفرست.اگر قرار است که به یکی از این مریضخانه ها بروم،ترجیح می دهم به گربرزاو بروم.آن جا مرا می شناسند.خانه من آن جاست.شاید از نظر مقررات کمک به بینوایان هم آسان تر باشد.آخر آن جا زادگاه من است.من آن جا ریشه در خاکم و اصلاً...

زندگی دیگر برایش مثل گذشته خواستنی نبود:

صبح روز بعد هوا مه آلود بود و کنولپ تا غروب در بستر ماند.دکتر چند کتاب برایش آورد و بالای سرش گذاشت،اما کنولپ چندان اعتنایی به آن ها نکرد.اوقاتش تلخ و دلش تنگ بود،زیرا از وقتی که تحت مراقبت و پرستاری قرار گرفته بود و در رختخواب نرم و گرم می خوابید و غذای خوب و خوشمزه می خورد نزدیک شدن پایان کار را واضح تر از پیش احساس می کرد.با اوقات تلخ فکر می کرد که اگر مدتی به این شکل در بستر بماند دیگر برنخواهد خاست.زندگی دیگر برایش مثل گذشته خواستنی نبود.طی سال های اخیر صحرا افسون گذشته را برایش نداشت.نمی خواست پیش از آن که بار دیگر گربرزاو را ببیند و با همه چیز آن،با رودخانه و پل روی آن،با میدان بازار و باغی که زمانی از آنِ پدرش بود صد وداع پنهان بکند و به فرانسیسکا بدرود بگوید، بمیرد.دلدادگی های بعدیِ خود را به نیمه از یاد برده بود.هر قدر که سال های دراز صحراگردی اکنون سراسر به نظرش کوتاه و بی مقدار می آمد روزگار مرموز نوجوانی جلایی جادویی می گرفت.

چه بسا که این کفش ها از خودش بیش تر می پاییدند:

بعد مدتی دراز با چشمان باز خوابید ولی هیچ چیز نمی دید.بی رمق بود و جز به آنچه در عین آرامش در درون بیمارش می گذشت به چیزی توجه نداشت.اما ناگهان از جا جست.به سرعت از رختخواب به بیرون خم شد و با شتاب چکمه هایش را پیش کشید و با انگشتانی آزموده به دقت به بازرسی آن ها مشغول شد.چکمه هایش کهنه بودند ولی ماه اکتبر بود و تا نخستین برف تاب می آوردند و بعد از آن دیگر پایی نمی بود که پاپوشی بخواهد.فکر کرد که از ماخولد یک جفت کفش کهنه بگیرد.اما دید که این تقاضا ممکن است او را بدگمان کند زیرا در بیمارستان کسی به کفش احتیاج ندارد.ترک های رویه کفش را با انگشت وارسی کرد و دید که اگر چربشان کند تا یک ماه دیگر برایش کفش خواهند بود.پس غصه بیجا بود.چه بسا که این کفش ها از خودش بیش تر می پاییدند و مدتی بعد از آن که او از صحنه صحرا بیرون رفته باشد برجا می ماندند.

چکمه ها را رها کرد تا از دستش فرو افتادند.کوشید نفسی عمیق بکشد،اما سینه اش درد گرفت و به سرفه افتاد.دیگر حرکت نکرد و آرام در انتظار ماند.نفس های کوتاه می کشید و می ترسید که پیش از آن که واپسین آرزویش برآورده شود نفس آخر را بکشد.سعی کرد به مرگ فکر کند،چنان که بارها کرده بود اما به زودی ذهنش خسته شد و به چرت فرو رفت.ساعتی بعد بیدار شد و گمان کرد که یک روز تمام خوابیده است و احساس آرامی و شادابی داشت.

گذر از جایی که نیکبختی کامل و کامیابی بی غش و لذّت بی تلخکامی را چشیده بود:

بی شتاب به گردش خود ادامه داد و هیچ چیز را فراموش نکرد،نه درخت زیزفون میدان کلیسا را با چمن کوچک پایش،و نه آب بند آسیاب بالا را که زمانی محلّ دلخواه آبتنی اش بود.جلو خانه کوچکی که زمانی پدرش در آن ساکن بود ایستاد و اندکی به مهر بر در کهنه آن پشت داد.به سراغ باغ نیز رفت و از پشت حصار سیمین نوکشیده ای که هیچ اشتیاقی در آن محسوس نبود به باغچه هایی نوکاشته نگاه کرد.اما پله های سنگین و باران ساییده و گرد شده و درخت تناور کنار در خانه به همان صورت گذشته برجا بودند.کنولپ بهترین روزهای زندگی خود را،زمانی که هنوز از مدرسه لاتینی بیرون نیامده بود،این جا گذرانده بود.این جا نیکبختی کامل و کامیابی بی غش و لذت بی تلخکامی را چشیده بود.میوه دزدی های تابستان و چشیدن لذت ناپایدار زندگی باغبانی و تسلیم شدن به جاذبه آن و شنیدن آوای مرموز گل ها و مراقبت از لانه های خرگوشان،نظافت کارگاه و ساختن بادبادک و لوله کشی با ساقه های توخالی یاس بنفش و ساختن چرخ آسیاب با قرقره های خالی و به کاربردن سفال های سقف به جای بیل.هیچ بامی نبود که گربه های آن را نشناخته و هیچ باغی که میوه های آن را نچشیده باشد.هیچ درختی نبود که از آن بالا نرفته و تاج سبز شاخ و برگ آن را آشیانه رویاهای خود نکرده باشد.این گوشه دنیا به او تعلق داشته بود.هر درختچه و هر نشیب باغ برایش معنایی و ارزشی و تاریخچه ای داشته بود.هر باران یا برفی با او رازها گفته بود.هوا و خاک در رویاها و آرزوهای او زنده بودند و به آن ها پاسخ داده و با آن ها در هم تنیده بودند.فکر می کرد که شاید امروز هم در آن اطراف هیچ ساکنی یا مالکی نباشد که خاطرش بیش از او به این باغ ها وابسته باشد،بیش از او با آن ها راز دل بگوید و خاطرات بیش تری از آن ها در سینه حفظ کرده باشد.

غمت نباشد.همه عاقبت یک روزی می میرند:

(خطاب به سنگ کوب)به سختی و نفس زنان گفت:«تو این بالا چشم انداز قشنگی داری!»

- خدا رو شکر،ناراضی نیستم.تو چه؟آن وقت ها آسان تر از کوه بالا می رفتی!بدجوری نفس می زنی!چه شده یاد وطن کردی؟

- بله،شایبله.انگار زیارت آخر است.

- چرا؟چه شده؟

- سینه ام کارش خراب است.تو دوایی برای سینه سراغ نداری؟

- می دانی عزیزم.اگر یک جا بند شده بودی و درست و حسابی کار کرده بودی و زن و بچه داشتی و هر شب در رختخواب گرم خوابیده بودی حالا وضعیت غیر از این بود.اگر یادت باشد من همان وقت ها هشدارت دادم.حالا دیگر چه می شود کرد؟حالت خیلی بد است؟

- آخ،چه می دانم؟اما چرا خوب می دانم.دیگر سرازیری قبر است و هر روز هم شیبش تندتر می شود.اما خوبیش این است که تنهایم و کسی را ندارم که سربارش باشم.

- خوب،هر کسی یک جور به زندگی نگاه می کند.صلاح کارت را خودت بهتر می دانی.ولی دلم برایت می سوزد.

- نه،غمت نباشد.همه عاقبت یک روزی می میرند.این شتری است که پشت در همه می خوابد.حتی سنگ کوب ها هم نوبتشان می رسد.بله،رفیق،این است که هست و ما هر دو به جایی رسیده ایم که دیگر جایی برای خیالبافی و بلندپروازی نداریم.تو هم روزی خیال های بهتری در سر داشتی.

کنولپ گفت:«خوب،دیگر خستگی ام در رفت.باید باز راه بیفتم.»

سنگ کوب در فکر فرو رفته نشسته بود.سری جنباند و آهسته گفت:«گوش کن،تو می توانستی خیلی بیش از یک ولگرد بی کس و کار بشوی.جداً حیف از تو.ضایع کردن نعمت های خدا گناه است.من البته نه معلمم و نه واعظ،اما به آنچه در کتاب مقدس نوشته اعتقاد دارم.تو هم باید به آن فکر کنی.تو در پیشگاه خدا جوابگویی. کار به این سادگی نمی گذرد.تو نباید از حرف من برنجی.خدا به تو استعدادهایی داده که به دیگران نداده.و تو از این استعدادها استفاده نکردی و به جایی نرسیدی.»

کنولپ تبسمی کرد و برق شیطنت های بی آزار قدیمی در چشمانش درخشید.دوستانه بر شانه رفیقش زد و گفت:

- خوب،خواهیم دید،شایبله.شاید خدای بزرگ از من نپرسد که چرا قاضی نشدم.یک وقت دیدی فقط گفت:«باز تو بچه کله شق شیطان پیدایت شد؟»و چه بسا همان بالا توی آسمان یک کار آسان،مثل سرگرم کردن بچه ها و از این جور چیزها به من بدهد.

آندرس شایبله که پیراهن شطرنجی سفید و کبودی به تن داشت شانه بالا انداخت و گفت:«با تو صحبت جدی نمی شود کرد.تو خیال می کنی که خدا هم وقتی تو را ببیند جز شوخی کاری نمی کند.»

- نه،من این جور فکر نمی کنم.اما یک وقت دیدی همین طور شد.

- این حرف ها را نزن!

اطمینان داشت که خدا بندگانش را آزار نمی دهد:

می خواست باقیمانده ناچیز عمرش را به هدر ندهد و تا ممکن است از آن بهره بگیرد و راه برود و کرانه های جنگل و راه های بی درخت میان آن را از زیر پا بگذراند.هر چند سخت بیمار و نزار بود،چشم ها و بینی اش تحرّک و توان تمیز تیز گذشته را حفظ کرده بود و در این حال که دیگر هدفی نداشت همچون سگِ شکاری تیزشامه ای هر چاله زمین و هر نفس باد و هر اثر پای جانوران را بو می کشید و تشخیص می داد.دیگر اراده ای نداشت و پاهایش بی خواست او حرکت می کردند.

اکنون،چنان که طی چند روز پیش،تقریباً پیوسته خود را در پیشگاه خدا می دید و مدام با او حرف می زد.نمی ترسید،اطمینان داشت که خدا بندگانش را آزار نمی دهد.با خدا در خصوص بیهودگی زندگی اش حرف می زد و می نالید که چرا تقدیرش بهتر از این نبود و فلان و بهمان چنین و نه چنان گذشت؟

زبان به شکایت گشوده می گفت:«همه اش آن وقتی شروع شد که چهارده سال داشتم و فرانسیسکا فریبم داده بود.آن وقت هنوز می توانستم به راه راست برگردم و درِ هر امیدی به رویم باز بود،اما چیزی در من شکست و ضایع شد و از آن به بعد دیگر به درد هیچ کاری نخوردم.آخ،چه بگویم!عیب کار فقط همین بود که نگذاشتی در همان چهارده سالگی بمیرم.اگر مرده بودم زندگی ام مثل سیبی رسیده سرشار و زیبا می بود.»

این ها همه هیچ بود؟

خدای مهربان تبسم می کرد و گاه صورتش را کاملاً در پرده بوران پنهان می کرد و با لحن هشدار می گفت:

- آخر کمی به دوران جوانی ات فکر کن،به تابستانی که در اودن والد گذراندی،یا به دوران لکستتن.آن وقت ها آهووار می دویدی و به چالاکی می رقصیدی و جوشیدن و تپش زندگی را در بند بند اندامت حس می کردی. یادت نیست که به قدری زیبا می خواندی و می نواختی که دختران اشک در چشم می آوردند؟روزهای یکشنبه را در باورزویل و اولین دلدارت هنریته را فراموش کردی؟این ها همه هیچ بود؟

کنولپ به فکر فرو رفت.شادی های جوانی اش همچون شعله های دامن کوهستان،به زیبایی از دور و درون تاریکی بر او باز می تابید و عطری سنگین و خوشایند همچون شهد و شراب داشت و به آوای باد گرم در شب های پایان زمستان می مانست،که نوید بهار دارد و برف ها را آب می کند و دلش را گرما می بخشید.خدایا چه خوش بود.کامرانی اش شیرین بود و حتی حرمانش نیز دلچسب بود و صد دریغ اگر این روزها را نمی چشید.

ای کاش عمر من هم با این ایام به پایان رسیده بود:

به خدا حق داد که:«آری،روزگار خوشی بود.»اما همچنان مویان و مانند کودکی بهانه گیر و سراپا خواهش های متضاد باز گفت:«بله،ایام شیرینی بود،البته،گاهی گناه و اندوه نیز همراه داشت،اما یقین است که سال های شیرینی بود و شاید کم باشند کسانی که مثل من مستانه ساغر گرفته و سبک رقصیده و شهد شب های دلدادگی را چشیده باشند.اما ای کاش عمر من هم با این ایام به پایان رسیده بود،زیرا از همان جا شهد عشق با زهر درآمیخته بود و من دیگر روی خوشی ندیدم.نه،دیگر هرگز!»

ببین چقدر ناشکری!

خدای مهربان در بوران برف دور از نظر او ناپدید شده بود.اما چون کنولپ اندکی ایستاد تا نفس تازه کند و چند لکه سرخ از سینه خود بر صفحه برف باقی بگذارد خدا ناگهان باز بر او ظاهر شد و گفت:«ای کنولپ،ببین چقدر ناشکری!سستی حافظه ات حکایتی است.دورانی را به یاد آوردیم که تو سلطان صحنه رقص بودی و نیز دلدادگی ات به هنریته را و تو هم اقرار کردی که دوران خوشی بود،و شیرین بود و بیهوده نبود.اما حالا که درباره هنریته این جور فکر می کنی از الیزابت چه می گویی؟ممکن است که او را فراموش کرده باشی؟»

باز جزئی از گذشته چون کوهی دور پیش چشمان کنولپ ظاهر شد.گر چه مانند دوران پیشین شاد و از اندوه آزاد نبود اما برق همدمی و یگانگی در آن همچون گلِ خنده دلدار میان اشکش با اصالت بیش تری می درخشید و روزها و ساعت های روشن بسیاری از زیر خاکستر فراموشی قد راست کردند و در میان آن ها الیزابت در نظرش آمد با چشم های زیبای افسرده اش که نوزادش را در آغوش داشت.

وای که چه مرد پلیدی بودم:

کنولپ باز دهان به شکایت گشود که:«وای که چه مرد پلیدی بودم.نه،من هم می بایست با الیزابت مرده باشم.»

اما خدا نگذاشت که او به مویه و شکایت ادامه دهد.چشمان روشن خود را با نگاهی نافذ به او دوخت و گفت: «خوب،کنولپ،دیگر کافی است.درست است که تو الیزابت را بسیار آزردی.این را نمی شود انکار کرد.اما تو می دانی که او از تو بیش تر نوازش و مهربانی دید تا آزار و حتی یک لحظه به تو خشم نگرفت.تو کودک خیره سر هنوز حکمت این همه را نمی فهمی؟در نمی یابی که می بایست سبک پا و صحراگرد بوده باشی تا بتوانی همه جا اندکی سادگی و سبک رایی کودکان و خنده روشن آنان را با خود ببری،تا مردم همه جا اندکی دوستت بدارند و اندکی به دیوانگی هایت بخندند و همه جا قدرت را بدانند؟»

چرا از این همه درسی نگرفتم و تا هنوز فرصت بود آدم نشدم؟

کنولپ پس از اندکی سکوت باز قبول کرد و آهسته گفت:«بله،فکرش را که می کنی درست است،اما این ها همه ابتدای کار بود و من هنوز جوان بودم.چرا از این همه درسی نگرفتم و تا هنوز فرصت بود آدم نشدم؟»

برف اندکی ایستاد،کنولپ نفسی استراحت کرد و خواست که برف سنگینی را که روی کلاه و لباسش نشسته بود فرو تکاند،اما نتوانست زیرا گیج بود و رمقی برای این کار نداشت و خدا را پیش چشم داشت.چشم های درخشانش نمایان شده بود و مثل خورشید می درخشید.

به او هشدار داد و گفت:«خشنود باش،این ناله و شکایت را کنار بگذار.به راستی نمی توانی بفهمی که همه چیز درست و بجا بوده است و تقدیر نمی بایست جز این بوده باشد؟آیا دلت می خواست که مردی صاحب اسم و رسم یا در حرفه ای استاد می بودی و زن و بچه می داشتی و شب در خانه ات سرت را با هفته نامه ای گرم می کردی؟اگر بودی دلت نمی خواست فوراً به سوی جنگل بگریزی و میان روباهان بخوابی و برای مرغان جنگل دام بگذاری و مارمولک رام کنی؟»

کنولپ باز به راه افتاد و از خستگی افتان و خیزان می رفت و چیزی نمی فهمید.باز دلش بسیار سبک تر شده بود و به آنچه خدا به او می گفت سپاسگزارانه سر تکان می داد.

من تو را جز این طور که هستی نمی خواستم:

خدا به او گفت:«ببین من تو را جز این طور که هستی نمی خواستم.تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی.به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی.آن ها به تو،که در تو مرا مسخره می کردند یا دوست می داشتند.تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بوده ام.»

کنولپ سرش را به سختی و سنگینی تکان داد و گفت:«درست است،در واقع این را همیشه می دانستم.»

در برف دراز کشیده و آرام گرفته بود و اندام های خسته اش بسیار سبک شده بودند و چشم های ملتهبش خندان بودند.چون چشم هایش را بست تا اندکی بیاساید آوای خدای بزرگ را همچنان می شنید که حرف می زد،و همچنان در چشمان نورانی اش چشم دوخته بود.

صدای خدا پرسید:خوب،دیگر شکایتی نداری؟»

کنولپ با شرمندگی خندید و گفت:«نه،دیگر هیچ شکایتی ندارم.»

- و همه چیز خوب و همان طور است که می بایست بوده باشد؟

- آری،همه چیز همان طور است که می بایست بوده باشد.

صدای خدا آرام تر شد و گاه آهنگ صدای مادرش را داشت و زمانی لحن گفتار هنریته را می گرفت و گاهی نیز آواز شیرین و مهربان الیزابت را به یاد می آورد.

وقتی کنولپ بار دیگر چشم گشود خورشید می درخشید و چنان خیره اش کرد که فوراً پلک هایش را فرو فشرد.حس کرد که برق سنگینی بر دست هایش نشسته است.می خواست آن را فرو تکاند اما میل به خواب در او از هر میل دیگری نیرومندتر شده بود.


مخلص کلام:

مثل کنولپ بودن ساده نیست ولی ای کاش همه ی ما می توانستیم کمی تا قسمتی کنولپ باشیم!

مطلب قبلیم:

قرآن(حیف که این کتاب نویسنده اش نوبل ادبیات ندارد!!!)

آخرین مطلب منتشر شده با هشتگ حال خوبتو با من تقسیم کن:

یادها(1):شاعری که در زنجان منزوی بود

آخرین پست های حضور یافته در مسابقه دست انداز

سن ازدواج بالا نرفته...

چرا مختار به جبریم و چرا مجبور به اختیار؟

البته یک پُست دیگر نیز دیشب توسط جوجه تیغی تحت عنوان«چرا پدر بزرگ من رئیس جمهور نشد؟!»در مسابقه حضور یافت که بنده توفیق خواندن آن را داشتم و اتفاقاً در همان لحظات اول با استقبال خوبی هم روبرو شد ولی الان که رفتم سر زدم در کمال تعجب دیدم نیست.احتمالاً رفته زیر تیغ سانسورِ دوستان!!!

حُسن ختام:شعری از حمید مصدّق:

دشت‌ها آلوده است
در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید.
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟ فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا كه همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی كین پوشانده است! هیچ كس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست!
وهمه مردم شهر، بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست!؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست!
و زمانی شده‌است كه به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست
هیچ چیز ارزان نیست!


حال خوبتو با من تقسیم کنانتخاب خوبکتابهرمان هسهداستان دوست من کنولپ
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
جمعی برای من و کتاب... برای انتشار مطالب در انتشارات به ربات تلگرام زیر پیام بدهید: @meplusbook_bot
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید