بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ و سلامی چو بوی خوش آشنایی
دور از جان شما مخاطب عزیز، همکار چاخان و بیعرضهای داشتم که تنها مهارتی که داشت قلنبهسلنبه صحبت کردن بود. آن هم جوری که هر کس مخاطبش میشد، چنانچه از نزدیک او را نمیشناخت و چند صباحی را در کنار او نگذرانده بود، با خودش میگفت: "این یارو حتماً خیلی حالیشه!"
همین همکار کلّاش در انجام هر مسئولیتی که بهش میسپردند، خیلی ضعیف عمل میکرد. اما با قلنبهسلنبه صحبت کردن مثل آب خوردن ناتوانیهای خودش را پوشش میداد. مسئولین هم که میدیدند این بنده خدا دارد حجم انبوه استعداد ذاتی و اکتسابیاش را تلف میکند، پست سر هم او را ارتقا دادند تا استعدادهایش حیف و میل نشود. همین الان که دارید این یادداشت را میخوانید هم همچنان دارند بر پست و مقامش میافزایند.
این خط و این هم نشان: او اگر تا چند سال دیگر نتواند رئیس جمهور و وزیر بشود، نمایندهی مجلس شدن، حتماً روی شاخش است!
چند روز پیش محض تفریح و تنوع، رفتم سراغ یکی از کتابهای آسانخوانی که به عنوان زنگ تفریحهای نیم تا یکساعته از آنها استفاده میکنم. اینبار قرعه به نام این کتاب افتاد: "افسانهها و گفتوگو با حیوانات" اثر "هرمان درک ون دودویرد" (ارماندو)؛ ترجمهی "مرسده هاشمی".
با خواندن اولین افسانهی این کتاب، با نام "دِرِک کوتوله"، در کنار تحسین نویسندهی کتاب از بابت دقت در کشف ناهنجاریهای نه چندان ملموس در رفتار و گفتار ما آدمیان شیر خام خورده، ناخواگاه به یاد آن "همکار قدیمی" که رفتار و گفتارش با"درک کوتوله" مو نمیزد و نمیزند، افتادم و حالا دارم رفتارها، گفتارها و نوشتارهای خودم را مورد کاوش قرار میدهم تا بلکه دستم بیاید خودم چقدر "درک کوتوله"ام؟!
و حالا این شما و این هم افسانهی جالب و تاملبرانگیزِ "دِرِک کوتوله" با چاشنیِ پارازیتهای پرانتزی دستانداز:
روزگاری کوتولهای بود به نام دِرِک. چه مردک مزاحمی بود این دِرِک. همیشه پُز میداد. همیشه میخواست جلب توجه کند. در همه کاری دخالت میکرد و همه چیز را بهتر از بقیه میدانست. خیلی مزاحم بود.
خلاصه کوتولههای دیگه (یک کوتوله، فقط در جمع کوتولههای دیگه میتواند جلب توجه کند!) از دستش به ستوه آمده بودند. شبی همه دور هم جمع شده بودند تا دربارهی دِرِک حرف بزنند. همینطور توی حرف همدیگر میدویدند تا بگویند او چه قدر مزاحم است، تا اینکه یکی از آنها به نام واوت رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت: «برویم پیش "کوس" (ای کاش این پادشاهِ لعنتی نام دیگری داشت! به هر حال شما لطف کنید و برای پیشگیری از هرگونه مشکل احتمالی، نام پادشاه را به صورت صحیحِ آن قرائت کنید: koos)، پادشاه کوتولهها، او داناست و میداند که چه طور میتوانیم به دِرِک یاد بدهیم تا دیگر مزاحم دیگران نباشد.»
همه گفتند: «درست است. همین الان داشتیم فکر میکردیم که باید پیش او برویم. پس دستهایشان را شستند (اگر دستهایشان را نمیشستند و به پادشاه دست میدادند و او مریض میشد و میمرد، خونش به گردن آنها میافتاد. یکی از دوستان به همراه جمعی، محضِ عرض ارادت، خدمت یکی از علمای قوم رسیدند. هنگام ورود به محضر او، یک به یک، خیلی آرام و ملیح، جوری که صدمهای به پوست مبارک وی وارد نشود، دستش را بوسیده بودند. بعد از اتمام دستبوسی، تشتی زیر دست آن عالم میگذارند و دستهایش را جلوی چشم همان دستبوسان میشویند!) و راه افتادند. وقتی پیش پادشاه "کوس" رسیدند، او گفت: «حتماً آمدهاید دربارهی این دِرِک مزاحم حرف بزنید. بله، فکرش را میکردم. شما را زیر نظر داشتم. حالا میگویم که چه باید بکنید. اگر سراغ یکیتان آمد و باز هم اظهارفضل کرد، بگذارید حرفش را بزند ولی اعتنا نکنید. نظرتان چیست؟»
کوتولهها تشویقش کردند و گفتند: «درست است. خودمان هم همین فکر را کردیم.» (خیالتان راحتِ راحت: کوتولهها اصلاً فکر نمیکنند، فقط افهی فکر کردن میآیند!)
و چنین قراری گذاشتند.
دِرِک نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. پس وقتی پیش ویمِ آهنگر رفت و گفت: «ببین، این دم (وسیلهای قدیمی که برای دمیدن به آتش از آن استفاده میکردند.) را باید طور دیگری دست بگیری.»
آنوقت "ویم" گفت: «باز هم این دِرِک...» و به کارش ادامه داد.
و وقتی فرانسِ نانوا رسید و گفت: «ببین، اینطور که تو خمیر را ورز میدهی، به نظرم درست نیست.» آن وقت فرانس گفت: «دِرِک، امروز هوا خوب ااست.»
آن جا دِرِک ایستاد به نگاه کردن. فکر کرد: چه قدر بد است که کمترین توجهی نمیکنند، به حرفهای من اهمیت نمیدهند. پیش از این، طور دیگری بود. چه کار باید بکنم؟
رفت خانه و ده کتاب قطور خواند. (مواد لازم برای قلنبهسلنبه صحبت کردن، بیرون کشیدن موادّ لازم از لای کتابهای قطور و غیر قابل ف هم است!) واژههای بسیاری دید که معنیشان را نمیفهمید و این باعث دلخوریاش شد. (البته همین واژهها هم بودند که بعداً خیلی به دردش خوردند!)
کتاب دهم را بست و زیر لب گفت: «فهمیدم! اگر میخواهم مورد توجه کوتولههای دیگر (تاکید: به عبارت "کوتولههای دیگر"، بیشتر توجه کنید!) باشم، باید با واژههای عجیب و غریب حرف بزنم. واژههایی که آنها نمیفهمند. اینطوری توجهشان جلب و ذهنشان درگیر میشود. به حسابشان میرسم.»
دستهاش را به هم مالید و شروع کرد به سوت زدن ترانهای شاد. بعد عینکِ کلفتی (لامصب همکار ما نیز عینکی مشابه این عینک را داشت و هنوز هم دارد. گویا قلنبهسلنبه صحبت کردن بدون این عینک، اثر چندانی ندارد!) هم روی چشمش گذاشت تا باسواد به نظر برسد، قیافهای جدّی گرفت و راه افتاد به طرف ویمِ آهنگر.
گفت: «ويم، وصاپل را مصتشگلیدهای؟»
"ویم" زود دست از کار کشید و با تعجب پرسید: «چه گفتی؟»
«میگویم وصاپل را مصتشگل کردهای؟ فقط یک سوالِ ساده است. (یعنی ساده است، امّا برای من و برای تو که اینقدرها نمیفهمی، پیچیده است. روشی برای اظهار فضل کردن کوتولهها!) اگر نمیدانی لازم نیست پاسخی بدهیها!»
ویم جواب داد: «اصلاً نمیدانم. راستش... نمیدانم.» (بنده خدا نفهمید که خودِ دِرِک هم نمیداند!)
«ببین، گیر افتادی. توِ آهنگر باید بدانی که وصال مصتشگلیده شده باشد. من رفتم.» (از ویژگیهای قلنبه سلنبهگویان: همین چهرهی "حق به جانب به خود گرفتن" است!)
دِرِک در حین رفتن فکر کرد: ذهنش درگیر شد، بله.
و وقتی دِرِک رفت، ویمِ آهنگر فکر کرد: هرچه میخواهند بگویند، اما این دِرِک واقعاً داناست، دربارهی کار من بیشتر از خود من میداند. من که تحت تاثیر قرار گرفتم.
و حالا دِرِک رسیده بود پیشِ فرانسِ نانوا. گفت: «فرانس، میگویم که همهی ژنفها را گشتاپانیدهای؟»
"فرانس" زود دست از کار کشید و با تعجب پرسید: «چه گفتی؟»
«میگویم، همهی ژنفها را گشتاپانیدهای؟ حتماً دیگر، نه، ها؟ فقط یک سؤالِ ساده است.»
"فرانس" پاسخ داد: «اصلاً نمیدانم، جدی نمیدانم.»
«ببین، گیر افتادی، توِ نانوا باید بدانی که ژنفها گشتاپانیده شده باشند. از من گفتن.»
"دِرِک" در راه با خود فکر کرد؛ حالا دیگر ذهنش درگیر شد، شک ندارم.
و فرانسِ نانوا وقتی که دِرِک رفت، فکر کرد: او واقعاً داناست، دربارهی کار من بیشتر از خودم میداند. واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم.
بعد نانهایش را رها کرد و رفت پیش آهنگر، جایی که "ویم" هنوز در فکر عمیق بود.
به او گفت: «دِرِک حتماً پیش تو بوده.»
"ویم" گفت: «بله، حرفش را نزن. از من پرسید که وصاپل را مصتشگلیدهام، و من حتی نمیدانم این چه هست. من که باور دارم دِرِک داناست. او بیشتر از ما میداند.»
"فرانس" گفت: «یقیناً همینطور است. پیش من هم آمد و پرسید که ژنفها را گشتاپانیدهام، من نمیدانم منظورش چیست اما خیلی تحت تاثیر سوادش قرار گرفتم.»
"ویم" پیشنهاد داد: «بیا برویم پیش پادشاه "کوس"، چون اینطوری نمیتوانم کار کنم.»
"فرانس" تایید کرد: «حق با توست. شاید او در این باره چیزی بداند.»
دستهاشان را شستند و رفتند.
وقتی پیش پادشاه رسیدند گفتند: «دِرِک پیش ما بود و چیزهایی گفت که ما نمیفهمیم. او واقعاً داناست و یک عینک کلفت هم زده.»
پادشاه که داشت کمکم احساس ناراحتی میکرد گفت: «دانای سرزمین کوتولهها من هستم، میفهمید؟ و من گول عینک را نمیخورم.»
ویمِ آهنگر گفت: «امّا از من پرسید که وصاپل را مصتشگلیدهام و از "فرانس" هم پرسیده که ژنفها را گشتاپانیده است. ما نمیدانیم این یعنی چه. شاید تو بدانی. تو که اینقدر دانایی، هان؟ این فقط یک سوال ساده است.»
پادشاه آب دهانش را قورت داد. دستهایش عرق کرده بود. بعد تتهپتهکنان گفت: «چه گفتی؟ وصاپل... ا ... مصتش... گشتاپین... اِ ... نه، این نه.»
گفتند: «"کوس"، گیر افتادی، شاید دِرِک از تو داناتر است.»
امّا "کوس" گفت: «حالا میبینیم. دِرِک را بفرستید پیش من تا با او حرف بزنم. و یواشکی فکر کرد: اگر او واقعاً از من داناتر باشد، میدهم او را بکشند. وگرنه باید بنشینم و ببینم که اینها دِرِک را بر تخت پادشاهی مینشانند.»
دِرِک روز بعد، پس از شستن دستهایش، پیش پادشاه "کوس" آمد.
کوس گفت: «سلام، دِرِک، از ويمِ آهنگر چه پرسیدهای؟» دِرِک پاسخ داد: «اوه، این که وصاپل را مصتشگلیده است، همین.»
"کوس" گفت: «میشود بدانم که این یعنی چه؟»
دِرِک گفت: «خب، من از کجا بدانم، میخواستم توجهاش جلب شود، میفهمی؟» (این صداقت دِرِک کوتوله را نمیفهمم. همچون آدمی نمیتواند و نباید اینقدر صادق باشد و انتظار میرفت در اینجا جوابِ دیگری بدهد!)
بعد "کوس" پرسید: «و از فرانسِ نانوا چه پرسیدهای؟»
دِرِک گفت: «اوه، اینکه ژنفها را گشتاپانیده است.»
"کوس" گفت: «میشود بدانم این یکی یعنی چه؟»
دِرِک گفت: «این هم همینطور، نمیدانم، میخواستم توجه اش جلب شود، متوجهی؟»
آن وقت "کوس"، پادشاهِ سرزمینِ کوتولهها، گفت: «دِرِک، توجه من اما جلب نشد و تو مردم را از کارشان انداختهای. تنبيهات میکنم. تبعیدت میکنم به یک جزیرهی ناسالم.»
دِرِک پاسخ داد: «باشد، اما میتوانم اول چیزی ازت بپرسم؟»
«بپرس.»
«پرسشم این است: تو به عنوان پادشاه تا حالا دیدهای که اخشپها گسپانیفیده باشند؟ این فقط یک سوال ساده است.»
"کوس" پاسخ داد: «من از کجا بدانم؟! واقعاً نمیدانم.»
دِرِک گفت: «ببین گیر افتادی، تو به عنوان پادشاه باید بدانی که اخشپها گسپانیفیده باشند؟ باشد. خب دیگر، من رفتم.»
وقتی دِرِک داشت میرفت، فکر کرد: ذهنش درگیر شد، این قطعی است.
و وقتی که دِرِک رفت "پادشاه" فکر کرد: واقعاً داناست، این دِرِک، از پادشاهی بیشتر از من میداند. من که راستی راستی تحت تاثیر قرار گرفتم. (دِرِک، دانا نبود. فقط به اندازهی پادشاه و دیگران، نادان نبود!)
روز بعد ويمِ آهنگر و فرانسِ نانوا پیش پادشاه آمدند و دیدند که او غرق در فكر است.
گفتند: «میبینیم که دِرِک از تو چیزی پرسیده که پاسخش را نمیدانستی.»
"کوس" گفت: «دقیقاً. پرسید که اخشپها را گسپانيفيدهام و من نمیدانم این یعنی چه. خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم.»
گفتند: «اینطور به نظر میرسد که دِرِک داناتر از توست و برای همین باید او پادشاه بشود.»
گرچه "کوس" اعتراض کرد، امّا دِرِک پادشاه تازهی کوتولهها شد و "کوس" در جزیرهی ناسالم زندانی شد.
حالا دِرِک پنج عینک روی هم میزند تا باز هم باسوادتر به نظر برسد و از حکومت هیچ نمیداند، اما کوتولهها عميقاً تحت تاثیرش هستند و همین هم هست که به حساب میآید.
لُب کلام:
اگر میخواهی به جایی برسی، ولی سوادش، همّت و خیلی چیزهای لازم دیگر را در خود سراغ نداری، یا برو قلنبهسلنبه صحبت کردن را بیاموز یا به قول عبید زاکانی:
خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز
خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز!
مطلب مرتبط:
دو مطلب گذشته:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: این بچه اگر چشم نخورد، یک چیزی میشود!