تذکر:
این یادداشت را کودکان و نوجوانان و کسانی که بیماری قلبی دارند، نخوانند. عدل هم همانها میآیند و میخوانند! دوستان بیباک اگر خواستند یادداشت را همراه با شنیدن این فایل صوتی، بخوانند:
مقدمه:
یک سری تجربهها هستند که آدم دوست دارد بقیه هم تجربه کنند. مانند همان چیزهایی که با هم در «امتحانش کُن» نوشتیم. امّا یک سری تجربهها هم هستند که آدم از سر کنجکاوی یا بهتر بگویم فضولی سراغ آنها میرود. مثل استفاده از نرمافزار بسیار کاربردی(!) جنّیابی است!
چرا باید از نرمافزار جنّیابی استفاده کنیم؟
مثل "انرژی هستهای"، حق مسلّم ما است که بدانیم دور و اطرافمان چه خبر است! برای اینکه بفهمیم دور و اطرافتان چه خبر است و چند جنّ و روح در کنارما زندگی میکنند و چقدر برای ما خطر دارند، یکی از نرمافزارهای جنّیابی که از امتیاز خوبی نزد کاربران برخوردار است را دانلود کرده و فعّال کنید.
به محض فعّال کردن نرمافزار جنّیابی، صدایی شبیه به صدای فیلمهای ژانر وحشت که حوادث آنها در جنگلی متروک میگذرند، به گوشم خورد که نزدیک بود کُرک و پرم بریزد. برای همین صدای نرمافزار را بسته و خانهی اجارهای را اسکن کردم. چند نقطهی قرمز را نشان داد. با لمسِ هر یک از آن نقاط قرمز، ویژگی مختصری از جنّ یا روحی که در کنارم در حال زندگی بود و میزان خطرش که عددی از صفر تا ده بود را برایم آورد.
نزدیک به دو سال، در کمال آرامش، در این خانهی قدیمی ساکن بودیم و از وجود اجنّه و ارواحی که در کنارمان پرسه میزدند، کمترین خبری نداشتیم. روح یک زن که میزان خطرش عدد "دو" بود! چند روح فراموش شده که میزان خطرشان صفر بود! روح یک خرگوش که آن هم خطری نداشت! چند جن که میزان خطرشان در بدترین حالت عددِ چهار از ده بود! گفتم روح خرگوش. در کمال تعجّب چند ماه پیش یکی از خرگوشهایمان که توسط خرگوشهای دیگر تنبیه و از بین رفته بود را در باغچهی کوچک خانهمان، خاک کرده بودیم!
برای سنجش میزان صداقتِ نرمافزار، گوشی حاوی نرمافزار را یواشکی به خانهی پدر، منتقل و در آنجا فعّال کردم. آنجا، بازار جنّ و روح، بسیار کساد بود. به جز چند روح فراموش شده که حتی نمیتوانستند از دیوار رد شوند، چیزی یافت نشد! انتظار داشتم روح گوسفندی که چند وقت پیش، خیلی ناگهانی و به علّتی کاملاً نامعلوم به رحمت خدا رفت و در کنار درخت انجیر خانه، خاکش کردیم را نشانم دهد که تیرم به خطا رفت و باز هم نرمافزار، فقط روح یک خرگوش را نشان داد. مگر اینکه این خرگوش، از دوران ژوراسیک در اینجا خاک شده باشد، وگرنه از زمانیکه یادم پدرم در این خانه زندگی میکند و اصلاً هم میانهی خوبی با خرگوش و امثالهم ندارد. در غیر اینصورت سازندگان این نرمافزارها، بیشتر یک "بازی" محضِ سرگرمی و وقتپُرکردن، ساختهاند تا یک نرمافزار کاربردی. شاید هم دستانداز بدبین است، این نرمافزار مشکلی ندارد و روح خرگوش داخلِ خانهی پدرم، همان روح خرگوش سقط شده خانهی خودم است که هر جا میروم، دنبالم میآید. گوسفند هم بعد از مرگ، اختیارش دست خودش افتاده و ترجیح داده روحش ببرد جایی که علوفه و هوای بهتری از کرج، گیرش میآید!
این نرمافزار را یکی از همکاران عاشق جنّ و روح و پری به محل کار آورد و در زمان استراحت، جنّ و روحهای داخل اتاق تک تکِ همکاران را کشف کرد. بعد از بازگشت این همکار جسورمان از اتاق آقای رئیس. حدسمان این بود که الان او میگوید اتاق آقای رئیس سرشار از اجنه و ارواح بوده است. چون همهمان بر این باور بودیم که رئیسی که ما داریم، جنّها را هم درس میدهد! امّا در کمال تعجّب، نتیجهی تحقیقات او این بود که برخلاف اتاق تمام همکاران که سرشار از اجنّه و ارواح باعرضه و بیعُرضه و خطرناک و بیخطر بودند، در اتاق رئیس، هیچ روح و جنّی، وجود نداشته است!
"قضیهی جنّ" به نقل از کتاب «اعترافات» نوشتهی «حامد ابراهیمپور»:
چند سال پیش در یکی از شهرهای شرقی، دوستی داشتم که درویش و اهل حق بود. یک روز به من گفت که همسر و فرزندانش به سفری طولانی رفتهاند و چه خوب است که به دیدارش بروم و چند صباحی مهمانش باشم. من هم ساک سفر را بستم و به خانهاش رفتم. در را که برایم باز کرد، دیدم حرف نمیزند! روی کاغذ برایم نوشت که چلّه نشسته است و روزهی سکوت دارد! ۴۰ روز هم قرار نیست حرف بزند. من هم که تازه رسیده بودم و حوصلهی برگشتن نداشتم! خلاصه ماندگار شدم. او گوشهای نشسته بود و تسبیح میانداخت و حرف نمیزد. من هم در خانهی قدیمی گشت و گذار میکردم و شعر میخواندم و با خودم حرف میزدم. خلاصه بعد از یک هفته روانی شدم! شب اول روی کاغذ برای من نوشت: این خانه جنّ دارد و محل تجمعشان آشپزخانهی ماست که در زیرزمین است! تو را نمیشناسند! اگر رفتی آشپزخانه حتماً بگو سلام علیکم! وگرنه کتکت میزنند؟ گفتم: یعنی نگم بسمالله!؟ نوشت: نه! فقط هر وقت رفتی داخل، سلام کن! اینها روی سلام خیلی حساساند. فکر کردم دارد اذیتم میکند و جدّی نگرفتم! خلاصه همان شب برای تخمِمرغ نیمرو کردن، روانهی آشپزخانهی توی زیرزمین شدم. برق را روشن کردم و آمدم سر گاز، روغن را هنوز در ماهیتابه نریخته بودم که یکی محکم زد پس گردنم زهرهام تركید. گفتم یا حضرت عباس، دومی قایم تر خورد توی گوشم. گفتم بسمالله، درجا چک سوم را خوردم! تازه یادم آمد که باید چه کار کنم. دستم را گذاشتم روی سینهام و محترمانه گفتم: سلام علیکم! استرس خوردن چک بعدی را داشتم اما همان سلام معروضه کار خودش را کرده بود و به خیر گذشت. قید درست کردن تخمِمرغ را زدم و دویدم بالا!
فردای آن شب هم نشسته بودم و چای میخوردم، که دیدم یکی با صورت سپید از پشت پنجرهی اتاق دارد برّ و برّ نگاهم میکند! فشارم افتاد روی پنج. گفتم یا امام غريب، این کیه؟ رفيقم برایم نوشت: کاریت نباشه! تو دیدی، فقط سلام کن!
چند روز بعد، زار و نزار و وزن کم کرده به تهران بازگشتم ولی از آن به بعد دیگر محبوب اجنّه و ارواح شدم. از قدیم گفتهاند: آدم وسواسی دم مستراح میخورد زمین! نمیدانم از ادب و متانت من خوششان آمده و دنبالم آمدهاند یا روشهای اطلاعرسانی خودشان را دارند و مرا به عنوان یک مورد اوكازيون به همدیگر معرفی کردهاند! حضور جنّها در جاهایی که من زندگی میکنم اصلاً ربطی به قدمت بنا و منطقهی جغرافیایی ندارد. حتی اگر در آپارتمانی نوساز هم زندگی کنم، لااقل یکی دو تا جنّ، برای جور بودن جنس در خانهی من هست! دو روز از بازگشتم نگذشته بود که نیمهشب در اتاق، صدای خشخشی شنیدم. چشمهایم را که باز کردم، شب یک نفر با کلاهشاپو و پالتوی بلند از جلویم رد شد و رفت توی آینه! گفتم سلام علیکم و با کلّه رفتم زیر پتو! فکر کردم اگر خانهام را عوض کنم، همهچیز حلّ میشود، ولی این طور نشد. نیمهشبها یکهو شیر حمّام برای خودش باز میشود. برقها خود به خود خاموش و روشن میشدند یا وسائلی از من گم و گور میشد.
یکبار که خانمی از دوستان به دیدارم آمده بود، ساعت دیواری از فاصله دو متری زرت پرت شد روی کلّهاش! طفل معصوم درجا خودش را خیس کرد! هرچه هم گفتم: بگو سلام علیکم، کاریت نباشه! گوش نداد! شبانه آژانس گرفت و فرار کرد.
یکبارِ دیگر هم صبح از خواب بیدار شدم و دیدم روی بالشم ماتیکی است! اول فکر کردم خون دماغ شدهام و لکّههای خون است. ولی وقتی جلوی آینه رفتم، دیدم تمام صورتم پر از جای بوسه و لبهای ماتیک خورده است! آنقدر خجالت کشیدم که نگو! فهمیدم یکی از جنّها مادّه است و به من نظر دارد. برای همین هم غیرتی شده و ساعت دیواری را کوبیده روی کلّهی آن زنِ زبان بسته! دیگر به كلّ آنجا معذّب بودم. حس میکردم مدام زیر ذرّهبین جنّ مادهام! رویم نمیشد اصلاً لباسهایم را در خانه عوض کنم، یا حتی به حمّام بروم. مدّتی بعد، آن خانه را هم عوض کردم و به جای فعلی آمدم. اینجا هم همان آش است و همین کاسه!
دکمهی دستگاه چایساز خود به خود زده میشود و آب جوش میآید؛ یا بعضی نیمهشبها تلویزیون با صدای بلند روشن میشود و من نیممتر میپرم هوا. اما کم کم به این وضعیت عادت کردهام و چندان واکنشی نشان نمیدهم ! دیگر به نوعی همزیستی مسالمتآمیز باهم رسیدهایم. خوبیاش این است که خبری از ماچ و ماتیک نیست و فضا، مردانه است! خشونت ندارند و بیشتر علاقهمند به شوخی خرکی هستند! مثلاً وقتی دارم گفتوگوی تلفنی مهمّی انجام میدهم، یکیشان کنار گوشی شیشکی میفرستد و بقیه یاہ یاه میخندند! ولی در کل جنّهای باظرفیتی هستند. آبروداری میکنند و اگر برایم مهمان بیاید، کاری به آنها ندارند! فقط یکی دوبار تفریحی شیر آب را باز میکنند و میروند سراغ زندگیشان!
امّا من به هر خانهای که میروم، بازهم جهت اطمینان، اول میگویم سلام علیکم! بعد وارد آشپزخانه میشوم!
راههای رهایی جنّزدگی (نسخهی وطنی!):
راه رهایی ازجنّزدگی (نسخهی خارجی!):
دو مطلب پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: