این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیارست ای صنم
وان پشیمانی که خوردی زان بدی
ز اختیار خویش گشتی مهتدی
بیایید کمی روی این شعر تامّل کنیم:
درست است که "این کنم" یا "آن کنم" دلیل اختیار ما است، امّا نتیجهای که قرار است از "این کنم" یا "آن کنم"هایمان بگیریم به عوامل دیگری نیز بستگی دارند که اصلاً در اختیار ما نیستند. مثلاً بنده تصمیم میگیرم یک کارگاه تولیدی احداث کنم و چون اختیار دارم این کار را میکنم. تمام محاسباتم برای اینکه کارگاهم به سوددهی برسد نیز صحیح هستند و مو لای درزشان نمیرود. همه چیز طبق نقشههایم، خوب پیش میرود. هم من و هم کارگرانم خوشحال هستیم. امّا بعد از چند ماه یک تصمیم اقتصادی از سوی دولت یا مجلس، مبنی بر آزاد کردن واردات محصولی که در کارگاهم تولید میکنم، باعث میشود که کارم به ورشکستگی بکشد.
پشیمان میشوم که چرا اصلاً اینکار را شروع کردم؟ چرا پولم را برنداشتم ببرم جای مطمئنتری سرمایهگذاری کنم؟ مولانا پشیمانی را گردن خودم انداخته است و میگوید «ز اختیار خویش گشتی مهتدی» ولی تا جایی که پای اختیار بنده در میان بود، همه چیز خوب پیش رفت و در مسائلی که باعث ورشکستگی و پشیمانیام شدند، کمترین اختیاری نداشتم. تا صبح میتوانم مثالهای کوچک و بزرگ دیگری را بیاورم که همگی اثبات کنند که درست است که اختیار "این کنم" یا "آن کنم"هایم به عهدهی خودم است. ولی لزوماً اختیار آن چیزهایی که "این کنم" یا "آن کنم"هایم را قرار است عاقبت به خیر کنند را به عهده ندارم. امّا آیا به همین بهانهها میتوان به پوچی رسید و دست از تلاش برداشت و یا به قول مولانا:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
از رنجی خستهام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که از آنِ من نیست
با نامی زیستهام که از آنِ من نیست
از دردی گریستهام که از آنِ من نیست
از لذّتی جانگرفتهام که از آنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آنِ من نیست.
یکی چشم باز میکند و خود را در یک خانوادهی مرفّه، مییابد و دیگری چشم باز میکند و خود را در یک خانوادهی کَپَرنشین فقیر و بدون شناسنامه، مییابد. تردیدی در این نیست که "این کنم" یا "آن کنم" نفر اوّل به راحتی آب خوردن نتیجه میدهد و "این کنم" یا "آن کنم" نفر دوّم با خون جگر به جایی نمیرسد. البته به ندرت هم دیده شده است که "این کنم" یا "آن کنم" نفر اوّل بنا به دلایلی به جایی نرسیدهاند ولی "این کنم" یا "آن کنم" های نفر دوم، با اراده، همّت و بیخوابیهای شبانه به نتایج خوبی منتهی شدهاند. پس باز هم نمیتوان صرف مرفّه و یا فقیر بودن، حکم به مفید یا پوچ بودن زحمات و تلاشها داد.
من زنی معدنزادم
روی تپهای زغال
دنیا آمدم
بند نافم را
با تیشه بریدند.
توی خانهها و نخالهها
لولیدم
با پتك و مته و دیلم
بازی کردم
و با انفجار و دینامیت
بزرگ شدم.
مردی از تبار معدنکاران
جفتم شد
کودکی از جنس معدن زائیدم
سی سال آزگار
زغالشوئی کردم
و زخم معدن
تنها پساندازیست که دارم.
من زنی معدنزادم
پدرم
زیر آواری مدفون شد
مادرم توی غربالش خون بالا آورد
خواهرم را
چرخهای واگنی له کرد.
برادرم
از روی نقّاله پرت شد
و شوهرم را
سمّ زغال
خانهنشین کرده.
يك عمر لقمه لقمه از دهنم زدم
و پشیز پشیز پساندوختم
تا شاید
یکتا پسرم
وقتی بزرگ شد
کارهای بشود.
امّا، حالا يك هفتهایست که او
هر کلّه سحر
شِنکش بدوش میگیرد
و پابهپای همسالان
در جستجوی کار
راه "دهانه شیطان (کنایه از تونل مادر معدن است.)"را
امیدوار میرود و
غمگین میآید.
این کولبار فقر
تنها میراثی است که به او رسید.
من زنی معدنزادم
با باروت و دینامیت
بزرگ شدم
لهجههای سکوت را
میفهمم
رگههای عصیان را
میشناسم
خوب می دانم، انفجاری در پیش است.
بگذار موسمش برسد
وقتی که زمزمهها فریادی شد
خواهی دید که چگونه از گیسهایم
صدها فتیله میسازم
و از قلبم
چخماق!
من زنی معدنزادم
گهوارهام، کوچهام، وطنم معدن بود
و بیشكّ
گورم نیز.
سیزیف، با فریب دادنِ مسئولِ مرگ، از مردن میگریزد و ظاهراً زنجیری را که برای بستن خود او در نظر گرفته شده بود، بر گردِ تنِ مسئول مرگ میپیچید.
به خاطر این فریبکاری و تخلّف، با هدف فرار از مرگ و زنده ماندن و جاودانگی، یک مجازات ویژه برای او در نظر گرفته میشود.
اینکه سنگی را با زحمت در دامنهی کوهی به سمت قله بغلتاند و دقیقاً وقتی سنگ به قله رسید، دوباره به پایین بغلتد و این ماجرا جاودانه تکرار شود.
آیا باید به این افسانه تن داد و همه جوره زیر بار پوچی رفت و دست از کوشش برداشت و یا راهی برای برونرفت از این وضعیت وجود دارد؟
یادم است در وفور ایّام کرونا، جلوی پایگاه بسیج محلّهمان، جوجهی یک روزه به بچّهها هدیه میدادند. یک نفر درآمد گفت که این جوجههای زبانبسته همهشان میمیرند و نفله میشوند و این کار هیچ فایدهای ندارد. یک نفر در جوابش گفت اگر فقط یکی از این بچّهها بتواند، جوجهاش را مرغ کند، چه بسا فردا به پرورش مرغ علاقهمند شود و دست آخر هم به یک پرورشدهندهی بزرگ مرغ تبدیل شود. نگاه فرد اوّل به توزیع جوجهی رایگان یک نگاه سیزیفوار و نگاه فرد دوم نگاهی بود که بسیار از عمل پوچ سیزیف، فاصله داشت.
در ادارهای که کار میکنیم. خودم جزو کسانی هستم که نگاهی متعادل به کارم دارم. یعنی بخشی از کارهایی که به عهده دارم را سیزیفوار و بخشی را بسیار مفید میدانم. آنچه هم که باعث شده است تاکنون دوام بیاورم همین نگاه است. ولی همین نگاه میانه، گاهی به این منتهی میشود که دیگر بس است و باید خودم را زودتر بازنشست کنم و به سراغ کار دیگری بروم که هیچ رویه یا سویهی سیزیفی نداشته باشد. امّا در میان همکارانم دو نگاه کاملاً متفاوت دیگر به خوبی مشهود است. نگاهی که کاملاً کار خود را سیزیفی دانسته و با بیانگیزگی کامل و با اکراه، به کارشان ادامه میدهند و قصد فرار و پناه بردن به کار دیگری را دارند و نگاهی که کاملاً کار خود را مفید دانسته و با انگیزهی تمام به کارشان ادامه میدهند و هیچگاه کلمهای که نشان از پشیمانی یا ترک کاری که به عهده دارند را از زبانشان نشنیدهام. جالب آنکه کاری که دارندگان هر سه نوع نگاه دارند انجام میدهند بسیار به هم شبیه است.
شاید بتوان نتیجه گرفت که آنچه به "این کنم" یا "آن کنم" های ما جدا از اینکه تا چه اندازه نتیجهشان در اختیار ما است یا نیست، معنی میدهد، نوع نگاه ما به آنها است. مثلاً من میتوانم نوشتن خودم در اینجا را با گفتن جملاتی شبیه به اینها «چه کسی مینشیند اینها را بخواند؟»، «این همه مینویسی که چه بشود؟»، «این همه وقت صرف خواندن و نوشتن کردی چه چیزی گیرت بیاید؟»، کاری سیزیفی بدانم و فردا دست از نوشتن بردارم و یا با گفتن تنها این جمله که «شاید چیزهایی که در اینجا مینویسم، به درد یک نفر بخورد.»، کاری بسیار مفید بدانم و با تمام گرفتاریها و دغدغهها و فشارهای متنوّع زندگی، همچنان به نوشتن ادامه دهم.
سراینده یا سرایندگان ترانهی محلّی معدنکاران که در میانهی متن آوردم نیز از نگاهی سیزیفی، رنج میبردند و شاید میتوانستند تمام رنجهایی که میکشیدند را بگذارند پای آبادانی کشورشان و کسانی را هم که در معدن از دست دادند را قربانیان راه پیشرفت کشورشان بدانند.
مخلص کلام:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند.
ای کاش اگر حرف زدن را بلد نبودم، دستکم سکوت کردن را آموخته بودم. ای کاش.
دو یادداشت کم و بیش مرتبط:
سه یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: