بیمقدمه:
دوستان برنامهنویس خلّاق، یک برنامهی کاربردی ویژهی سربازها ساختهاند که اگر سربازهای عزیز، شروع و پایان خدمت سربازی و مدت کسری و یا اضافه خدمتشان را در آن درج کنند، چوبخط روزهایی که سربازی رفتهاند و روزهایی که باید بروند را به آنها نمایش میدهد.
به طور خلاصه، این برنامه، با عدد و رقم و تصویر، مشخّص میکند که «تا کی؟» باید به سربازی بروند.
امّا کیست که در زندگیاش چند تایی «تا کی؟» نداشته باشد؟ مثلاً چند تا از «تا کی»های خودم اینها هستند: تا کی باید هر روز بوق سگ بلند شوم و بروم اداره؟ تا کی باید صبر کنم تا فرزندانم بزرگ شوند و سر و سامان بگیرند؟ تا کی باید هر روز نگران فردا باشم؟ تا کی باید در سردرگمی اقتصادی به سر ببرم؟ تا کی باید اجارهنشین باشم؟ تا کی... ؟ و تفاوت این «تا کی؟»ها با «تا کی؟» خدمت سربازی در این است که نقطهی پایان معلومی ندارند. و این یعنی اینکه «تا کی؟» خدمت سربازی، با تمام تحمیلی و اجباری بودنش، یکی از آسانترین «تا کی؟»ها است!
"خیّام" عزیز هم "تا کی" داشت:
"تا کی" غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پُر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
در میان، پیامهایی که در زیر این برنامه نوشته شده بود، نام یک دختر خانم و پیام جالب او نیز دیده میشد. این دختر خانم محترم که گویا عشقش در سربازی به سر میبرد، نوشته بود:
من سرباز نیستم برای عشقم نصب کردم لحظهشماری میکنم زودتر بیاد.
دختر خانم بینوا اینقدر صبر میکند تا عشقش دوران خدمت را به سلامتی تمام کند. دست آخر هم عشق بیمعرفت و لاابالیاش، عاشق چشم و ابروی خواهر یکی از همخدمتیهای بچّهمایهدارش میشود و عطای او را به لقایش میبخشد. دختر هم که داغ این بیوفایی را بر سینهاش تاب نمیآورد، با از بین بردن خودش برای همیشه به زندگی سادهلوحانهاش پایان میدهد! متاسفانه انتظاری که به این نقطه ختم شده است را به چشم دیدهام. امیدوارم انتظار این دختر خانم به جاهای خیلی خوب ختم شود و حکایتی که تعریف کردم، هرگز برای او و هیچ دختر دیگری، اتّفاق نیفتد.
به نقل از کتاب «کاش کسی جایی منتظرم باشد»، اثر«آنا گاوالدا»، ترجمهی «ناهید فروغان»:
وقتی به ایستگاه شرقی وارد میشوم، همیشه توی دلم امیدوارم کسی منتظرم باشد. احمقانه است. با این که مادرم آن ساعت سر کار است و مارک هم از آن آدمهایی نیست که از حومهی شهر برای بردن ساکم بیاید، باز هم بیهوده انتظارشان را میکشم. این امید ابلهانه همیشه با من است. اینبار هم همینطور. پیش از آنکه برای سوارشدن به مترو از پلکان برقی پایین بیایم، نگاهی به اطراف میاندازم، بلکه کسی به استقبالم آمده باشد... و هر بار هم که سوار پلکان برقی میشوم، احساس میکنم ساکم سنگینتر از قبل شده. کاش کسی جایی منتظرم باشد... این آرزوی زیادی است؟
تصاویری از برنامهی کاربردی «تا کی؟» در صفحهی گوشی فرزند سربازم:
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: