داستانی برگرفته از اساطیر یونانی با کمی(!) دستکاری:
"فایِتون"(درخشنده)، فرزند هلیوس (ایزد خورشید)، از مادرش "کلایمین" میخواد به او اطمینان بده که باباش، یعنی همون هلیوسخان، راست راستکی خدای خورشیده. مادرش بهش میگه: «برای این که خیالت راحت بشه برو از خودش بپرس.» فایتون هم میره پیش پدرش و از خودش میپرسه. پدرش جواب میده: «والّا به خدا(!) من "خدای خورشید" هستم. مگه کوری من صبح خروسخون میرم سر کار و تا شبِ شغالخون، سگدو میزنم؟!»
امّا چون فایتون از اون جوونای اهلی نبود که هر چی باباش میگه چشم و گوش بسته باور کنه! به باباش گفت:«"باور نمیکنم" این تو خود تویی، این تو که از خودت بیخود شده!» هلیوس وقتی پررویی پسرش رو دید خیلی بهش برخورد. برای همین دستش رو گرفت و بردش توی اتاق خودش و یه نوار ترانهی خیلی قدیمی رو از میون یه عالمه خرت و پرت پیدا کرد و گذاشت توی یه دستگاه که اونم خیلی قدیمی بود. این صدا از اون دستگاه بلند شد:
بعد که آهنگ تموم شد، هلیوس به پسرش گفت:«تو فکر میکنی اگر من خدای خورشید نبودم، ملّت هیچوقت اینقدر هلل یوس(!) هلل یوس(!) میکردند؟!» و بعد از مکثی طولانی ادامه داد:«من خدای خورشیدم. حالا میخوای باور کنی، باور کن، نمیخوای هم به درک اسفلالسافلین!»
ولی فایِتون باز هم هر چی فکر کرد نتونست با این قضیه کنار بیاد. میگفت اگر به من باشه غاز هم دست بابام نمیدم ببره بچرونه، چه برسه به خورشید! بنابراین یه بار دیگه رفت پیش پدرش تا دوباره سین جیمش کنه.
بعد از این مکالمه، فایتون مارمولک یه کمی فکر کرد و با این جمله به پدرش یه دستی زد: «بابا یه روز شما پیش مامان بمون استراحت کن و این ارابهی خورشید رو بده به من تا بالا و پایینش کنم!» هلیوس خیلی فکر کرد و وقتی به یاد حرفای دکتر هلاکویی و دکتر انوشته افتاد که این همه به والدین میگن، به جوونای خودتون بها بدهید و اونا رو دریابید تا به بیراهه نرن، خیلی با اکراه، این پیشنهاد رو قبول کرد و گفت باشه.
فایِتون خیلی با غرور نشست پُشت ارابه و متاسفانه خیلی ندیدهبازی درآورد و تا جایی که قدرت داشت، به اسبهای ارابه فشار آورد و چهار نعل تاخت. چون دست فرمونش خیلی افتضاح بود، سر پیچ کهکشان راه شیری(!) کنترل ارابه رو از دست داد. دیگه چیزی نمونده بود جهان که این همه براش زحمت کشیده شده بود به باد هوا بره که زئوس(خدای خدایان) به ناچار و برای نجات جهان، ارابه رو با یه صاعقهی مَشتی، خوردِ خاکشیر کرد و خورشید رو نجات داد. در این حادثه ناگوار، جهان نجات پیدا کرد ولی متاسفانه "فایِتون"، جنت مکان و خلد آشیان گردید!
بعد از این حادثهی ناگوار خدای خدایان به هلیوس گفت: «اولاً من این خورشید رو دست تو سپردم، نه پسرت. دوماً تو خدای خورشید هستی، نه پسرت. سوماً وقتی ارابه رو دادی دست پسرت، اگر بهش گفته بودی "جوون ارابه رو بگیر ولی جون هر کی دوست داری بپا!" این اتفاق نمیافتاد و اینجوری کار دست من و خودت نمیدادی.»
ویل دورانت داستان فایتون رو اخطاری به جوونای سرکش میدونه!
فایتون به معنی درخشان، پسر هلیوس، ارابهی آتشین را چنان بیباکانه راند که نزدیک بود جهان را بسوزاند. صاعقه به او اصابت کرد و به دریایش افکند. شاید مفاد این افسانه، مانند افسانهی "ایکاروس" اخطاری باشد به جوانان سرکش.
داستان ایکاروس به نقل از اساطیر یونانی!
"ایکاروس" پسرِ "دایدالوس" مخترع "هزارتو" بود. او به همراه پدرش تصمیم گرفت از زندان "مینوس" به "کرت" فرار کنه. پدرش برای او بالهایی از جنس موم و پَر ساخت تا بتونه با اونا فرار کنه و به او توصیه کرد تا حداقل در حین پرواز، "منم منم" نکنه و "خَيرُ الأمُورِ أوسَطَهَا" را در راس امورش قرار بده و حتی تاکید کرد که جانِ من، از پرواز در ارتفاع خیلی پایین و خیلی بالا، دوری کن تا کُرک و پرهات نریزن! امّا جوونِ متکبّر حرفای پدرش رو از این گوش گرفت و از اون گوشش به در کرد و اون قدر به خورشید نزدیک شد که مومهاش آب شدند و کُرک و پَرش ریخت و به دریا افتاد تا مثل فایتونِ فقید، عبرتی بشه واسهی جوونای سرکش و حرف گوش نکنِ آینده!
جوون میخواد تموم مسائل رو یه شبه حل کنه!
جوونی به اصطلاح انقلابی از امام(ره) میخود که ارتش رو منحل کنه، ایشون در مورد عدم امکان این کار توضیح میده ولی وقتی با اصرار اون جوان در این خصوص روبرو میشه، اینجوری جواب میده: «آقا من خواهش میکنم از شما که این تندی جوانی رو فقط کنار بذارید... توجه کنید من میدونم من خودم هم جوان بودم، یک توقعاتی جوانها دارند که... از باب اون... انرژی که درونشون هست، از باب اون قدرتی که درونشون هست، میخواهند همه مسائل یک شبه حل بشه.»
جوون شدیداً در معرض پذیرش عقاید اشتباهه!
در میانههای رمان "ابله" از زبان یکی از شخصیتهای رمان، صحبت از قاتل جوونی به میان میاد که به دلیل فقر، شش نفر رو به قتل رسونده و صحبت از وکیل جوان این قاتل که در دفاع از او گفته:«با وجود فقر و نداری شدید این جوان، کاملاً طبیعی بود که دست به چنین کاری بزند.» پس از این صحبتها، برخی میگن که این مورد تصادفی و خاص بوده ولی "داستایفسکی"با تجربه باور میگه: «جوونی، سنّ پذیرش عقاید اشتباهه!»، از زبان شخصیت اصلی رمان یعنی "شاهزاده" اینجوری میگه: «اگر این تفکرات اشتباه و همهگیر نبودند ما این قدر شاهد جنایات وحشتناک نبودیم... جنایتکارهایی با این طرز تفکر فرقشان با جنایتکارهای دیگر این است که فکر میکنند جنایتی که انجام دادهاند، حق مسلمشان بوده است و حتی حس میکنند کار خوبی هم کردهاند... یادتان باشد که آن قاتل، مرد جوانی بود. سنی که شدیداً در معرض پذیرش عقاید اشتباه است!»
با تجربهها یا جوونای بیتجربه؟!
از یکی از دوستان که به صورت آزاد و با پول خودش و از سر علاقه، آموزش خلبانی میبینه شنیدم که بیشترین سوانح هوایی رو دو دسته از خلبانها رقم میزنند. یک دسته اونایی که عمریه خلبان هستند و کولهباری از تجربه دارند و یک دسته خلبانهای جوونی که تازه این کار رو شروع میکنند. دستهی اول از سر اعتماد به نفس کاذب و دستهی دوم از سر غرور بیش از حدّ.
قبلاً مطلب زیر رو نوشته بودم که به نظرم کمی یه طرفه به قاضی رفته بودم. مطلبی که الان خوندید رو برای تعدیل اون مطلب نوشتم.
مطلب قبلیم:
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
بهتون پیشنهاد میکنم توی مسابقهی آقای سبحانی که اسمش «نامه به همسایه» است، شرکت کنید تا اینجور مسابقههای خوب و زیبا، توی ویرگول بیشتر رواج پیدا کنه:
خواهش میکنم اگر جزو دوستانی هستید که توی مسابقه ماهنامه دستانداز-شماره ۱۷ مشارکت کردید و یا جزو عزیزانی که به عنوان داور انتخاب شدند، پنج نفر برتر مورد نظر خودتون رو حداکثر تا دوشنبه هفتهی پیش رو برام ایمیل کنید یا در بخش نظرهای پُست زیر، برام بنویسید. البته اگر تا الان این محبّت رو به بنده نکردید.
حُسن ختام:
علم کز تو تُرا بنستاند / جهل از آن علم به بود صد بار! (حکیم سنایی)
مطلب بعدیم: