«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کتاب | زنان فمینیست میشوند، بدون آن که بدانند فمینیسم چیست!
مقدمه:
در این یادداشت، قصد تایید و یا ردّ "فمینیسم" را ندارم. بلکه میخواهم به بخشهایی از کتاب یکی از زنان فمینیست معروف جهان عرب، یعنی خانم نوال السعداوی، پزشک و نویسنده مصری، اشاره و آنچه در ذهن این نویسندهی فمینیست میگذشت را مورد کاوش قرار دهم. در این یادداشت شما متوجه خواهید شد که فمینیست با چیزی که در ذهن غالب مردم میگذرد کمی متفاوت است. اگر تعصّب را کنار بگذاریم، خواهیم دید که یک فمینیست، در گفتمان خود، حرفهای حقّی نیز دارد که باید شنیده شود. خواهیم دریافت که تمام دغدغهی یک فمینیست، جنسیّت نیست و به انسانیّت و کرامت انسانی نیز نظر دارد.
خانم نوال السعداوی، نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد ولی کتاب «خاطرات یک زن پزشک» که بر اساس زندگی خودش است را در سن ۲۷ سالگی، نوشت. ایشان در بخشهایی از این کتاب نسبت به پارهای از تحمیلهای جنسیّت و مذهب، به شدّت موضعگیری میکند. نوال سعداوی ۸۹ سال زندگی کرد و تا آخرین روز عمرش نیز فمینیست بود ولی نمیدانم آیا او همچنان به آنچه در این کتاب آورده، پایبنده بوده است یا نه؟
آنچه برای خودم جالب آمد، این بود که او در مقام یک فمینیست، با افکار بسیاری از مردان زمانهاش، به ستیز برمیخیزد ولی هرگز نمیتواند در تنهایی و بدون مرد زندگی کند و تا همان سنّ تالیف این کتاب نیز دومین مرد زندگیاش را تجربه کرده است.
آنچه از کتاب "خاطرات یک زن پزشک"، میتوان استنباط کرد این است که نویسندهاش:
گاهی فمینیستی است که مرد را با دست پس میزد و با پا پيش میكشد!
گاهی از جنس مردان استقبال شایانی به عمل میآورد، ولی با افکار خیلی از آنها مشکل اساسی دارد.
گاهی نیز در مقام یک انسان معتدلِ متفکّر، فیلسوف، عارف، بسیار شریف، فارغ از مسائل جنسیّتی و خالی از تمام امور، ظاهر میشود و آنگاه که در این مقام، مینویسد، نوشتههایش بسیار دلنشینتر، گواراتر و قابلتحسینتر میگردند. مانند جایی از کتاب که مینویسد: «درگیری درونم از زن و مرد تجاوز کرد و همه انسانها را در بر گرفت... » و این یعنی همان: «انسانیّت، منهای جنسیّت!»
در جایی خواندم که او گفته است: «زنان فمینیست میشوند، بدون آن که بدانند فمینیسم چیست.» و این جمله، خیلی به دلم نشست. شاید اگر نگاه مردها به زنها، کمتر از جنس نگاه از بالا به پایین، نگاه قوی به ضعیف و نگاه زبردست به زیردست، میبود و این نگاه کمی محترمانهتر و منصفانهتر نیز میگشت، الان کلماتی تحت عنوان «فمینیست» و «فمینیسم»، اصلاً وجود نداشت. برویم سراغ کتاب و بخشهایی قابل تامّل از آن.
- توجه:
تاکید میکنم که بخشهای بازنویسی شده، لزوماً مورد تایید بنده نیستند و هدف از نقل آنها در اینجا، در مرحلهی اوّل، تفکّر بیشتر بر روی آنها و تغییر و اصلاح رفتارهای اشتباه خودم است و در مرحلهی دوّم به اشتراک گذاشتن این تغییرات با شما است تا یک طرفه به قاضی نروم و متوهّمانه، خوشحال و راضی برنگردم. امیدوارم بزرگواری کنید و با صبر و شکیبایی، همراهی کنید.
- السعداوی برای جسم زنانهی خودش، به خدا شکایت میکند:
آیا برای به بلوغ رسیدن دختران جز این روش دردناک راه دیگری وجود نداشت؟ حتماً خدا از دختران نفرتی دارد که آنها را با این چنین ننگی آفریده است...
احساس کردم خداوند در همهی امور به پسرها برتری داده است...
از تختخواب خود بلند شدم بدنم سنگین بود به آیینه نگاه کردم... این دیگر چیست؟
دو برآمدگی کوچک بر سینهام!
این جسم غريب چیست که هر روز با اتفاقی مرا حیرتزده میکند که مرا ضعیفتر میکند؟!
دیگر قرار است در جسمم چه اتفاقی بیفتد؟ یا چه اتفاقی زن بودنم را نمایان کند؟
- دوست پدر او، برای خواستگاری به خانهشان آمده است و به جای تحت تاثیر "شاگرد اول کلاس" بودن او قرار بگیرد، به سینههای او خیره شده است. این جریان او را از مردانی که پیش از این نیز از آنها متنفر بود، متنفرتر میکند. به نظر میرسد این نمونهای از همان رفتار مردان است که از زنان، فمینیست میسازد، بدون آن که بدانند فمینیسم چیست و به نظر میرسد که حق هم دارند:
امّا چرا پیراهن قهوهای؟ آن پیراهن جدیدی که از آن متنفر بودم...
بر سینهاش چینهای زیادی است که برآمدگی را بیشتر نمایان میکرد...
مادرم نگاهم کرد و پرسید: پیراهن قهوهایات کجاست؟
با عصبانیت گفتم: آن را نمیپوشم... در چشمانم آثار عصیانگری را مشاهده کرد و ناامیدانه گفت: ابروهایت را درست کن!
به او نگاه نکردم... قبل از آنکه در سالن را باز کنم با انگشتانم، موهای ابروهایم را درست کردم...
به پدرم و دوستش سلام کردم و نشستم... نگاهی غریب، همچون نگاه مادربزرگم داشت...
پدرم گفت: او شاگرد اول کلاسش هست...
در چشمان آن مرد هیچ انگیزهای از شنیدن این کلام نیافتم... از آن حرف خوشش نیامد...
دیدم نگاهش به بدنم میباشد و بر سینههایم خیره مانده است.
ترسیدم و از آنجا خارج شدم گویا جن دنبالم کرده بود... مادر و مادر بزرگم که مشتاقانه کنار من ایستاده بودند یک صدا گفتند چکار کردی؟
بر سرشان فریادی کشیدم و به اتاق رفتم، در را به روی خود بستم... به سمت آیینهام رفتم و به سینهام نگاه کردم...
از آنها متنفر شدم... از این دو برآمدگی... دو قطعهی کوچک که آیندهی مرا تهدید میکردند؟
دوست داشتم با چاقویی آنها را از سینهام بردارم!
امّبا چارهای نبود... فقط میتوانستم آنها را مخفی کنم... و چیزی بر آنها بیندازم که پنهان شوند.
- اولین ارتباط السعداوی با جنس مخالف که پسر عمویش است، به دلیل نگاه و رفتار جنسی غیرقایل قبول پسرعمویش به او، اینگونه شروع و به پایان میرسد:
گفت: میخواهم مسابقهی دو بدهیم.
با اعتماد به نفس گفتم: مسابقه بدهیم.
گفت: ببینیم!
خطی بر زمین کشیدیم... و کنار هم ایستادیم. بلند گفت: یک... دو... سه
سپس به سرعت دویدیم.
به خط پایان نزدیک شده بودم اما لباسم را از پشت گرفت و مرا به زمین انداخت و خود نیز در کنارم افتاد. نفس زنان سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. صورتم قرمز شده بود.
دستش را به کمرم نزدیک کرد و به آرامی در گوشم گفت: میخواهم تو را ببوسم.
بدنم لرزشی خشمآلود به خود دید و آنی خواستمش امّا بلافاصله آن خواستن، برقآسا از احساساتم گذشت. دستانش محکم و محکمتر مرا به خود میپیچید... امّا تمایل کمرنگ و پنهان اندرونیام در اعماق وجودم به خشم شدیدی بدل گشت... عصبانیت من که بیشتر شد، دستش قویتر و بسان آهن گردید... نمیدانم این نیرو از کجا بر من غلبه یافت اما توانستم دستانم را بالا ببرم و ضربهای محکم به صورتش بزنم.
- مقاومت در برابر طبیعت زن و تصمیمی قاطع برای شورش علیه زندگی آشپزخانهای:
من که از زن بودن متنفرم و از جسم خویش تبرّی میجویم چه کاری باید انجام بدهم؟
هیچ کاری نمیتوانستم بکنم جز انکار... مقابله... و مقاومت... زن بودن را انکار... با طبیعت خود مقابله... در برابر تمایلات جسم خود مقاومت... و به مادر و مادربزرگم ثابت میکنم که زنی مانند آنها نیستم... زندگیام در آشپزخانه با پیاز پوست کندن و سیر حبّه حبّه کردن تمام نمیکنم... و عمرم را برای همسری که فقط غذا میخورد هدر نمیدهم...
به مادرم ثابت خواهم کرد که از برادرم و دیگر مردها هوش بیشتری دارم...
و کارهایی بیش تر از پدرم میتوانم انجام دهم... دانشکدهی پزشکی؟! بله پزشکی...
- السعداوی با یک چاقوی جرّاحی در اتاق تشریح دانشکدهی پرشکی، انتقامش را از تمام مردها میگیرد!
جلوی اتاق کالبدشکافی ایستادم...
بوی غریبی بود... جسمهای برهنهی آدمها... بالای آنها پارچهای سفید... پاهایم مرا به داخل کشید... و به یکی از جسدهای برهنه نزدیک شدم... کنار آن ایستادم... جسد مردی که کاملاً برهنه بود...
دانشجویانی که اطرافم بودند به من نگاه کردند و لبخندی حیلهگرانه زدند... نگاه میکردند که چه میکنم...
میخواستم از جسد برهنه روی برگردانم و از اتاق کالبدشکافی خارج شوم. اما نه... اینکار را انجام نمیدهم...
کنارم جسد برهنهی یک زن بود که دانشجویان بهراحتی و جسورانه به آن نگاه میکردند...
نگاهم را جسورانه به جسد مرد دوختم..... و چاقوی جراحی را در دستم گرفتم...
این اولین برخورد من با مرد و مردانگیاش بود... مرد و هیبت و جلال و عظمتش...
مرد از آن جایگاه بالای خود پایین آمده و در اتاق کالبدشکافی کنار یک زن قرار گرفت...
چرا مادرم آنقدر میان من و برادرم فرق قائل میشد و او را خدایی بر زمین قرار داده و من را وسیلهای برای آشپزی و آماده کردن غذا میخواست؟
چرا جامعه همیشه در حال اثبات قدرت مردان و ضعف زنان میباشد؟
آیا جامعه میتواند این امر را باور کند که من بدن یک مرد را بدون اهمیت به مرد بودنش کالبدشکافی میکنم؟
جامعه مگر کیست؟ آیا همان مردانی نیستند که همچون مادرانشان از آنها خدایی ساختهاند؟
آیا جامعه همان زنانی نیستند که همچون مادرم ضعیف و بیکارند؟
چگونه میتوانند باور کنند که زنی وجود دارد که مرد را چیزی بیش از عضلات و اعصاب و استخوان نمیداند؟
جسم مرد، چیزی که مادران، دخترانشان را با آن میترسانند و به خاطر آن میخواهند دخترانشان روز و شب در آشپزخانه بمانند و با آتش آن به خاطر سیر کردن شکمش بسوزند و شبح و ترس او را شب و روز در خاطر خود حمل کنند؟
این همان مردی است که برهنه و زشت و با جسم پاره پوره در برابرم خوابیده...
نمیتوانم باور کنم که روزگار این چنین به سرعت خلاف صحبتهای مادرم را برایم ثابت میکند...
یا از مرد چنین برایم انتقام بگیرد... آن مردی که روزی بدون در نظر گرفتن وجود و درونم به برآمدگی سینهام نگاهش را میدوخت و از وجودم تنها همین برآمدگیها را میدید!
میخواهم تیرش را به سینهاش باز گردانم... هنگامی که به جسم برهنهاش مینگرم احساس تهوّع میکنم.
میخواهم با تیغ جرّاحی آن را تکّه تکّه کنم... آیا این جسم همان مرد است؟!
از بیرون پر از مو و از درون دارای انواع عفونتهاست؟ اطراف مخش مایعی سفید و قلبش مملو از خون قرمز است؟
زشتتر از مرد وجود ندارد! از درون و بیرون زشت و کریه است؟
- اعتراض مجدّد به جسم زنانه. اینبار در اتاق تشریح:
به زنی که بر تخت سفید زیر تیغ جرّاحی من است میاندیشم... موهای بلند و نرم شرابی رنگی دارد. دندانهایش سفید و در میان آنها دندانی طلایی و قرمز رنگ با ریشههایی زرد... ناخنهایش بلند و لاک قرمز خورده... سینهاش افتاده بود... تکّههای گوشتی که مرا در کودکیام آزار میدادند. موضوعی که آیندهی دختران را تهدید میکند و چشم و عقل مردان را فرا میگیرد...
همینها زیر تیغ جرّاحی من قرار میگیرند دو تکّه گوشت سفت که همچون کفش میمانند؟
چقدر آیندهی دختران سطحی است! و چه امر زشتی عقل و چشم مردان را فرا میگیرد؟
و موهای نرم و بلند، چیزی که مادرم در کودکی من را با آن آزار داد... تاج زن و عرش زیبایی که بر سر حمل میکند و نیمی از عمرش را برای صاف نگه داشتن مو و شانه زدن آن هدر میدهد...
اینجا زیر دست من در اتاق کالبدشکافی با بدنی مملو از عفونت و گوشت تکّه تکّه است!؟
- دوباره السعداوی و اتاق کالبدشکافی، ولی اینبار با شکافتن یک مغز انسان:
یک گردی کوچک. تکهای سفید از گوشت زیر تیغ جراحیام... با یک دست آن را گرفتم و بر کفهی ترازو قرار دادم...
انگشتانم سطح آن را لمس کردند..... سطحی ناهموار... همچون مغز خرگوشی که از جمجمهای کوچک خارج میکردم...
آیا ممکن است این مغز انسان باشد؟ آیا این نقطهی نرم از گوشت، همان عقلی است که انسانها را در مراتب مختلف قرار میدهد.
این همان عقل انسان است که توانست سنگ را بشکافد، کوه را حرکت دهد و از ذرات هوا آتش تولید کند؟
تیغ را گرفتم و مغز را به تکههایی تقسیم کردم... سپس تکّهها را به تکّههایی دیگر...
نگاه کردم و لمس، امّا چیزی نیافتم. تکّهای گوشت نرم که در میان انگشتهایم ذوب میشود. تکّهای را زیر میکروسکوپ بردم و آن را نگاه کردم... چیزی جز سلولهایی گرد خوشه انگوری ندیدم...
چگونه این سلولها کار میکنند و باعث میشوند انسان بفهمد و احساس کند؟
- دانش، تفاوت خاصّی بین سرشتِ زن و مرد، قائل نیست. برای همین خانم دکتر میگوید که دانش را عادل دیدم و به آن ایمان آوردم:
جهانی وسیع به رویم گشوده شد... در اولین قدم ترس بر من غلبه یافت امّا من بر آن چیره شدم. آن را کنار زدم و به جنون معرفت روی آوردم... علم و دانش راز انسان را برایم کشف کرد و به تفاوتهایی که مادرم سعی داشت میان من و برادرم ایجاد کند، پایان داد...
دانش به من آموخت که زن همانند مرد و مرد همانند حیوان است... زن همچون مرد دارای قلب و مغز و اعصاب است... و حیوان همچون انسان دارای قلب و مغز و اعصاب است... هیچ تفاوتی در سرشت وجود ندارد بلکه تفاوتها در ظاهر است و در سرشت همه با یکدیگر برابرند... مرد اعضای مرد را به طور ظاهری و پنهانی داراست و در مغزش هورمونهای زنانه نیز جریان دارد...
انسان قفس سینهاش را بر وحشت جنگل میبندد و حیوان درونش انسان است...
انسان دُم دارد... دُمی کوتاه در ستون فقرات است... حیوان نیز قلبی دارد که میتپد و اشکی که میریزد و با این جهان جديد که زن را کنار مرد و کنار حيوان قرار میداد، شاد شدم.
با دانش شاد گشتم زیرا آن را عادل دیدم. عادلی که همهی امور را برابر میدانست، پس به آن ایمان آوردم...
- خدای علم، شرم و حیا نمیشناسد:
با دو پای برهنهیِ کجِ پرمو، روبه رویم ایستاد و با نگاهی اعتراضآمیز گفت: شلوار را نیز در آورم؟
استاد نگاهی خشک و غضبناک کرد و گفت: همهی لباسهایت را بیرون آور!
با ترس نگاهی به من کرد و کمربند را با شکّ و تردید گرفت. امّا استاد به او مهلت نداد و به سمت او رفت، شلوارش را از پایش در آورد و مرد جلوی ما به طور کامل برهنه شد...
دستکش را دستم کردم و به او نزدیک شدم... و مرد خجالتزده و شرمگین بود...
چگونه یک زن او را برهنه کرده و معاینه میکند؟! سعی در دور شدن از من داشت که استاد سیلی محکمی بر صورتش زد و او تسلیم انگشتهای من شد و همچون جسدی مرده، بیحرکت شد.
خدای علم، رحم و شرم و حیا نمیشناسد... چه ستمگر است! و من در محراب این خدا چه در عذابم!
جسمِ زنده، احترام و هیبت خود را از دست داد. در زیر و همچون جنازهای بیجان گشت... و در عقلم مجموعهی دستگاهی از اعضاء تفکیک یافت...
- السعداوی زن حاملهای را زایمان میکند، بچه سالم خارج میشود، ولی زن بر اثر خونریزی زیاد میمیرد. این میشود که او، علمی که به آن ایمان آورده بود را ناتوان و انسان را بیارزش مییابد:
این امر شگفت نیست؟ خیلی شگفت؟! این جسم کوچک زنده از جسدی مرده بر این تخت بیرون آید؟
سرم را میان دستانم قراردادم... بر تخت کناری نشستم...
چرا علم ناتوان میشود؟ امری که سرم را از آن مملوّ کردم. چرا از توضیح دربارهی این که چگونه یک قلب از تپیدن متوقف میشود، ناتوان میگردد؟
چگونه قلب این زن جوان برای همیشه متوقف شد؟ چگونه یک زنده، تبدیل به یک جسم مرده میشود؟ چگونه یک زندگی ایجاد میشود و چگونه از بین میرود؟ انسان از کدام جهان میآید و به کدامین جهان میرود؟...
درگیری درونم از زن و مرد تجاوز کرد و همه انسانها را در بر گرفت...
انسان را با همهی پیچیدگیهای عضلات و سلولهای مغزیاش بیارزش دیدم. میکروبی کوچک که با چشم دیده نمیشود از راه تنفس از بینی وارد مغز انسان میشود و او را از بین میبرد...
ویروس ناشناختهای به سراغش میآید از جایی که نمیداند، کبدش و... را نابود میکند...
یک قطرهی کوچکِ چسبنده از لوزهای در گلو به حرکت در میآید تا به قلب برسد و در آن سکته ایجاد کند.
یک خونریزی کوچک در یکی از سلولهای مغز اتّفاق میافتد او را بیحرکت و در رختخواب فلج میکند..
یک خراش نازک سوزن در کوچکترین انگشتش میتواند بینایی، شنوایی و یا قدرت تکلّم را از او بگیرد...
نفوذ حباب کوچک هوا به طور تصادفی به خون بدن مرده او را همچون جسد چهارپایان و سگها از هم میپاشد و متعفّن میکند...
این همان انسان متکبّر و خودخواه است... کسی که از جنبش و تفکّر و اختراع دست نمیکشد...
بین این انسان و زمین فاصلهای به اندازهی یک تار مو است..... اگر قطع گردد... که باید قطع گردد... هیچ نیرویی در جهان یارای بازگرداندن آن نیست...
دانش از بالای عرش به طور آشکار و ناتوان و برهنه جلویم قرار گرفت همانگونه که یک مرد جلویم قرار گرفته بود...
به اطرافم با سرگردانی و نگرانی نگریستم...
ایمان قدیمم را دانش از من گرفت و با ایمان جدیدم تنهایم نمیگذارد.
دریافتم مسیر علمی که با خود پیمان بستم آن را بگذرانم کوتاه است و سدّی بزرگ در انتهای آن قرار دارد...
- پس از این واقعهی تلخ، خانم السعداوی، برای درک لذّت تجرّد و خالی شدن از تمام امور و تعلّقات دنیوی، به طبیعت پناه میبرد:
آذوقهی اندکم را همراه خود بردم تا در قطار سوار و از این شهر دور شوم...
دور از اساتید علم و معامله، دور از مادرم و خانوادهام، دور از زنان و مردان. در یکی از روستاهای آرام جایی کوچک برای خود گرفتم... در بالکن نشستم، چشمانم زمینهای سرسبز وسیع را میدیدند که به آسمان آبی ایمان داشتند. گرمای خورشید بر جسمم که بر صندلی راحت نشسته میتابد... خمیازههای لذّتبخشی کشیدم...
برای اوّلین بار با خود تنها نشستم... احساس کردم که تمام لباسهایی که گذشتهی زندگی مرا پوشانده، از تن کندم و خودم، روبهرویم برهنه ایستاده است... کاملاً برهنه..... او را احساس میکردم... توانستم او را کشف کنم...
تیغ جرّاحی در دست نمیگیرم... گوشی پزشکی در گوشم نمیگذارم... از همهی امور خالی گشتم. و از سالهایی که زیستم تجرّد یافتم. از همهی مردمی که دیدم و شناختم... از درگیریهایی که مثل سدّی بزرگ در راه تفکّرم قرار میگرفت خودم را دور کردم...
از فکر کردن نیز تجرّد یافتم... احساس کردن را آغاز کردم...
برای اوّلین بار در زندگی بدون فکر کردن احساس میکنم.. گرمای خورشید را بر جسمم... زمینهای سرسبز را... آن آبی عمیق جذاب آسمان را... همه را احساس میکنم.
برای اولین بار در زندگی چهره به چهرهی طبیعت قرار میگیرم... و برای اولین بار چهرهی زیبای جادویی آن را میبینم که سر و صداهای شهر آن را از بین نمیبرد و زن بودن، زنِ ذلیل و اسیر آن را از بین نمیبرد... و نه مرد طغیانگر قادر به نابودی آن است... و نه علم کوتاه و ناتوان...
ایمان آوردم که طبیعت خدایی بزرگ و زیباست که سعی میکند لباسی ارزان بر تن انسان مغرور کند تا گمان کند با عمر خویشتن کاری کرده است... هر کاری.
تپیدن قلبم را احساس کردم... و تپشی که با عطوفت و احساسهای بیگانه همراه میشود...
برای اولین بار بدون آن که فکری کنم قبلم میتپد..... بدون آن که سیستم قلب و ورود و خروج خون آن را ترسیم کنم...
ضربان قلبم با نغمهای جدید همراه بود که علم یا پزشکی توانایی تفسیر آن را ندارد...
لغتی داشت که با احساس میتوانستم آن را درک کنم و عقل قادر به درک آن نبود...
احساس کردم عاطفه برتر از هوش است و در قلب انسان طغیانگری وجود دارد که با تاریخ گذشتهی او در ارتباط است که صادقتر است و تجربههای طبیعی بیشتری دارد...
بیشتر بر صندلی دراز کشیدم... پاهایم را دراز کردم و تسلیم عاطفهی خود گشتم.
هشداری به سراغم آمد...آیا این همان جسمی است که روزی میخواستم آن را از بین ببرم...
به زنی که جلوی چشمانم قربانی خدای علم و عقل شد، حسادت کردم... و این حسادت برای من، زندگی جدیدی ایجاد کرد.
و دریافتم عمری را که گذراندم، تباه نمودهام ... کودکی نوجوانی و جوانیام را نابود کردهام...
ضدّ چه کسی؟ ضدّ خودم.. ضدّ انسانیتم.. ضدّ غریزهام.. برای چه؟ برای هیچ... میخواهم همین حالا همه چیز را رها کنم و دوباره آغاز کنم...
زندگی را از نو آغاز کنم... از زمین کوچکی که از نفس آن عشق و محبت میروید... از طبیعتی که میلیونها سال است که زمین را در اختیار دارد. از انسان روستایی سادهزیستی که از گیاهان زمین میخورد و غریزهاش را زیر یک درخت سیراب میکند و میمیرد بدون آن که لحظهای بپرسد چرا؟
لبخند زدم... سپس خنديدم... با صدایی بلند خنديدم طوری که با گوشهایم آن را شنیدم...
خنده بر لبهایم پنهان شده بود و بی شنیدن جان میداد..
مادرم همیشه میگفت دختر نباید با صدای بلند بخندد تا مردم آن را نبینند...
دهانم را تا آخر گشودم، خندیدم و قهقهه زدم... هوا وارد سینهام شد. هوایی پاک به دور از دود کربن و پزشکی و آداب جامعه.
نمیدانم هوا از چه چیز ترکیب یافته اما حس میکردم با پاکی و تازگی هوا، تازه میشوم..
تسلیم پرتوی خورشید شدم تا بر جسمم بتابد... پرتوی صاف و پاک که آزمایشات علمی آن را به اشعهی بنفش و قرمز سوزان و غیر سوزان تقسیم کردهاند.
- مرد روستایی بیمار، زمانی که دیگر امیدی نیست، به هوش میآید و خانم السعداوی، به عنوان یک پزشک، با دیدن این صحنه، گویی به اشراق میرسد و چیزهایی را درمییابد که پیش از این از آنها غافل بود:
تصوّر نمیکردم لحظهی که ایمانم را به انسان را از دست دادم، باز به او ایمان بیاورم.
تصوّر نمیکردم در شهر متمدن و بزرگ با ساختمانهای بلند و پر سر و صدا ایمان به انسان را از دست دهم و در غاری تاریک و ساکت باز به او ایمان بیاورم.
تصوّر نمیکردم زمانی که کنار استادان علم و دانش هستم ایمان به انسان را از دست بدهم و به دست یک مرد روستایی که چیزی جز لباسی بر تن و لبخندی بر لب ندارد، ایمانم بازگردد.
لبخند کوچکی از میان لبهای رنگ پریده و خشک او بیرون میآمد که حامل زندگی بود... حامل معنایی بود که انسان آن را در هیاهو فراموش کرده... معنایی که علم در هیاهوها آن را گم کرده و عقل قادر به تفسیر آن نیست... عشق...
عشق به زندگی با وجود لذّتها و دردها.... سلامت و بیماری... از شناختهشدهها و ناشناختهها... از شروع تا پایان...
عشق ؟!
قلبم از این کلمهی جدید تپید... و لرزش تپش آن عشق و محبت در قلبم ساکن شد...
- السعداوی، آنطور که باید، تمام مراحل رشد را پُشت سر نمیگذارد. کودکیاش با درگیر شدن با مادر، برادر و خودش و نوجوانیاش را با کتابهای علمی و پزشکی، میگذراند. برای همین در سنّ بیست و پنج سالگی، هنوز احساس کودکی میکند:
الان چگونه میتوانم زندگی کنم؟!
من، به عنوان کودکی که عاطفه بزرگم کرده و دکتری که عقلش ناتوان است؟
بیست و پنج سال از دورهی زندگیم بدون آن که یک لحظه احساس کنم که یک زن هستم، گذشت! بدون آنکه یک لحظه قلبم به سمت مردی تمایل یابد! بدون آن که لبانم شگفتی بوسه را احساس کنند! بدون آن که با دورهی آشفتگی عمر انسان آشنا شوم........ کودکیام با درگیر شدن با مادر، برادر و خودم پایان یافت کتابهای علمی و پزشکی را در نوجوانی و آغاز جوانی در دست گرفتم... و الان من یک کودک بیست و پنج ساله هستم ... کودکی که می خواهد بدود، بازی کند، فریاد بزند، عاشق شود.
- امّا هر اندازهای که زنی همچون السعداوی، ضدّ مرد باشد، باز هم گویی نمیتواند زندگی را بدون همسری از جنس او، ادامه دهد و خلاء همسر را کسی جز یک مرد، نمیتواند برای او پُر کند:
پدرم را در آغوش گرفتم و معنای دختری را آموختم... برادرم را بغل کردم و معنای خواهری را فهمیدم. به اطرافم نگاه کردم به دنبال چیزی هستم... یک چیز کم است یک نفر نیست... کیست؟ عمق وجودم او را صدا می زند... روحم او را فریاد می زند. او کیست؟! چه کسی؟
- السعداوی با مردی ازدواج میکند ولی چیزی نمیگذرد که این ازدواج، با بحث و جدلهایی شبیه به این، به طلاق ختم میشود:
- من مرد هستم.
- این به چه معناست که تو مرد هستی؟
- به معنی اینکه من صاحب قدرت هستم.
- کدام قدرت؟
- قدرت این خانه و هر آنچه در آن هست حتی تو.
کاستیهایش رو میشوند... ضعف او در مقابل من باعث میشود که بخواهد بر همهی امور تسلّط یابد...
- نمیخواهم هر روز بیرون بروی.
- من برای خوشگذرانی بیرون نمیروم... من کار میکنم.
- نمیخواهم بدن مردان را ببینی و آنها را برهنه کنی.
نقطه ضعفی که یک مرد برای تسلط بر زن از آن استفاده میکند... حمایت او از مردان... غیرت مرد بر زن... برای خود و او میترسد...
برای حمایت از او میخواهد که او را در یک چهاردیواری زندانی کند.
- به پول درمانگاه نیازی نداریم.
- من به خاطر پول کار نمیکنم... کارم را نیز دوست دارم...
- باید آسایش را برای خانه و همسرت فراهم کنی.
- یعنی چی؟
- درمانگاهت را ببند...
- بیماران چی؟ جامعهی انسانی که به آن ظلم میشود چی؟
- دکترهای دیگری هستند.
- آیندهام در پزشکی دانشی که نیمی از عمرم را پای آن دادم چی؟
- زندگی تو من هستم.
- صحبتهایی که با من کردی؟
- نمیدانستم.
چشمانم را گشودم و به او نگاه کردم... چشمانش باز و گرد بودند و دستانش بزرگ، بزرگتر از آنچه فکر میکردم انگشتانش به کوتاهی آنچه فکر میکردم نبود... این مرد ناشناس در کنار من کیست؟
این آدم همسر من است؟
به من نزدیک شد و دستم را گرفت... در گوشم نفس میزد... صورتش را به صورتم نزدیک کرد. سعی کردم نگاهش را فراموش کنم... سعی کردم صحبتهای متناقضش را فراموش کنم... سعی کردم به گوشهایم دروغ بگویم... سعی کردم چشمهایم را باور نکنم... سعی کردم... سعی کردم ...امّا... حافظه هوشیار است و هر کلمه و حرف را در برگرفته... عقلم بیدار است... بیدار... مرا با واقعیت روبه رو میکند... و چشمهایم، دندانها و گوشهایش را میبیند... گوشهای بزرگی همچون گوش خر داشت.
از او دور شدم. اما با دستهایش مرا گرفت... دور شدم و با عصبانیت گفتم:
- چرا به من دروغ گفتی؟
- میخواستم مالک تو شوم.
- غیر ممکن است! من قطعهای زمین نیستم!
- همهی امور در دست من است. من همسرت هستم!
نگاه مظلومانه از چشمانش گرفته و نخ ارتباطمان بریده شده بود... در نگاهش ستم را میدیدم... نگاه مردی که قوی نیست... نگاه مردی که ضعیف است. زمانی که نقصهای خود را به یاد میآورد... عقدهای به همراه دارد زمانی که مشاهده میکند در میان مردم خیابان قویترین مرد و در خانهی خود مردی ضعیف است.
- نویسنده، پس از طلاق از همسر اوّلش، به دنبال مردی میگردد که در خیالش زندگی میکند. مردی که در خیالش زندگی میکند، ولی در واقعیت حرکت نمیکند:
او را کجا بیابم؟
چگونه در این جهان وسیع به او دست یابم؟ این خیالی که اعماقم آن را میشناسد... مردی که در خیالم زندگی میکند...
نگاهش را میشناسم... صدایش را میشناسم.... انگشتانش را میشناسم... گرمای نفسهایش را میشناسم.... عمق عقل و وجودش را میشناسم.. میشناسم... میشناسم. میشناسم میشناسم ...
چگونه میشناسم؟ نمیدانم. اما میشناسم.
آیا او در زندگی وجود دارد یا اصلا وجودی ندارد؟
آیا روزی به او دست خواهم یافت یا همیشه در انتظارش میمانم؟
این چیزی که در اعماقم ساکن گشته؟ آیا او را برای همیشه در محرومیت از زندگی قرار دهم؟ اما چگونه او را راضی کنم در حالی که میخواهد در خفا بماند...
بله... یک مرد کامل در تصوّرم می خواهم... عشق کامل میخواهم هیچوقت در مقابل خواستهام کوتاه نمیآیم... همه یا هیچ... این اوّل مسیر من است... هیچوقت نیمهی یک چیز را قبول نمیکنم..
تصمیم گرفتم در همه جا به دنبال او بگردم... در قصر و در غار... در شهرهای بازی و در شهرها... در جایگاههای علمی و در جایگاههای فنّی... در روشناییها و تاریکیها... در قلّهها و در چالههای پنهان... در شهرهای ساخته شده و در جنگلهای ترسناک... : چرا مردم با تعجب و حیرت به من مینگرند؟ چه چیزی این مردم را حیرت زده میکند؟
آیا آنچه از زندگیام تباه شد کافی نبود؟ چه میخواهند؟ آیا میخواهند دست زیر چانهام بگذارم و منتظر بمانم تا مردی از خیابان بیاید و مرا همچون گاوی بخرد؟
آیا این حق طبیعی من نیست که مرد زندگیام را انتخاب کنم؟
چگونه انتخاب کنم؟ از میان زنان؟ از میان تصاویر کتاب ها؟ چگونه به دنبال او بگردم زمانی که در صورت مردان می نگرم... و چگونه صداها و نفس هایشان را بشنوم... و سبیل و انگشتانشان را لمس کنم ... و از عمق وجودشان، قلب و عقل شان را بکاوم؟ آیا می توانم مرد زندگی ام را در تاریکی یا از پشت شیشه یا با فاصله کیلومترها بیابم؟ آیا نباید در روشنایی او را بیابم؟ و او را انتخاب کنم و بشناسم؟ آیا نباید ابتدا شناخته شود؟ یا اینکه می خواهند باز در اشتباهی دیگر فرو روم؟
باید به تجربه دست مییافتم... تجربهی زندگی یک زن را... تحربهی انتخاب یک مرد را... تجربهی جستوجو کردن مرد را...
- او در میان جستجوهایش، برای یافتن یک مرد آرمانی، با مردی مواجه میشود که مانند خیلی از مردهایی که پیش از آن دیده است، نامردی هوسآلود، از آب درمیآید:
باز دیدم که لبخند میزند...
ای مرد چرا اینگونه لبخند میزنی؟
آیا میتوانی نام این را جنگ بگذاری؟
به من نزدیک شد نفسهای گرمش را بر صورتم احساس کردم از او دور شدم... پشت سرم آمد، ایستادم و دوباره دور شدم...
این چیست؟ چگونه مرد در مقابل تمایلش چنین پست و ذلیل میگردد؟ چگونه تا با زنی تنها میشود به حیوانی چهار دست و پا بدل میگردد؟ قدرتش کجا میرود؟ عضلاتش کجا تسلّطش کجا؟ چقدر مرد ضعیف است! چرا مادرم از او خدایی ساخته؟
به او نگاه کردم... به چشمان، انگشتان و پاهایش... برق نور خود را بر او قرار داد. به اعماق عقل و قلبش نگریستم. یافتم اعماقش تھی و گرسنه و عقل او خوار است... و قلبی آلوده دارد... فهمیدم چرا میخواست از عقلم رها شود... احساس کردم دزدی است که میخواهد از چیزی ماورای عقلم رها گردد...
با ترحم به او نگریستم... با ترحّم از جنگ برتری دادن خود و اثبات ضعف او کنار رفتم. احساس میکرد از من قدرتمندتر است... خلاف حقیقتی که وجود داشت... و به دلیل سدّهایی که در نفسش وجود داشت...
کردم به هیچ چیز نیاز ندارم... قدرتم در اعماقم پنهان احساس است...
اگر در چهار دیواری در را به روی خود و مردی بستم وقتی نخواهم چیزی به او بدهم حتی اجازهی یک لمس را نیز نمیدهم...
اگر بخواهم خود را به مردی تقدیم کنم این کار را جلوی همهی مردم انجام میدهم، نه دزدکانه!
- السعداوی، نگاه نچسب و ناجور جامعه و زنی که شوهر ندارد را محکوم میکند و تصمیم میگیرد با دو کفش آهنین در مقابل این جامعه بایستد:
جامعه مملوء از نگاههایی نیز همچون شمشیر است.......
چگونه یک زن تنها، بدون مرد زندگی میکند؟ چرا از خانه خارج میشود؟ چرا باز میگردد؟ چرا میخندد؟ چرا نفس میکشد؟ چرا به ماه مینگرد؟ چرا سرش را بالا میگیرد؟ چرا چشمهایش را باز میکند؟ چرا مغرورانه بر زمین قدم بر میدارد؟ | آیا خجالت نمیکشد؟ آیا نمیخواهد از طریق مرد حمایت گردد؟
نزدیکان و خویشاوندان به من هجوم آوردند..... دوستان و عزیزانم سعی کردند کمکم کنند....
در مسیر وزش باد ایستادم...
از کودکی، درون خود، درگیریهای بیپایانی داشتهام... و الان درگیریهای جدیدی دارم...
درگیری با جامعه... جامعهی بزرگ... میلیونها آدم که جلو و پشت آنها میلیونها آدم دیگر است...
چرا کارها آنگونه که باید در زندگی به انجام نمیرسند؟ چرا حقیقت و عدالت درک نمیشوند؟ چرا مادران به این حقیقت که دختران مانند پسرانند، اعتراف نمیکنند؟ چرا مرد اعتراف نمیکند که زن همدم و شریک اوست؟ چرا جامعه به حق طبیعی زن در جامعه اعتراف نمیکند؟
چرا عمرم را در این درگیریها هدر میدهند؟
سرم را میان دستانم قراردادم و فکر کردم... آیا به سراغ جنگ با جامعه بروم یا سرم را در مقابل آنها خم کنم و در را بر خود ببندم و بگذارم همچون دیگر زنها، مردی مرا حمایت نماید؟
نه... غیرممکن است! سرم را در مقابل جامعه خم نمیکنم. و پشت سر آن حرکت نمیکنم... و حمایت مردی را نمیخواهم!
درگیری را ادامه میدهم... به خودم... ذاتم... توانم ... دانشم ... و به پیروزیام... اهمیت میدهم.
همه چیز را رها کردم... خانواده و دوستانم را... مردان و زنان را... خوردن و نوشیدن را... خواب و رویا را... ماه و ستارگان را آب و هوا را.... روپوش سفید را بر تنم کردم، گوشی پزشکی را بر گردن آويختم و در درمانگاهم ایستادم...
کوتاه نمیآیم..... مبارزه میکنم... بیشتر از پیش در جامعه غرق میشوم. تصمیم گرفتم با دو کفش آهنین در مقابل جامعه بایستم...
- دختری که بر اثر یک رابطهی پنهانی حامله شده است به بیمارستان آورده میشود. ترس و لرز دختر از افشاء شدن حاملگیاش، سوالاتی را در ذهن السعداوی ایجاد میکند که پاسخ دادن به آنها، به سادگی، از عهدهی هیچ مرد و زنی بر نمیآید:
همهی اندوههای جامعه وارد درمانگاهم شده. همهی پنهانکاریها و حیلهها را در برابر چشمان خود مشاهده کردهام... حقایق تلخی که مردم انکار میکنند بر تخت من و زیر دستم خوابیده است... مردم را بخشیدم...
آیا این مردی که خواهرش را برای اشتباه انجام شده قربانی میکند، همان کسی نیست که با خواهر مردان دیگر غرق خطا میگردد؟
آیا این گرگی که دختر کوچکی را فریب میدهد همان پدری نیست که دخترش را در قید و بند زندانی میکند؟
آیا این همسری که به زنش خیانت میکند، زن خود را به دلیل خیانت برای دفاع از آبرو سر نمیبرد؟
آیا این جامعهای که ترانه ای عاشقانه میسازد، همان جامعهای نیست که شمشیر را بر هر عاشق میکشد؟
آیا این زنی که به همسر خود خیانت میکند، زن بدنام کنندهی دیگر زنان نیست؟
بر مردم ترحّم ورزیدم... همهی مردم... آنان قربانیان و داورانند.
- خانم السعداوی به مال و نام و نان فراوانی میرسد، ولی همچنان از تنهایی و نداشتن مردی دلخواه در زندگیاش، به شدّت مینالد و بر اثر همین تنهایی، کلامش به شاعرانگی میل میکند:
درمانگاهم مملوء از مرد، زن و بچه شد... خزانهام مملوء از مال و طلا... نامم همچون ستارهای در آسمان درخشید... و پدرم شهرتم را همچون قانونی میان مردم منتشر میکرد...
از غریبهها آشنایی به دست آوردم... و از دشمنان دوستی اطرافم مملوء از مردان گرگ صفت شد... کتابخانهام پر از نام، ہر قلّهی بلند خودم نشستم و از بالا به جامعه نگریستم...
با ترحّم لبخندی زدم... جامعه همان ستمگری که گریبانگیر زنان میشود و به آنها القا میکند که در آشپزخانه، کنار گاز و قبرها بمانند!
این جامعه در مطبم ضعیف و منافق گشته است! چقدر جامعهی بزرگ کوچک است!
در مطبم بعد از رفتن آخرین بیمار و آبدارچی ماندم...
تنها نشستم و به ساعت نگاه کردم... همچنان نه بعد از ظهر بود... سر شب.. و زندگی در مسیر خود در حرکت...
ایستادم و شروع به قدم زدن در اتاقم کردم... کنار پنجره که ایستادم نسیم شب صورتم را لمس کرد...
مردم در خیابان راه میرفتند، صحبت میکردند و میخندیدند... به خود نگریستم بالاتر از آنها بودم... از جایی بالا... امّا دور.
احساس سرمای شدیدی کردم... گویا بر سر بالاترین قّله ایستاده بودم... بالای سرم را نگریستم. جز ابر و آسمان نمیدیدم... و زیر پایم، محل آسایش طلبی مردمان، بسیار دور... مردم از دور برایم دست تکان میدهند اما هیچ تکانی به من نمیرسد... موسیقی میزنند اما صدایش به گوشم نمیرسد... گل میدهند امّا بوی آن در هوا پخش نمیگردد...
سرم را از پنجره به درون اتاق کشیدم.
تنهایی چه سرد است! چقدر سکوت بیرحم است! چه کار انجام دهم؟ آیا از بالای قلّهی خود به پایین فرو روم؟
آیا از پلّهها پایین بروم؟ اما باز هم عمرم هدر میرود و به آنچه که میخواهم، نخواهم رسید...
درگیریها پایان یافت و من بیحرکت نشستم...
آه... بدترین چیز تنهایی ست!
چرا از پلههای زندگیام این طور بالا رفتم؟ چرا جام زندگی را جُرعه جُرعه ننوشیدم؟ چرا عمرم را در لحظهی حال نگذراندم؟ چرا با پرش و سرعت رفتم؟ چرا مکانم را در صفها کنار زدم و از صفها جهیدم؟
مردم در صفهای زندگیشان میخزند... همچون لاکپشتی هستند... اما بالاخره روزی خواهند رسید... مسیر رو به جلو در حرکت است... به کندی حرکت میکند امّا یک روز به هر آنچه که میخواهد، میرسد... میلیونها سال گذشت تا هیولیت تبدیل به هوا گشت. تا هوا، آب شد و منجمد گشت... میلیونها سال دیگر گذشت تا آمیبها رشد کردند... میلیونها سال سپری شدند تا بالهها ایجاد شوند و بالهها تبدیل به بال شوند... بعد بالها بازو و دُم شوند و میلیونها سال دیگر سپری شد تا دستها صاحب انگشت شوند و دُم از بین برود و انسان، این میمون دو پا، روی پاهایش بایستد.
چرا در کودکی به دلیل اینکه همچون کبوتر بال پرواز نداشتم غصه خوردم؟ چرا هر سی روز ماتم عادت ماهیانه را گرفتم چرا خود را به خاطر مغلطههای تاریخ و تقلید و قانون سوزاندم چرا به دلیل اینکه علم راز پروتوپلاسم را کشف نکرده جوش میآوردم؟
سالها پایان مییابند و تاریخ و قانون و تقاليد تغییر میکنند...
سالها سپری میشوند و زندگی راه بهتری برای رشد دختران کوچک مییابد... سالها سپری میشوند... جسم انسان سبک میگردد و پرواز میکند... سالها سپری میشوند و دانش راز پروتوپلاسم زنده را کشف خواهد کرد... کاروان زندگی در حال حرکت است... و زندگی هر روز به کشف جدیدی دست مییابد...
چرا زمانه عمرم را چنین طی کرد؟
چرا زندگی شتاب کرد و من به بالای آن پریدم... به قلّهای رفیع دست یافتم امّا همراه با وحشت تنهایی!
آه... چقدر سکوت بیرحم است؟ چقدر صدای بشر حتی اگر فریاد باشد زیباست...
چقدر تنهایی سرد است؟ چقدر نفسهای مردم حتی اگر بیمار باشند گرم است...
چقدر آرامش زشت است؟ و چقدر جنبش مردم حتی اگر درگیری باشد زیباست...
چقدر تنهایی ترسناک است؟ و چقدر فکر کردن و مشغول گشتن حتی اگر ناکامی باشد دلنشین است...
تنهایی در قلبم جای گرفت. غول تنهایی جایی برای حرکت بافت جمعیت تلاشی گرفت پس غول تنهایی شروع کرد به دراز کردن دست و پاهایش... دهندرّه کردن و درونم دراز کشید.
چه میخواهی؟ همهی امور را انجام دادی... زندگی آنها را ردّ کردی... پشت حقیقت پنهان شدی و حقیقت تو را چنین هدایت کرد که دیوارهای خود را در برابر خود بکشی.... و مردان... آنها را جستجو... زیر رو و دگرگون کردی و لبانت را به نشانهی تحقیر تکان دادی...
چه میخواهی؟ مردی در خیالت زندگی میکند که در واقعیت حرکت نمیکند؟
مردی که صحبت میکند، فکر میکند و جسم مردان را ندارد؟ | آیا میتوانی جسمهایی را که بر تخت کالبدشکافی دیدهای را فراموش کنی؟ خروپفی که در نزدیکی بالشتت میشنیدی؟ این نگاههای نا امیدانه را؟
مرگی که کودکان را درو میکند؟
آیا در زندانت را بار دیگر به روی خود میبندی؟
امّا شب طولانی شده... وهمهای شبانه اطراف تخت مرا احاطه میکنند... و تخت سرد و ترسناک گشته... غول هم نمیخواهم بخوابد... شهرت معنایی ندارد... و پول جز کاعذهای مرده در زندگی نیست...
- بالاخره خانم السعداوی مردی که مدتها به دنبالش میگشت و از درد فراقش میسوخت را در یک مهمانی پیدا میکند. و زنی چون او که این همه بیانیه بر ضدّ افکار و رفتار برخی از مردان زمانهاش صادر میکرد، حالا غرورش را زیر پا میگذارد و خودش دست به تلفن میشود و مرد نوازندهای که پیش از این فقط در خیالش زندگی میکرد را به خانهاش دعوت و در آغوش میگیرد:
کنارش نشستم و به انگشتهایش نگاه کردم. نواها به گوشم میرسید که آنها را نوازش میداد... شاد و غمگین... تند و آرام... خندان و گریان... قلبم با آن میتپید... بالا و پایین میآمد... میرقصید و گریه میکرد.. ناله میکرد و میخندید... انگشتهایش آهنگ را متوقف کرد و پرسید...
- نظرت چیست؟
- عالی!
- همین الان سرودم.
- در آن هم غم بود و هم شادی.
- این زندگی ماست.
- هنر زیباست... کاش موسیقی میآموختم تا بتوانم چنین آهنگهایی بسرایم.
- کاش پزشکی میآموختم تا بیماران را شفا دهم.
- پزشکی شفا میدهد اما موسیقی میآفریند و شفا میدهد.
- میتوانی در پزشکی نیز بیافرینی... بیماریهایی وجود دارد که درمان نشدهاند.
نگاهش کردم....
- این همه سال کجا بودی؟
- دنبال تو میگشتم.
- تجربهی زندگی مشترک داشتی؟
- بله.
- و تو؟
- همینطور.
- فقط با تجربه یاد میگیریم.
شنیدم صدای عمیقی نامم را خطاب میکند... و پرسید: چه چیزی در چشمانت هست؟
ایستاد... ایستادم... روبه روی هم ایستادیم و خطی بیش فاصلهی بینمان نبود..
شنیدم با صدایی گرم میگوید: دوستت دارم. احساس کردم همه چیز در وجودم به عمیقترین مکان نفسم میرسد سپس ناگهان به بالاترین نقطه صعود میکند... و لبخند میزند... فاصلهی میانمان را کنار زد و مرا به آغوش کشید... سرم را بر سینهاش گذاشتم...
- چرا گریه میکنی؟
- دوستت دارم.
مرا به آغوش کشید... به گونهای که جسمم در جسمش ناپدید شد، و وجودش در وجودم آمیخته شد.
- خانم دکتر در حال گذراندن اوقاتش با آقای موسیقیدان لطیفالطبع است که زنگ تلفن، او را بر بالین بیمار رو به موتی فرامیخواند. مرد نیز به همراه او میرود. در آنجا معلوم میگرد که درون این زن عصیانگر، انسانی شریف به خواب رفته است که با یک تلنگر، دستکم برای مدّتی، بیدار و کتاب با این بیداری به پایان میرسد:
به چشمان بیمار نگاه کردم...بهتر شده بود... با سرعت کمتر و نظم بیشتر نفس میکشید... آمپول را از رگ بیرون آوردم... بیمار لبان خشکش را گشود و با صدایی آرام در حالی که نگاهم میکرد، گفت: از شما ممنونم.
دستش را زیر بالشت برد تا از زیر آن پولی بیرون بیاورد...
نمیدانم آن لحظه چه اتفاقی برای من افتاد..... دنیا دور سرم چرخید و از هوش رفتم...
و فقط دست گرمی را احساس کردم ... که با مهربانی گفت:
- احساس خستگی میکنی؟
به او نگاه کردم... نمیدانستم به او چه بگویم... احساس خستگی نه بلکه حس شرمندگی میکردم...
آیا آن موقعیت را انکار میکردم؟ نمی دانم... احساس کردم در حد آبروی یک پزشک نیست که مبلغی از بیمار دریافت کند...
چگونه آن همه سال دستم را دراز میکردم و از بیماران پول دریافت مینمودم... کدام مال؟...
چگونه در مطبم سلامتی را به بیماران میفروختم؟
چگونه صندوقم را از عرق و خون بیماران پر میکردم؟
آه...
احساس کردم دستی گرم مرا گرفته، سوار ماشین می کند و مرا به خانه میبرد...
وقتی که من را روی تخت قرار میداد، با لبخند گفت:
- برایت پزشک بیاورم؟
احساس کردم اشکی گرم بر چهره ام نشست... دستم را گرفت و گفت:
- برای چی گریه می کنی؟
- چیزی نمیفهمم.
- چرا؟
- کور بودم...
- چرا؟
- فقط خودم را می دیدم.
- چرا؟
- درگیری ها حقیقت را گرفته بود.
- کدام درگیریها؟
- جنگ با مردم و اول از همه مادرم.
- به چیزی دست یافتی؟
نه... به چیزی دست نیافتم... پزشک بهترین شخص و بهترین نسخه پیچ نیست...
موفقیت این نیست که درمانگاهم از مردم پر شود و صندوقم مملوء از طلا و نامم همچون ستارهای بدرخشد.
پزشکی وسیله است... موفقیت در کسب مال و شهرت نیست...
پزشکی یعنی سلامتی را به هر نیازمند سلامتی بدون قید و شرط بدهم...موفقیت یعنی اینکه از خود به دیگران ببخشم...
سی سال از عمرم بدون دریافت حقیقت سپری شد... بی آنکه زندگی را بفهمم...
بیآنکه ذاتم را بشناسم.. چگونه بشناسم حال آن که گمان میکردم فقط باید دریافت کنم در حالی که تنها باید میبخشیدم.....
چگونه چیزی میدادم که در من وجود نداشت؟
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
سعی کن بخوابی.
نمیتوانم.
با خونی که گرفت درمان خواهد شد.
نه هیچ وقت درمان نمی شود.
ریالی هم از او نگرفتی.
آه... به یادم نیاور...
و اما آیا میتوانم فراموش کنم؟ آن اتاق خواب کوچک کثیف آجری را؟
برکهی کوچک خون را؟ چهرهی رنگ پریده را؟ چشمهای خشکیدهاش را؟
آه...
سرم را بروی سینهاش پنهان کردم... به او پناه بردم... متوسّل شدم...
حس کردم کودکی هستم که میخواهد راه رفتن را بیاموزد...
نیازمند دستانش برای حمایت بودم... برای اوّلین بار نیاز به یک شخص را احساس کردم، حتی به مادرم احساس نیاز نکرده بودم...
سرم را بر سینهاش گذاشتم و گریه کردم... با آرامش و آسودگی خاطر گریه کردم...
یادداشتهای مرتبط:
سه یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: پیشنهاد میکنم حتماً گوش کنید، حسّ خیلی خوبی دارد.
توجه:
گردآوری این یادداشت طولانی را از مدّتها پیش شروع کرده بودم ولی تمام کردن و رساندنش به امروز صبح برای اینکه بدقول نشوم، تا پایان دیشب طول کشید. از آنجا که باید به اداره میرفتم، وقت کافی برای بازخوانی چندباره و اصلاح غلط املاییها و یا اشکال نگارشیهای احتمالی آن نداشتم. فقط توانستم منتشرش کنم و بروم. به بزرگواری خودتان ببخشید تا بعداً اصلاح کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | این لالایی خواب را از سر میپراند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب چهارم ابتدایی آقای جنّتی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلّهای یا شبان؟! اگر شبان، چه جور شبانی؟ اگر گلّه، گلّهی کدام شبانی؟!