کتاب | زنان فمینیست می‌شوند، بدون آن که بدانند فمینیسم چیست!

مقدمه:

در این یادداشت، قصد تایید و یا ردّ "فمینیسم" را ندارم. بلکه می‌خواهم به بخش‌هایی از کتاب یکی از زنان فمینیست‌ معروف جهان عرب، یعنی خانم نوال السعداوی، پزشک و نویسنده مصری، اشاره و آن‎چه در ذهن این نویسنده‌ی فمینیست می‌گذشت را مورد کاوش قرار دهم. در این یادداشت شما متوجه خواهید شد که فمینیست با چیزی که در ذهن غالب مردم می‌گذرد کمی متفاوت است. اگر تعصّب را کنار بگذاریم، خواهیم دید که یک فمینیست، در گفتمان خود، حرف‎های حقّی نیز دارد که باید شنیده شود. خواهیم دریافت که تمام دغدغه‎‌ی یک فمینیست، جنسیّت نیست و به انسانیّت و کرامت انسانی نیز نظر دارد.

خانم نوال السعداوی، نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد ولی کتاب «خاطرات یک زن پزشک» که بر اساس زندگی خودش است را در سن ۲۷ سالگی، نوشت. ایشان در بخش‌هایی از این کتاب نسبت به پاره‌ای از تحمیل‎‌های جنسیّت و مذهب، به شدّت موضع‌گیری می‌کند. نوال سعداوی ۸۹ سال زندگی کرد و تا آخرین روز عمرش نیز فمینیست بود ولی نمی‌‎دانم آیا او همچنان به آن‌چه در این کتاب آورده، پایبنده بوده است یا نه؟

آن‌چه برای خودم جالب آمد، این بود که او در مقام یک فمینیست، با افکار بسیاری از مردان زمانه‌اش، به ستیز برمی‌خیزد ولی هرگز نمی‌تواند در تنهایی و بدون مرد زندگی کند و تا همان سنّ تالیف این کتاب نیز دومین مرد زندگی‌اش را تجربه کرده است.

آنچه از کتاب "خاطرات یک زن پزشک"، می‌توان استنباط کرد این است که نویسنده‌اش:

گاهی فمینیستی است که مرد را با دست پس می‌زد و با پا پيش می‌كشد!

گاهی از جنس مردان استقبال شایانی به عمل می‌آورد، ولی با افکار خیلی از آن‌ها مشکل اساسی دارد.

گاهی نیز در مقام یک انسان معتدلِ متفکّر، فیلسوف، عارف، بسیار شریف، فارغ از مسائل جنسیّتی و خالی از تمام امور، ظاهر می‌شود و آن‌گاه که در این مقام، می‌نویسد، نوشته‌ه‎ایش بسیار دلنشین‌تر، گواراتر و قابل‌تحسین‌تر می‌گردند. مانند جایی از کتاب که می‌نویسد: «درگیری درونم از زن و مرد تجاوز کرد و همه انسان‌ها را در بر گرفت... » و این یعنی همان: «انسانیّت، منهای جنسیّت!»

در جایی خواندم که او گفته است: «زنان فمینیست می‌شوند، بدون آن که بدانند فمینیسم چیست.» و این جمله، خیلی به دلم نشست. شاید اگر نگاه مردها به زن‌ها، کمتر از جنس نگاه از بالا به پایین، نگاه قوی به ضعیف و نگاه زبردست به زیردست، می‌بود و این نگاه کمی محترمانه‌تر و منصفانه‌تر نیز می‌گشت، الان کلماتی تحت عنوان «فمینیست» و «فمینیسم»، اصلاً وجود نداشت. برویم سراغ کتاب و بخش‌هایی قابل تامّل از آن.
  • توجه:
تاکید می‎کنم که بخش‌های بازنویسی شده، لزوماً مورد تایید بنده نیستند و هدف از نقل آن‌ها در این‌جا، در مرحله‌ی اوّل، تفکّر بیشتر بر روی آن‌ها و تغییر و اصلاح رفتارهای اشتباه خودم است و در مرحله‌‎ی دوّم به اشتراک گذاشتن این تغییرات با شما است تا یک طرفه به قاضی نروم و متوهّمانه، خوشحال و راضی برنگردم. امیدوارم بزرگواری کنید و با صبر و شکیبایی، همراهی کنید.
  • السعداوی برای جسم زنانه‌ی خودش، به خدا شکایت می‌کند:
آیا برای به بلوغ رسیدن دختران جز این روش دردناک راه دیگری وجود نداشت؟ حتماً خدا از دختران نفرتی دارد که آن‌ها را با این چنین ننگی آفریده است...
احساس کردم خداوند در همه‌ی امور به پسرها برتری داده است...
از تختخواب خود بلند شدم بدنم سنگین بود به آیینه نگاه کردم... این دیگر چیست؟
دو برآمدگی کوچک بر سینه‌ام!
این جسم غريب چیست که هر روز با اتفاقی مرا حیرت‌زده می‌کند که مرا ضعیف‌تر می‌کند؟!
دیگر قرار است در جسمم چه اتفاقی بیفتد؟ یا چه اتفاقی زن بودنم را نمایان کند؟
  • دوست پدر او، برای خواستگاری به خانه‌شان آمده است و به جای تحت تاثیر "شاگرد اول کلاس" بودن او قرار بگیرد، به سینه‌های او خیره شده است. این جریان او را از مردانی که پیش از این نیز از آن‌ها متنفر بود، متنفرتر می‌کند. به نظر می‌رسد این نمونه‌ای از همان رفتار مردان است که از زنان، فمینیست می‌سازد، بدون آن که بدانند فمینیسم چیست و به نظر می‌رسد که حق هم دارند:
امّا چرا پیراهن قهوه‌ای؟ آن پیراهن جدیدی که از آن متنفر بودم...
بر سینه‌اش چین‌های زیادی است که برآمدگی را بیشتر نمایان می‌کرد...
مادرم نگاهم کرد و پرسید: پیراهن قهوه‌ای‌ات کجاست؟
با عصبانیت گفتم: آن را نمی‌پوشم... در چشمانم آثار عصیانگری را مشاهده کرد و ناامیدانه گفت: ابروهایت را درست کن!
به او نگاه نکردم... قبل از آن‌که در سالن را باز کنم با انگشتانم، موهای ابروهایم را درست کردم...
به پدرم و دوستش سلام کردم و نشستم... نگاهی غریب، همچون نگاه مادربزرگم داشت...
پدرم گفت: او شاگرد اول کلاسش هست...
در چشمان آن مرد هیچ انگیزه‌ای از شنیدن این کلام نیافتم... از آن حرف خوشش نیامد...
دیدم نگاهش به بدنم می‌باشد و بر سینه‌هایم خیره مانده است.
ترسیدم و از آنجا خارج شدم گویا جن دنبالم کرده بود... مادر و مادر بزرگم که مشتاقانه کنار من ایستاده بودند یک صدا گفتند چکار کردی؟
بر سرشان فریادی کشیدم و به اتاق رفتم، در را به روی خود بستم... به سمت آیینه‌ام رفتم و به سینه‌ام نگاه کردم...
از آن‌ها متنفر شدم... از این دو برآمدگی... دو قطعه‌ی کوچک که آینده‌ی مرا تهدید می‌کردند؟
دوست داشتم با چاقویی آنها را از سینه‌ام بردارم!
امّبا چاره‌ای نبود... فقط می‌توانستم آنها را مخفی کنم... و چیزی بر آنها بیندازم که پنهان شوند.
  • اولین ارتباط السعداوی با جنس مخالف که پسر عمویش است، به دلیل نگاه و رفتار جنسی غیرقایل قبول پسرعمویش به او، این‌گونه شروع و به پایان می‌رسد:
گفت: می‌خواهم مسابقه‌ی دو بدهیم.
با اعتماد به نفس گفتم: مسابقه بدهیم.
گفت: ببینیم!
خطی بر زمین کشیدیم... و کنار هم ایستادیم. بلند گفت: یک... دو... سه
سپس به سرعت دویدیم.
به خط پایان نزدیک شده بودم اما لباسم را از پشت گرفت و مرا به زمین انداخت و خود نیز در کنارم افتاد. نفس زنان سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. صورتم قرمز شده بود.
دستش را به کمرم نزدیک کرد و به آرامی در گوشم گفت: می‌خواهم تو را ببوسم.
بدنم لرزشی خشم‌آلود به خود دید و آنی خواستمش امّا بلافاصله آن خواستن، برق‌آسا از احساساتم گذشت. دستانش محکم و محکمتر مرا به خود می‌پیچید... امّا تمایل کمرنگ و پنهان اندرونی‌ام در اعماق وجودم به خشم شدیدی بدل گشت... عصبانیت من که بیشتر شد، دستش قوی‌تر و بسان آهن گردید... نمی‌دانم این نیرو از کجا بر من غلبه یافت اما توانستم دستانم را بالا ببرم و ضربه‌ای محکم به صورتش بزنم.
  • مقاومت در برابر طبیعت زن و تصمیمی قاطع برای شورش علیه زندگی آشپزخانه‌ای:
من که از زن بودن متنفرم و از جسم خویش تبرّی می‌جویم چه کاری باید انجام بدهم؟
هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم جز انکار... مقابله... و مقاومت... زن بودن را انکار... با طبیعت خود مقابله... در برابر تمایلات جسم خود مقاومت... و به مادر و مادربزرگم ثابت می‌کنم که زنی مانند آن‎‌‌ها نیستم... زندگی‌ام در آشپزخانه با پیاز پوست کندن و سیر حبّه حبّه کردن تمام نمی‌کنم... و عمرم را برای همسری که فقط غذا می‌خورد هدر نمی‌دهم...
به مادرم ثابت خواهم کرد که از برادرم و دیگر مردها هوش بیشتری دارم...
و کارهایی بیش تر از پدرم می‌توانم انجام دهم... دانشکده‌ی پزشکی؟! بله پزشکی...
  • السعداوی با یک چاقوی جرّاحی در اتاق تشریح دانشکده‌ی پرشکی، انتقامش را از تمام مردها می‌گیرد!
جلوی اتاق کالبدشکافی ایستادم...
بوی غریبی بود... جسم‌های برهنه‌ی آدم‌ها... بالای آنها پارچه‌ای سفید... پاهایم مرا به داخل کشید... و به یکی از جسدهای برهنه نزدیک شدم... کنار آن ایستادم... جسد مردی که کاملاً برهنه بود...
دانشجویانی که اطرافم بودند به من نگاه کردند و لبخندی حیله‌گرانه زدند... نگاه می‌کردند که چه می‌کنم...
می‌خواستم از جسد برهنه روی برگردانم و از اتاق کالبدشکافی خارج شوم. اما نه... این‌کار را انجام نمی‌دهم...
کنارم جسد برهنه‌ی یک زن بود که دانشجویان به‌راحتی و جسورانه به آن نگاه می‌کردند...
نگاهم را جسورانه به جسد مرد دوختم..... و چاقوی جراحی را در دستم گرفتم...
این اولین برخورد من با مرد و مردانگی‌اش بود... مرد و هیبت و جلال و عظمتش...
مرد از آن جایگاه بالای خود پایین آمده و در اتاق کالبدشکافی کنار یک زن قرار گرفت...
چرا مادرم آن‌قدر میان من و برادرم فرق قائل می‌شد و او را خدایی بر زمین قرار داده و من را وسیله‌ای برای آشپزی و آماده کردن غذا می‌خواست؟
چرا جامعه همیشه در حال اثبات قدرت مردان و ضعف زنان می‌باشد؟
آیا جامعه می‌تواند این امر را باور کند که من بدن یک مرد را بدون اهمیت به مرد بودنش کالبدشکافی می‌کنم؟
جامعه مگر کیست؟ آیا همان مردانی نیستند که همچون مادرانشان از آن‌ها خدایی ساخته‌اند؟
آیا جامعه همان زنانی نیستند که همچون مادرم ضعیف و بیکارند؟
چگونه می‌توانند باور کنند که زنی وجود دارد که مرد را چیزی بیش از عضلات و اعصاب و استخوان نمی‌داند؟
جسم مرد، چیزی که مادران، دخترانشان را با آن می‌ترسانند و به خاطر آن می‌خواهند دخترانشان روز و شب در آشپزخانه بمانند و با آتش آن به خاطر سیر کردن شکمش بسوزند و شبح و ترس او را شب و روز در خاطر خود حمل کنند؟
این همان مردی است که برهنه و زشت و با جسم پاره پوره در برابرم خوابیده...
نمی‌توانم باور کنم که روزگار این چنین به سرعت خلاف صحبت‌های مادرم را برایم ثابت می‌کند...
یا از مرد چنین برایم انتقام بگیرد... آن مردی که روزی بدون در نظر گرفتن وجود و درونم به برآمدگی سینه‌ام نگاهش را می‌دوخت و از وجودم تنها همین برآمدگی‌ها را می‌دید!
می‌خواهم تیرش را به سینه‌اش باز گردانم... هنگامی که به جسم برهنه‌اش می‌نگرم احساس تهوّع می‌کنم.
می‌خواهم با تیغ جرّاحی آن را تکّه تکّه کنم... آیا این جسم همان مرد است؟!
از بیرون پر از مو و از درون دارای انواع عفونت‌هاست؟ اطراف مخش مایعی سفید و قلبش مملو از خون قرمز است؟
زشت‌تر از مرد وجود ندارد! از درون و بیرون زشت و کریه است؟
  • اعتراض مجدّد به جسم زنانه. این‌بار در اتاق تشریح:
به زنی که بر تخت سفید زیر تیغ جرّاحی من است می‌اندیشم... موهای بلند و نرم شرابی رنگی دارد. دندان‌هایش سفید و در میان آنها دندانی طلایی و قرمز رنگ با ریشه‌هایی زرد... ناخن‌هایش بلند و لاک قرمز خورده... سینه‌اش افتاده بود... تکّه‌های گوشتی که مرا در کودکی‌ام آزار می‌دادند. موضوعی که آینده‌ی دختران را تهدید می‌کند و چشم و عقل مردان را فرا می‌گیرد...
همین‌ها زیر تیغ جرّاحی من قرار می‌گیرند دو تکّه گوشت سفت که همچون کفش می‌مانند؟
چقدر آینده‌ی دختران سطحی است! و چه امر زشتی عقل و چشم مردان را فرا می‌گیرد؟
و موهای نرم و بلند، چیزی که مادرم در کودکی من را با آن آزار داد... تاج زن و عرش زیبایی که بر سر حمل می‌کند و نیمی از عمرش را برای صاف نگه داشتن مو و شانه زدن آن هدر می‌دهد...
این‌جا زیر دست من در اتاق کالبد‌شکافی با بدنی مملو از عفونت و گوشت تکّه تکّه است!؟
  • دوباره السعداوی و اتاق کالبدشکافی، ولی این‌بار با شکافتن یک مغز انسان:
یک گردی کوچک. تکه‌ای سفید از گوشت زیر تیغ جراحی‌ام... با یک دست آن را گرفتم و بر کفه‌ی ترازو قرار دادم...
انگشتانم سطح آن را لمس کردند..... سطحی ناهموار... همچون مغز خرگوشی که از جمجمه‌ای کوچک خارج می‌کردم...
آیا ممکن است این مغز انسان باشد؟ آیا این نقطه‌ی نرم از گوشت، همان عقلی است که انسان‌ها را در مراتب مختلف قرار می‌دهد.
این همان عقل انسان است که توانست سنگ را بشکافد، کوه را حرکت دهد و از ذرات هوا آتش تولید کند؟
تیغ را گرفتم و مغز را به تکه‌هایی تقسیم کردم... سپس تکّه‌ها را به تکّه‌هایی دیگر...
نگاه کردم و لمس، امّا چیزی نیافتم. تکّه‌ای گوشت نرم که در میان انگشت‌هایم ذوب می‌شود. تکّه‌ای را زیر میکروسکوپ بردم و آن را نگاه کردم... چیزی جز سلول‌هایی گرد خوشه انگوری ندیدم...
چگونه این سلول‌ها کار می‌کنند و باعث می‌شوند انسان بفهمد و احساس کند؟
  • دانش، تفاوت خاصّی بین سرشتِ زن و مرد، قائل نیست. برای همین خانم دکتر می‌گوید که دانش را عادل دیدم و به آن ایمان آوردم:
جهانی وسیع به رویم گشوده شد... در اولین قدم ترس بر من غلبه یافت امّا من بر آن چیره شدم. آن را کنار زدم و به جنون معرفت روی آوردم... علم و دانش راز انسان را برایم کشف کرد و به تفاوت‌هایی که مادرم سعی داشت میان من و برادرم ایجاد کند، پایان داد...
دانش به من آموخت که زن همانند مرد و مرد همانند حیوان است... زن همچون مرد دارای قلب و مغز و اعصاب است... و حیوان همچون انسان دارای قلب و مغز و اعصاب است... هیچ تفاوتی در سرشت وجود ندارد بلکه تفاوت‌ها در ظاهر است و در سرشت همه با یکدیگر برابرند... مرد اعضای مرد را به طور ظاهری و پنهانی داراست و در مغزش هورمون‌های زنانه نیز جریان دارد...
انسان قفس سینه‌اش را بر وحشت جنگل می‌بندد و حیوان درونش انسان است...
انسان دُم دارد... دُمی کوتاه در ستون فقرات است... حیوان نیز قلبی دارد که می‌تپد و اشکی که می‌ریزد و با این جهان جديد که زن را کنار مرد و کنار حيوان قرار می‌داد، شاد شدم.
با دانش شاد گشتم زیرا آن را عادل دیدم. عادلی که همه‌ی امور را برابر می‌دانست، پس به آن ایمان آوردم...
  • خدای علم، شرم و حیا نمی‌شناسد:
با دو پای برهنه‌یِ کجِ پرمو، روبه رویم ایستاد و با نگاهی اعتراض‌آمیز گفت: شلوار را نیز در آورم؟
استاد نگاهی خشک و غضبناک کرد و گفت: همه‌ی لباس‌هایت را بیرون آور!
با ترس نگاهی به من کرد و کمربند را با شکّ و تردید گرفت. امّا استاد به او مهلت نداد و به سمت او رفت، شلوارش را از پایش در آورد و مرد جلوی ما به طور کامل برهنه شد...
دستکش را دستم کردم و به او نزدیک شدم... و مرد خجالت‌زده و شرمگین بود...
چگونه یک زن او را برهنه کرده و معاینه می‌کند؟! سعی در دور شدن از من داشت که استاد سیلی محکمی بر صورتش زد و او تسلیم انگشت‌های من شد و همچون جسدی مرده، بی‌حرکت شد.
خدای علم، رحم و شرم و حیا نمی‌شناسد... چه ستمگر است! و من در محراب این خدا چه در عذابم!
جسمِ زنده، احترام و هیبت خود را از دست داد. در زیر و همچون جنازهای بی‌جان گشت... و در عقلم مجموعه‌ی دستگاهی از اعضاء تفکیک یافت...
  • السعداوی زن حامله‌ای را زایمان می‌کند، بچه سالم خارج می‌شود، ولی زن بر اثر خونریزی زیاد می‌میرد. این می‌شود که او، علمی که به آن ایمان آورده بود را ناتوان و انسان را بی‌ارزش می‌یابد:
این امر شگفت نیست؟ خیلی شگفت؟! این جسم کوچک زنده از جسدی مرده بر این تخت بیرون آید؟
سرم را میان دستانم قراردادم... بر تخت کناری نشستم...
چرا علم ناتوان می‌شود؟ امری که سرم را از آن مملوّ کردم. چرا از توضیح درباره‌ی این که چگونه یک قلب از تپیدن متوقف می‌شود، ناتوان می‌گردد؟
چگونه قلب این زن جوان برای همیشه متوقف شد؟ چگونه یک زنده، تبدیل به یک جسم مرده می‌شود؟ چگونه یک زندگی ایجاد می‌شود و چگونه از بین می‎‌رود؟ انسان از کدام جهان می‎آید و به کدامین جهان می‌رود؟...
درگیری درونم از زن و مرد تجاوز کرد و همه انسان‌ها را در بر گرفت...
انسان را با همه‌ی پیچیدگی‌های عضلات و سلول‌های مغزی‌اش بی‌ارزش دیدم. میکروبی کوچک که با چشم دیده نمی‌شود از راه تنفس از بینی وارد مغز انسان می‌شود و او را از بین می‌برد...
ویروس ناشناخته‌ای به سراغش می‌آید از جایی که نمی‌داند، کبدش و... را نابود می‌کند...
یک قطره‌ی کوچکِ چسبنده از لوزه‌ای در گلو به حرکت در می‌آید تا به قلب برسد و در آن سکته ایجاد کند.
یک خون‌ریزی کوچک در یکی از سلول‎های مغز اتّفاق می‌افتد او را بی‌حرکت و در رختخواب فلج می‌کند..
یک خراش نازک سوزن در کوچکترین انگشتش می‌تواند بینایی، شنوایی و یا قدرت تکلّم را از او بگیرد...
نفوذ حباب کوچک هوا به طور تصادفی به خون بدن مرده او را همچون جسد چهارپایان و سگ‌ها از هم می‌پاشد و متعفّن می‌کند...
این همان انسان متکبّر و خودخواه است... کسی که از جنبش و تفکّر و اختراع دست نمی‌کشد...
بین این انسان و زمین فاصله‌ا‎ی به اندازه‌ی یک تار مو است..... اگر قطع گردد... که باید قطع گردد... هیچ نیرویی در جهان یارای بازگرداندن آن نیست...
دانش از بالای عرش به طور آشکار و ناتوان و برهنه جلویم قرار گرفت همان‌گونه که یک مرد جلویم قرار گرفته بود...
به اطرافم با سرگردانی و نگرانی نگریستم...
ایمان قدیمم را دانش از من گرفت و با ایمان جدیدم تنهایم نمی‌گذارد.
دریافتم مسیر علمی که با خود پیمان بستم آن را بگذرانم کوتاه است و سدّی بزرگ در انتهای آن قرار دارد...
  • پس از این واقعه‌ی تلخ، خانم السعداوی، برای درک لذّت تجرّد و خالی شدن از تمام امور و تعلّقات دنیوی، به طبیعت پناه می‌برد:
آذوقه‌ی اندکم را همراه خود بردم تا در قطار سوار و از این شهر دور شوم...
دور از اساتید علم و معامله، دور از مادرم و خانواده‌ام، دور از زنان و مردان. در یکی از روستاهای آرام جایی کوچک برای خود گرفتم... در بالکن نشستم، چشمانم زمین‌های سرسبز وسیع را می‌د‎یدند که به آسمان آبی ایمان داشتند. گرمای خورشید بر جسمم که بر صندلی راحت نشسته می‌تابد... خمیازه‌‎های لذّت‌بخشی کشیدم...
برای اوّلین بار با خود تنها نشستم... احساس کردم که تمام لباس‌ها‎یی که گذشته‎‌ی زندگی مرا پوشانده، از تن کندم و خودم، روبه‌‎رویم برهنه ایستاده است... کاملاً برهنه..... او را احساس می‌ک‎ردم... توانستم او را کشف کنم...
تیغ جرّاحی در دست نمی‎‌گیرم... گوشی پزشکی در گوشم نمی‎‌گذارم... از همه‌ی‎ امور خالی گشتم. و از سال‎‌هایی که زیستم تجرّد یافتم. از همه‌ی مردمی که دیدم و شناختم... از درگیری‌هایی که مثل سدّی بزرگ در راه تفکّرم قرار می‌گ‎رفت خودم را دور کردم...
از فکر کردن نیز تجرّد یافتم... احساس کردن را آغاز کردم...
برای اوّلین بار در زندگی بدون فکر کردن احساس می‎‌کنم.. گرمای خورشید را بر جسمم... زمین‌ه‎ای سرسبز را... آن آبی عمیق جذاب آسمان را... همه را احساس می‎کنم.
برای اولین بار در زندگی چهره به چهره‌ی طبیعت قرار می‌گیرم... و برای اولین بار چهره‌ی‎ زیبای جادویی آن را می‌ب‎ینم که سر و صداهای شهر آن را از بین نمی‌ب‏‎رد و زن بودن، زنِ ذلیل و اسیر آن را از بین نمی‎‌برد... و نه مرد طغیانگر قادر به نابودی آن است... و نه علم کوتاه و ناتوان...
ایمان آوردم که طبیعت خدایی بزرگ و زیباست که سعی می‌کند لباسی ارزان بر تن انسان مغرور کند تا گمان کند با عمر خویشتن کاری کرده است... هر کاری.
تپیدن قلبم را احساس کردم... و تپشی که با عطوفت و احساس‌های بیگانه همراه می‎شود...
برای اولین بار بدون آن که فکری کنم قبلم می‌ت‎پد..... بدون آن که سیستم قلب و ورود و خروج خون آن را ترسیم کنم...
ضربان قلبم با نغمه‌ا‎ی جدید همراه بود که علم یا پزشکی توانایی تفسیر آن را ندارد...
لغتی داشت که با احساس می‌توانستم آن را درک کنم و عقل قادر به درک آن نبود...
احساس کردم عاطفه برتر از هوش است و در قلب انسان طغیان‎گری وجود دارد که با تاریخ گذشته‎ی او در ارتباط است که صادق‎تر است و تجربه‎های طبیعی بیشتری دارد...
بیشتر بر صندلی دراز کشیدم... پاهایم را دراز کردم و تسلیم عاطفه‎ی خود گشتم.
هشداری به سراغم آمد...آیا این همان جسمی است که روزی می‎خواستم آن را از بین ببرم...
به زنی که جلوی چشمانم قربانی خدای علم و عقل شد، حسادت کردم... و این حسادت برای من، زندگی جدیدی ایجاد کرد.
و دریافتم عمری را که گذراندم، تباه نموده‎ام ... کودکی نوجوانی و جوانی‎ام را نابود کرده‎ام...
ضدّ چه کسی؟ ضدّ خودم.. ضدّ انسانیتم.. ضدّ غریزه‌ام.. برای چه؟ برای هیچ... می‎خواهم همین حالا همه چیز را رها کنم و دوباره آغاز کنم...
زندگی را از نو آغاز کنم... از زمین کوچکی که از نفس آن عشق و محبت می‎روید... از طبیعتی که میلیون‎ها سال است که زمین را در اختیار دارد. از انسان روستایی ساده‎زیستی که از گیاهان زمین می‎خورد و غریزه‎اش را زیر یک درخت سیراب می‎کند و می‎میرد بدون آن که لحظه‎ای بپرسد چرا؟
لبخند زدم... سپس خنديدم... با صدایی بلند خنديدم طوری که با گوش‎هایم آن را شنیدم...
خنده بر لب‎هایم پنهان شده بود و بی شنیدن جان می‎داد..
مادرم همیشه می‎گفت دختر نباید با صدای بلند بخندد تا مردم آن را نبینند...
دهانم را تا آخر گشودم، خندیدم و قهقهه زدم... هوا وارد سینه‎ام شد. هوایی پاک به دور از دود کربن و پزشکی و آداب جامعه.
نمی‎دانم هوا از چه چیز ترکیب یافته اما حس می‎کردم با پاکی و تازگی هوا، تازه می‎شوم..
تسلیم پرتوی خورشید شدم تا بر جسمم بتابد... پرتوی صاف و پاک که آزمایشات علمی آن را به اشعه‎ی بنفش و قرمز سوزان و غیر سوزان تقسیم کرده‎اند.
  • مرد روستایی بیمار، زمانی که دیگر امیدی نیست، به هوش می‌آید و خانم السعداوی، به عنوان یک پزشک، با دیدن این صحنه، گویی به اشراق می‌رسد و چیزهایی را درمی‌یابد که پیش از این از آن‎ها غافل بود:
تصوّر نمی‎کردم لحظه‎‎ی که ایمانم را به انسان را از دست دادم، باز به او ایمان بیاورم.
تصوّر نمی‏‎کردم در شهر متمدن و بزرگ با ساختمان‎های بلند و پر سر و صدا ایمان به انسان را از دست دهم و در غاری تاریک و ساکت باز به او ایمان بیاورم.
تصوّر نمی‎کردم زمانی که کنار استادان علم و دانش هستم ایمان به انسان را از دست بدهم و به دست یک مرد روستایی که چیزی جز لباسی بر تن و لبخندی بر لب ندارد، ایمانم بازگردد.
لبخند کوچکی از میان لب‎های رنگ پریده و خشک او بیرون می‌آمد که حامل زندگی بود... حامل معنایی بود که انسان آن را در هیاهو فراموش کرده... معنایی که علم در هیاهوها آن را گم کرده و عقل قادر به تفسیر آن نیست... عشق...
عشق به زندگی با وجود لذّت‎ها و دردها.... سلامت و بیماری... از شناخته‌شده‎ها و ناشناخته‎ها... از شروع تا پایان...
عشق ؟!
قلبم از این کلمه‎ی جدید تپید... و لرزش تپش آن عشق و محبت در قلبم ساکن شد...
  • السعداوی، آن‎طور که باید، تمام مراحل رشد را پُشت سر نمی‌گذارد. کودکی‎اش با درگیر شدن با مادر، برادر و خودش و نوجوانی‌اش را با کتاب‎های علمی و پزشکی، می‌گذراند. برای همین در سنّ بیست و پنج سالگی، هنوز احساس کودکی می‌کند:
الان چگونه می‎توانم زندگی کنم؟!
من، به عنوان کودکی که عاطفه بزرگم کرده و دکتری که عقلش ناتوان است؟
بیست و پنج سال از دوره‎ی زندگیم بدون آن که یک لحظه احساس کنم که یک زن هستم، گذشت! بدون آن‎که یک لحظه قلبم به سمت مردی تمایل یابد! بدون آن که لبانم شگفتی بوسه را احساس کنند! بدون آن که با دوره‎ی آشفتگی عمر انسان آشنا شوم........ کودکی‎ام با درگیر شدن با مادر، برادر و خودم پایان یافت کتاب‎های علمی و پزشکی را در نوجوانی و آغاز جوانی در دست گرفتم... و الان من یک کودک بیست و پنج ساله هستم ... کودکی که می خواهد بدود، بازی کند، فریاد بزند، عاشق شود.
  • امّا هر اندازه‌ای که زنی همچون السعداوی، ضدّ مرد باشد، باز هم گویی نمی‌تواند زندگی را بدون همسری از جنس او، ادامه دهد و خلاء همسر را کسی جز یک مرد، نمی‌تواند برای او پُر کند:
پدرم را در آغوش گرفتم و معنای دختری را آموختم... برادرم را بغل کردم و معنای خواهری را فهمیدم. به اطرافم نگاه کردم به دنبال چیزی هستم... یک چیز کم است یک نفر نیست... کیست؟ عمق وجودم او را صدا می زند... روحم او را فریاد می زند. او کیست؟! چه کسی؟
  • السعداوی با مردی ازدواج می‌کند ولی چیزی نمی‌گذرد که این ازدواج، با بحث و جدل‌هایی شبیه به این، به طلاق ختم می‌شود:
- من مرد هستم.
- این به چه معناست که تو مرد هستی؟
- به معنی این‌که من صاحب قدرت هستم.
- کدام قدرت؟
- قدرت این خانه و هر آنچه در آن هست حتی تو.
کاستی‎هایش رو می‎شوند... ضعف او در مقابل من باعث می‎شود که بخواهد بر همه‎ی امور تسلّط یابد...
- نمی‎خواهم هر روز بیرون بروی.
- من برای خوشگذرانی بیرون نمی‎روم... من کار می‎کنم.
- نمی‎خواهم بدن مردان را ببینی و آن‎ها را برهنه کنی.
نقطه ضعفی که یک مرد برای تسلط بر زن از آن استفاده می‎کند... حمایت او از مردان... غیرت مرد بر زن... برای خود و او می‎ترسد...
برای حمایت از او می‎خواهد که او را در یک چهاردیواری زندانی کند.
- به پول درمانگاه نیازی نداریم.
- من به خاطر پول کار نمی‎کنم... کارم را نیز دوست دارم...
- باید آسایش را برای خانه و همسرت فراهم کنی.
- یعنی چی؟
- درمانگاهت را ببند...
- بیماران چی؟ جامعه‎ی انسانی که به آن ظلم می‎شود چی؟
- دکترهای دیگری هستند.
- آینده‌ام در پزشکی دانشی که نیمی از عمرم را پای آن دادم چی؟
- زندگی تو من هستم.
- صحبت‎هایی که با من کردی؟
- نمی‎دانستم.
چشمانم را گشودم و به او نگاه کردم... چشمانش باز و گرد بودند و دستانش بزرگ، بزرگ‎تر از آنچه فکر می‎کردم انگشتانش به کوتاهی آنچه فکر می‎کردم نبود... این مرد ناشناس در کنار من کیست؟
این آدم همسر من است؟
به من نزدیک شد و دستم را گرفت... در گوشم نفس می‎زد... صورتش را به صورتم نزدیک کرد. سعی کردم نگاهش را فراموش کنم... سعی کردم صحبت‎های متناقضش را فراموش کنم... سعی کردم به گوش‎هایم دروغ بگویم... سعی کردم چشم‎هایم را باور نکنم... سعی کردم... سعی کردم ...امّا... حافظه هوشیار است و هر کلمه و حرف را در برگرفته... عقلم بیدار است... بیدار... مرا با واقعیت روبه رو می‎کند... و چشم‎هایم، دندان‎ها و گوش‎هایش را می‎بیند... گوش‎های بزرگی همچون گوش خر داشت.
از او دور شدم. اما با دست‎هایش مرا گرفت... دور شدم و با عصبانیت گفتم:
- چرا به من دروغ گفتی؟
- می‎خواستم مالک تو شوم.
- غیر ممکن است! من قطعه‎ای زمین نیستم!
- همه‎ی امور در دست من است. من همسرت هستم!
نگاه مظلومانه از چشمانش گرفته و نخ ارتباطمان بریده شده بود... در نگاهش ستم را می‎دیدم... نگاه مردی که قوی نیست... نگاه مردی که ضعیف است. زمانی که نقص‎های خود را به یاد می‎آورد... عقده‎ای به همراه دارد زمانی که مشاهده می‎کند در میان مردم خیابان قوی‎ترین مرد و در خانه‎ی خود مردی ضعیف است.
  • نویسنده، پس از طلاق از همسر اوّلش، به دنبال مردی می‎گردد که در خیالش زندگی می‎کند. مردی که در خیالش زندگی می‎کند، ولی در واقعیت حرکت نمی‌کند:
او را کجا بیابم؟
چگونه در این جهان وسیع به او دست یابم؟ این خیالی که اعماقم آن را می‎شناسد... مردی که در خیالم زندگی می‎کند...
نگاهش را می‎شناسم... صدایش را می‎شناسم.... انگشتانش را می‎شناسم... گرمای نفس‎هایش را می‎شناسم.... عمق عقل و وجودش را می‎شناسم.. می‎شناسم... می‎شناسم. می‎شناسم می‎شناسم ...
چگونه می‎شناسم؟ نمی‎دانم. اما می‎شناسم.
آیا او در زندگی وجود دارد یا اصلا وجودی ندارد؟
آیا روزی به او دست خواهم یافت یا همیشه در انتظارش می‌مانم؟
این چیزی که در اعماقم ساکن گشته؟ آیا او را برای همیشه در محرومیت از زندگی قرار دهم؟ اما چگونه او را راضی کنم در حالی که می‌خواهد در خفا بماند...
بله... یک مرد کامل در تصوّرم می خواهم... عشق کامل می‎خواهم هیچ‎وقت در مقابل خواسته‎ام کوتاه نمی‎آیم... همه یا هیچ... این اوّل مسیر من است... هیچ‎وقت نیمه‎ی یک چیز را قبول نمی‎کنم..
تصمیم گرفتم در همه جا به دنبال او بگردم... در قصر و در غار... در شهرهای بازی و در شهرها... در جایگاه‌های علمی و در جایگاه‎های فنّی... در روشنایی‎ها و تاریکی‎ها... در قلّه‎ها و در چاله‎های پنهان... در شهرهای ساخته شده و در جنگل‎های ترسناک... : چرا مردم با تعجب و حیرت به من می‎نگرند؟ چه چیزی این مردم را حیرت زده می‎کند؟
آیا آن‎چه از زندگی‎ام تباه شد کافی نبود؟ چه می‎خواهند؟ آیا می‎خواهند دست زیر چانه‎ام بگذارم و منتظر بمانم تا مردی از خیابان بیاید و مرا همچون گاوی بخرد؟
آیا این حق طبیعی من نیست که مرد زندگی‎ام را انتخاب کنم؟
چگونه انتخاب کنم؟ از میان زنان؟ از میان تصاویر کتاب ها؟ چگونه به دنبال او بگردم زمانی که در صورت مردان می نگرم... و چگونه صداها و نفس هایشان را بشنوم... و سبیل و انگشتانشان را لمس کنم ... و از عمق وجودشان، قلب و عقل شان را بکاوم؟ آیا می توانم مرد زندگی ام را در تاریکی یا از پشت شیشه یا با فاصله کیلومترها بیابم؟ آیا نباید در روشنایی او را بیابم؟ و او را انتخاب کنم و بشناسم؟ آیا نباید ابتدا شناخته شود؟ یا اینکه می خواهند باز در اشتباهی دیگر فرو روم؟
باید به تجربه دست می‌یافتم... تجربه‌ی زندگی یک زن را... تحربه‌ی انتخاب یک مرد را... تجربه‌ی جست‌و‌جو کردن مرد را...
  • او در میان جستجوهایش، برای یافتن یک مرد آرمانی، با مردی مواجه می‌شود که مانند خیلی از مردهایی که پیش از آن دیده است، نامردی هوس‎آلود، از آب درمی‌آید:
باز دیدم که لبخند می‎زند...
ای مرد چرا این‎گونه لبخند می‎زنی؟
آیا می‎توانی نام این را جنگ بگذاری؟
به من نزدیک شد نفس‎های گرمش را بر صورتم احساس کردم از او دور شدم... پشت سرم آمد، ایستادم و دوباره دور شدم...
این چیست؟ چگونه مرد در مقابل تمایلش چنین پست و ذلیل می‎گردد؟ چگونه تا با زنی تنها می‎شود به حیوانی چهار دست و پا بدل می‎گردد؟ قدرتش کجا می‎رود؟ عضلاتش کجا تسلّطش کجا؟ چقدر مرد ضعیف است! چرا مادرم از او خدایی ساخته؟
به او نگاه کردم... به چشمان، انگشتان و پاهایش... برق نور خود را بر او قرار داد. به اعماق عقل و قلبش نگریستم. یافتم اعماقش تھی و گرسنه و عقل او خوار است... و قلبی آلوده دارد... فهمیدم چرا می‎خواست از عقلم رها شود... احساس کردم دزدی است که می‌خواهد از چیزی ماورای عقلم رها گردد...
با ترحم به او نگریستم... با ترحّم از جنگ برتری دادن خود و اثبات ضعف او کنار رفتم. احساس می‎کرد از من قدرتمندتر است... خلاف حقیقتی که وجود داشت... و به دلیل سدّهایی که در نفسش وجود داشت...
کردم به هیچ چیز نیاز ندارم... قدرتم در اعماقم پنهان احساس است...
اگر در چهار دیواری در را به روی خود و مردی بستم وقتی نخواهم چیزی به او بدهم حتی اجازه‌ی یک لمس را نیز نمی‎دهم...
اگر بخواهم خود را به مردی تقدیم کنم این کار را جلوی همه‎ی مردم انجام می‌دهم، نه دزدکانه!
  • السعداوی، نگاه نچسب و ناجور جامعه و زنی که شوهر ندارد را محکوم می‌کند و تصمیم می‎گیرد با دو کفش آهنین در مقابل این جامعه بایستد:
جامعه مملوء از نگاه‎هایی نیز همچون شمشیر است.......
چگونه یک زن تنها، بدون مرد زندگی می‎کند؟ چرا از خانه خارج می‎شود؟ چرا باز می‎گردد؟ چرا می‎خندد؟ چرا نفس می‎کشد؟ چرا به ماه می‎نگرد؟ چرا سرش را بالا می‎گیرد؟ چرا چشم‎هایش را باز می‎کند؟ چرا مغرورانه بر زمین قدم بر می‎دارد؟ | آیا خجالت نمی‎کشد؟ آیا نمی‎خواهد از طریق مرد حمایت گردد؟
نزدیکان و خویشاوندان به من هجوم آوردند..... دوستان و عزیزانم سعی کردند کمکم کنند....
در مسیر وزش باد ایستادم...
از کودکی، درون خود، درگیری‎های بی‎پایانی داشته‎ام... و الان درگیری‎های جدیدی دارم...
درگیری با جامعه... جامعه‎ی بزرگ... میلیون‎ها آدم که جلو و پشت آنها میلیون‎ها آدم دیگر است...
چرا کارها آن‎گونه که باید در زندگی به انجام نمی‎رسند؟ چرا حقیقت و عدالت درک نمی‎شوند؟ چرا مادران به این حقیقت که دختران مانند پسرانند، اعتراف نمی‎کنند؟ چرا مرد اعتراف نمی‎کند که زن همدم و شریک اوست؟ چرا جامعه به حق طبیعی زن در جامعه اعتراف نمی‎کند؟
چرا عمرم را در این درگیری‎ها هدر می‎دهند؟
سرم را میان دستانم قراردادم و فکر کردم... آیا به سراغ جنگ با جامعه بروم یا سرم را در مقابل آن‎ها خم کنم و در را بر خود ببندم و بگذارم همچون دیگر ز‎نها، مردی مرا حمایت نماید؟
نه... غیرممکن است! سرم را در مقابل جامعه خم نمی‎کنم. و پشت سر آن حرکت نمی‎کنم... و حمایت مردی را نمی‎خواهم!
درگیری را ادامه می‎دهم... به خودم... ذاتم... توانم ... دانشم ... و به پیروزی‎ام... اهمیت ‎می‎دهم.
همه چیز را رها کردم... خانواده و دوستانم را... مردان و زنان را... خوردن و نوشیدن را... خواب و رویا را... ماه و ستارگان را آب و هوا را.... روپوش سفید را بر تنم کردم، گوشی پزشکی را بر گردن آويختم و در درمانگاهم ایستادم...
کوتاه نمی‎آیم..... مبارزه می‎‏کنم... بیشتر از پیش در جامعه غرق می‎شوم. تصمیم گرفتم با دو کفش آهنین در مقابل جامعه بایستم...
  • دختری که بر اثر یک رابطه‌ی پنهانی حامله شده است به بیمارستان آورده می‌شود. ترس و لرز دختر از افشاء شدن حاملگی‎اش، سوالاتی را در ذهن السعداوی ایجاد می‌کند که پاسخ دادن به آن‌ها، به سادگی، از عهده‌ی هیچ مرد و زنی بر نمی‌آید:
همه‌ی اندوه‎های جامعه وارد درمانگاهم شده. همه‎ی پنهانکاری‎ها و حیله‎ها را در برابر چشمان خود مشاهده کرده‌ام... حقایق تلخی که مردم انکار می‎کنند بر تخت من و زیر دستم خوابیده است... مردم را بخشیدم...
آیا این مردی که خواهرش را برای اشتباه انجام شده قربانی می‌کند، همان کسی نیست که با خواهر مردان دیگر غرق خطا می‎گردد؟
آیا این گرگی که دختر کوچکی را فریب می‎دهد همان پدری نیست که دخترش را در قید و بند زندانی می‎کند؟
آیا این همسری که به زنش خیانت می‎کند، زن خود را به دلیل خیانت برای دفاع از آبرو سر نمی‎برد؟
آیا این جامعه‎ای که ترانه ‎ای عاشقانه می‎سازد، همان جامعه‎ای نیست که شمشیر را بر هر عاشق می‎کشد؟
آیا این زنی که به همسر خود خیانت می‎کند، زن بدنام کننده‎ی دیگر زنان نیست؟
بر مردم ترحّم ورزیدم... همه‎ی مردم... آنان قربانیان و داورانند.
  • خانم السعداوی به مال و نام و نان فراوانی می‌رسد، ولی همچنان از تنهایی و نداشتن مردی دلخواه در زندگی‌اش، به شدّت می‌نالد و بر اثر همین تنهایی، کلامش به شاعرانگی میل می‎کند:
درمانگاهم مملوء از مرد، زن و بچه شد... خزانه‎ام مملوء از مال و طلا... نامم همچون ستاره‎ای در آسمان درخشید... و پدرم شهرتم را همچون قانونی میان مردم منتشر می‎کرد...
از غریبه‎ها آشنایی به دست آوردم... و از دشمنان دوستی اطرافم مملوء از مردان گرگ صفت شد... کتابخانه‎ام پر از نام، ہر قلّه‎ی بلند خودم نشستم و از بالا به جامعه نگریستم...
با ترحّم لبخندی زدم... جامعه همان ستمگری که گریبان‎گیر زنان می‎شود و به آنها القا می‎کند که در آشپزخانه، کنار گاز و قبرها بمانند!
این جامعه در مطبم ضعیف و منافق گشته است! چقدر جامعه‎ی بزرگ کوچک است!
در مطبم بعد از رفتن آخرین بیمار و آبدارچی ماندم...
تنها نشستم و به ساعت نگاه کردم... همچنان نه بعد از ظهر بود... سر شب.. و زندگی در مسیر خود در حرکت...
ایستادم و شروع به قدم زدن در اتاقم کردم... کنار پنجره که ایستادم نسیم شب صورتم را لمس کرد...
مردم در خیابان راه می‎رفتند، صحبت می‎کردند و می‎خندیدند... به خود نگریستم بالاتر از آنها بودم... از جایی بالا... امّا دور.
احساس سرمای شدیدی کردم... گویا بر سر بالاترین قّله ایستاده بودم... بالای سرم را نگریستم. جز ابر و آسمان نمی‎دیدم... و زیر پایم، محل آسایش طلبی مردمان، بسیار دور... مردم از دور برایم دست تکان می‎دهند اما هیچ تکانی به من نمی‎رسد... موسیقی می‎زنند اما صدایش به گوشم نمی‎رسد... گل می‎دهند امّا بوی آن در هوا پخش نمی‎گردد...
سرم را از پنجره به درون اتاق کشیدم.
تنهایی چه سرد است! چقدر سکوت بی‎رحم است! چه کار انجام دهم؟ آیا از بالای قلّه‎ی خود به پایین فرو روم؟
آیا از پلّه‎ها پایین بروم؟ اما باز هم عمرم هدر می‎رود و به آن‎چه که می‎خواهم، نخواهم رسید...
درگیری‌ها پایان یافت و من بی‎حرکت نشستم...
آه... بدترین چیز تنهایی ست!
چرا از پله‎های زندگی‎ام این طور بالا رفتم؟ چرا جام زندگی را جُرعه جُرعه ننوشیدم؟ چرا عمرم را در لحظه‎ی حال نگذراندم؟ چرا با پرش و سرعت رفتم؟ چرا مکانم را در صف‎ها کنار زدم و از صف‎ها جهیدم؟
مردم در صف‎های زندگی‎شان می‎خزند... همچون لاک‎پشتی هستند... اما بالاخره روزی خواهند رسید... مسیر رو به جلو در حرکت است... به کندی حرکت می‎کند امّا یک روز به هر آن‎چه که می‎خواهد، می‎رسد... میلیون‎ها سال گذشت تا هیولیت تبدیل به هوا گشت. تا هوا، آب شد و منجمد گشت... میلیون‎ها سال دیگر گذشت تا آمیب‎ها رشد کردند... میلیون‎ها سال سپری شدند تا باله‎ها ایجاد شوند و باله‎ها تبدیل به بال شوند... بعد بال‎ها بازو و دُم شوند و میلیون‎ها سال دیگر سپری شد تا دست‎ها صاحب انگشت شوند و دُم از بین برود و انسان، این میمون دو پا، روی پاهایش بایستد.
چرا در کودکی به دلیل اینکه همچون کبوتر بال پرواز نداشتم غصه خوردم؟ چرا هر سی روز ماتم عادت ماهیانه را گرفتم چرا خود را به خاطر مغلطه‎های تاریخ و تقلید و قانون سوزاندم چرا به دلیل این‎که علم راز پروتوپلاسم را کشف نکرده جوش می‎آوردم؟
سالها پایان می‎یابند و تاریخ و قانون و تقاليد تغییر می‎کنند...
سال‎ها سپری می‌شوند و زندگی راه بهتری برای رشد دختران کوچک می‎یابد... سال‎ها سپری می‎شوند... جسم انسان سبک می‎گردد و پرواز می‎کند... سال‎ها سپری می‎شوند و دانش راز پروتوپلاسم زنده را کشف خواهد کرد... کاروان زندگی در حال حرکت است... و زندگی هر روز به کشف جدیدی دست می‎یابد...
چرا زمانه عمرم را چنین طی کرد؟
چرا زندگی شتاب کرد و من به بالای آن پریدم... به قلّه‎ای رفیع دست یافتم امّا همراه با وحشت تنهایی!
آه... چقدر سکوت بی‎رحم است؟ چقدر صدای بشر حتی اگر فریاد باشد زیباست...
چقدر تنهایی سرد است؟ چقدر نفس‎های مردم حتی اگر بیمار باشند گرم است...
چقدر آرامش زشت است؟ و چقدر جنبش مردم حتی اگر درگیری باشد زیباست...
چقدر تنهایی ترسناک است؟ و چقدر فکر کردن و مشغول گشتن حتی اگر ناکامی باشد دلنشین است...
تنهایی در قلبم جای گرفت. غول تنهایی جایی برای حرکت بافت جمعیت تلاشی گرفت پس غول تنهایی شروع کرد به دراز کردن دست و پاهایش... دهن‎درّه کردن و درونم دراز کشید.
چه می‎خواهی؟ همه‎ی امور را انجام دادی... زندگی آن‎ها را ردّ کردی... پشت حقیقت پنهان شدی و حقیقت تو را چنین هدایت کرد که دیوارهای خود را در برابر خود بکشی.... و مردان... آنها را جستجو... زیر رو و دگرگون کردی و لبانت را به نشانه‎ی تحقیر تکان دادی...
چه می‎خواهی؟ مردی در خیالت زندگی می‎کند که در واقعیت حرکت نمی‌کند؟
مردی که صحبت می‎کند، فکر می‎کند و جسم مردان را ندارد؟ | آیا می‎توانی جسم‎هایی را که بر تخت کالبدشکافی دیده‎ای را فراموش کنی؟ خروپفی که در نزدیکی بالشتت می‎شنیدی؟ این نگاه‎های نا امیدانه را؟
مرگی که کودکان را درو می‎کند؟
آیا در زندانت را بار دیگر به روی خود می‎بندی؟
امّا شب طولانی شده... وهم‎های شبانه اطراف تخت مرا احاطه می‎کنند... و تخت سرد و ترسناک گشته... غول هم نمی‎خواهم بخوابد... شهرت معنایی ندارد... و پول جز کاعذهای مرده در زندگی نیست...
  • بالاخره خانم السعداوی مردی که مدت‌ها به دنبالش می‌گشت و از درد فراقش می‌سوخت را در یک مهمانی پیدا می‌کند. و زنی چون او که این همه بیانیه بر ضدّ افکار و رفتار برخی از مردان زمانه‎اش صادر می‌کرد، حالا غرورش را زیر پا می‌گذارد و خودش دست به تلفن می‌شود و مرد نوازنده‎ای که پیش از این فقط در خیالش زندگی می‎کرد را به خانه‌اش دعوت و در آغوش می‌گیرد:
کنارش نشستم و به انگشت‌هایش نگاه کردم. نواها به گوشم می‌رسید که آن‌ها را نوازش می‌داد... شاد و غمگین... تند و آرام... خندان و گریان... قلبم با آن می‎تپید... بالا و پایین می‎آمد... می‎رقصید و گریه می‎کرد.. ناله می‎کرد و می‎خندید... انگشت‎هایش آهنگ را متوقف کرد و پرسید...
- نظرت چیست؟
- عالی!
- همین الان سرودم.
- در آن هم غم بود و هم شادی.
- این زندگی ماست.
- هنر زیباست... کاش موسیقی می‌آموختم تا بتوانم چنین آهنگ‎هایی بسرایم.
- کاش پزشکی می‎آموختم تا بیماران را شفا دهم.
- پزشکی شفا می‌دهد اما موسیقی می‎آفریند و شفا می‎دهد.
- می‎توانی در پزشکی نیز بیافرینی... بیماری‎هایی وجود دارد که درمان نشده‎اند.
نگاهش کردم....
- این همه سال کجا بودی؟
- دنبال تو می‌گشتم.
- تجربه‌ی زندگی مشترک داشتی؟
- بله.
- و تو؟
- همین‎طور.
- فقط با تجربه یاد می‎گیریم.
شنیدم صدای عمیقی نامم را خطاب می‌کند... و پرسید: چه چیزی در چشمانت هست؟
ایستاد... ایستادم... روبه روی هم ایستادیم و خطی بیش فاصله‌ی بین‌مان نبود..
شنیدم با صدایی گرم می‎گوید: دوستت دارم. احساس کردم همه چیز در وجودم به عمیق‎ترین مکان نفسم می‎رسد سپس ناگهان به بالاترین نقطه صعود می‎کند... و لبخند می‏‎زند... فاصله‎ی میان‎مان را کنار زد و مرا به آغوش کشید... سرم را بر سینه‌اش گذاشتم...
- چرا گریه می‌کنی؟
- دوستت دارم.
مرا به آغوش کشید... به گونه‌ای که جسمم در جسمش ناپدید شد، و وجودش در وجودم آمیخته شد.
  • خانم دکتر در حال گذراندن اوقاتش با آقای موسیقی‌دان لطیف‌الطبع است که زنگ تلفن، او را بر بالین بیمار رو به موتی فرا‌می‌خواند. مرد نیز به همراه او می‌رود. در آن‌جا معلوم می‌گرد که درون این زن عصیانگر، انسانی شریف به خواب رفته است که با یک تلنگر، دست‎کم برای مدّتی، بیدار و کتاب با این بیداری به پایان می‎رسد:
به چشمان بیمار نگاه کردم...بهتر شده بود... با سرعت کمتر و نظم بیش‌تر نفس می‌کشید... آمپول را از رگ بیرون آوردم... بیمار لبان خشکش را گشود و با صدایی آرام در حالی که نگاهم می‎کرد، گفت: از شما ممنونم.
دستش را زیر بالشت برد تا از زیر آن پولی بیرون بیاورد...
نمی‎دانم آن لحظه چه اتفاقی برای من افتاد..... دنیا دور سرم چرخید و از هوش رفتم...
و فقط دست گرمی را احساس کردم ... که با مهربانی گفت:
- احساس خستگی می‎کنی؟
به او نگاه کردم... نمی‌دانستم به او چه بگویم... احساس خستگی نه بلکه حس شرمندگی می‌کردم...
آیا آن موقعیت را انکار می‌کردم؟ نمی دانم... احساس کردم در حد آبروی یک پزشک نیست که مبلغی از بیمار دریافت کند...
چگونه آن همه سال دستم را دراز می‎کردم و از بیماران پول دریافت می‌نمودم... کدام مال؟...
چگونه در مطبم سلامتی را به بیماران می‎فروختم؟
چگونه صندوقم را از عرق و خون بیماران پر می‎کردم؟
آه...
احساس کردم دستی گرم مرا گرفته، سوار ماشین می کند و مرا به خانه می‎برد...
وقتی که من را روی تخت قرار می‎داد، با لبخند گفت:
- برایت پزشک بیاورم؟
احساس کردم اشکی گرم بر چهره ام نشست... دستم را گرفت و گفت:
- برای چی گریه می کنی؟
- چیزی نمی‎فهمم.
- چرا؟
- کور بودم...
- چرا؟
- فقط خودم را می دیدم.
- چرا؟
- درگیری ها حقیقت را گرفته بود.
- کدام درگیریها؟
- جنگ با مردم و اول از همه مادرم.
- به چیزی دست یافتی؟
نه... به چیزی دست نیافتم... پزشک بهترین شخص و بهترین نسخه پیچ نیست...
موفقیت این نیست که درمانگاهم از مردم پر شود و صندوقم مملوء از طلا و نامم همچون ستاره‎ای بدرخشد.
پزشکی وسیله است... موفقیت در کسب مال و شهرت نیست...
پزشکی یعنی سلامتی را به هر نیازمند سلامتی بدون قید و شرط بدهم...موفقیت یعنی اینکه از خود به دیگران ببخشم...
سی سال از عمرم بدون دریافت حقیقت سپری شد... بی آنکه زندگی را بفهمم...
بی‎آنکه ذاتم را بشناسم.. چگونه بشناسم حال آن که گمان می‎کردم فقط باید دریافت کنم در حالی که تنها باید می‎بخشیدم.....
چگونه چیزی می‎دادم که در من وجود نداشت؟
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
سعی کن بخوابی.
نمی‎توانم.
با خونی که گرفت درمان خواهد شد.
نه هیچ وقت درمان نمی شود.
ریالی هم از او نگرفتی.
آه... به یادم نیاور...
و اما آیا می‎توانم فراموش کنم؟ آن اتاق خواب کوچک کثیف آجری را؟
برکه‎ی کوچک خون را؟ چهره‎ی رنگ پریده را؟ چشم‎های خشکیده‎اش را؟
آه...
سرم را بروی سینه‎اش پنهان کردم... به او پناه بردم... متوسّل شدم...
حس کردم کودکی هستم که می‎خواهد راه رفتن را بیاموزد...
نیازمند دستانش برای حمایت بودم... برای اوّلین بار نیاز به یک شخص را احساس کردم، حتی به مادرم احساس نیاز نکرده بودم...
سرم را بر سینه‌اش گذاشتم و گریه کردم... با آرامش و آسودگی خاطر گریه کردم...
بریدن هولوفرنس توسط جودیت اثر آرتمیسیا جنتیلسکی
بریدن هولوفرنس توسط جودیت اثر آرتمیسیا جنتیلسکی
یادداشت‌های مرتبط:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AC%D9%86%D8%B3%D9%90-%D9%85%D8%AE%D8%A7%D9%84%D9%81-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%85-l90tsma2g9qm
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B2%D9%86-%D8%B0%D9%84%DB%8C%D9%84-klyinfdaqgy1
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%AE%D9%88%D8%A8-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%87-j7jtx9nn6inf
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B1%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D8%B3%D8%B1%DA%A9%D8%B4-oyejm74vnphw
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B4%D9%85%D8%A7-%DB%8C%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D9%86%DA%A9%D9%86-uhkykspe6af3
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%84%D9%85%D8%B3%D9%85-%DA%A9%D9%86%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%BA%D9%88%D8%B4%D9%85-%D8%A8%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D9%88-%D8%A8%D8%A8%D9%88%D8%B3%D9%85-xz3fbwtair8a
سه یادداشت پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%E2%9D%8C-fptmhegqx1se
https://virgool.io/Trying/%D9%85%D8%A7%D9%85%D8%A7%DA%86%D8%A7%DA%86%D8%A7%DA%86%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7-avxj2zlxp3th
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%DB%B5%DB%B1%DB%B6-urcvp7erffvq
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
 به همین سادگی می‎توان خلّاق بود.
به همین سادگی می‎توان خلّاق بود.
حُسن ختام: پیشنهاد می‌کنم حتماً گوش کنید، حسّ خیلی خوبی دارد.
https://soundcloud.com/hmdpa/cv9ovkg2inip
توجه:

گردآوری این یادداشت طولانی را از مدّت‌ها پیش شروع کرده بودم ولی تمام کردن و رساندنش به امروز صبح برای این‎که بدقول نشوم، تا پایان دیشب طول کشید. از آن‎جا که باید به اداره می‎رفتم، وقت کافی برای بازخوانی چندباره و اصلاح غلط املایی‌ها و یا اشکال نگارشی‌های احتمالی آن نداشتم. فقط توانستم منتشرش کنم و بروم. به بزرگواری خودتان ببخشید تا بعداً اصلاح کنم.