Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۶۲ دقیقه·۱ سال پیش

جُنگِ "جلال"! (یک) ♧

یادداشت‌هایی که از ابتدای فصل پاییز تاکنون منتشر کرده‌ام (به ترتیب طول!):

۸۱ دقیقه ?

شکستِ فهمی!

می ِ دو ساله و محبوبِ چهارده ساله!

و بالاخره: تلاش برای اشتغالِ تخم و ترکه‌های عمو سام!

هنوز لباس خواب و چکمه‌های پلاستیکی قرمزش را به تن داشت!

نازنین جان! تنها حجابی که محدودیت می‌آورد، حجاب جهل مرکب است!

اگر از آنچه که سال گذشته انجام داده‌ا‎ی شرمنده نیستی، احتمالاً به اندازۀ کافی چیزی یاد نگرفته‌‎ای!

مقدمه:

در هر شماره شما را با چند روایت متفاوت و یا مرتبط رو‌به‌رو می‎‌‌کنم. روایت‌هایی که در آن‌ها از کتاب‌‎ها، خبرها، فیلم‌‎ها و سایر منابع استفاده خواهم کرد. امیدوارم شما دوستان هم به جای گلایه از بزرگی، قطر، ضخامت و طول و عرض، برای خواندن یاداشتی که حداقل صد ساعت برایش وقت گذاشتم، دو ساعت وقت بگذارید. منتظر نقد و نظرها و حتی فحش و فضیحت‌های شما نسبت به روایت‌های این یادداشت هستم. ممنون از حضور و همراهی خوب و ارزشمند شما.

فهرست عنوان سی روایت‎ داخل این یادداشت برای دستیابی آسان‌تر:

روایت یک: پشت دریاها شهری است...

روایت دو: بی‌خدا و با خدا تنها فرقمان این است که...

روایت سه: مسابقۀ تیم ملّی فوتبال اسرائیل و ایران در تهران آزاد!

روایت چهار: برای زیباتر شدن نماز را هم امتحان کن!

روایت پنج: تعداد دنبال‌کننده یا تعداد شریک در راست و دروغ؟!

روایت شش: گوش دادن به پارازیت!

روایت هفت: هنر حُسن تعبیر

روایت هشت: می‌دانید چرا سگ دم را می‌جنباند؟

روایت نه: حکایت سگی که دُم را به خوبی تکان داد!

روایت ده: آن جوانک آمریکایی می‌پرسد: "غزّه کجاست؟"

روایت یازده: دربه‌دری‌های محمود گلابدره‌‎ای در آمریکا

روایت دوازده: آمریکا، سرزمین آواره‌ها؛ این‌‎بار آمریکا، به روایت یک فیلم

روایت سیزده: سگ هاری که جنایت می‌‎کند و صاحبی که حمایت می‌کند!

روایت چهارده: قدرت یا انفعال؟! جاذبه یا دافعه؟!

روایت پانزده: عاشقِ کاشی‌‎نوشته‌ها!

روایت شانزده: ترک برداشتن چینی تنهایی سهراب با چرخ‌های کامیون!

روایت هفده: حیاط هم فقط حیاطِ دولت!

روایت هجده: درسی که باید از فرمول فشار بیاموزیم!

روایت نوزده: تراژدی زندگی‎‌ای که او را بالا آوره!

روایت بیست: پرورش‌‎دهندگان!

روایت بیست و یک: کمدی_تراژدی ویرگولی!

روایت بیست و دو: خنک آن قوم که در بند سرای دگرند (سعدی)

روایت بیست و سه: و باز هم کمدی_تراژدی ویرگولی!

روایت بیست و چهار: روحی که به دکل‌های برق گیر کرد!

روایت بیست و پنج: آزادی گربه دارد!

روایت بیست و شش: هیچ فردی که برای کار درخواست می‌کند نباید به دلیل شرایط جسمانی رد شود!

روایت بیست و هفت: پرچم ایران

روایت بیست و هشت: خانم شُل‎‌حجاب صبح‎‌های زود!

بیست و نه: یک روز می‌نویسم!

سی: پسری که عاشق هایکو بود و احتمالاً هنوز هم است!

روایت یک: پشت دریاها شهری است...

چند وقتی ذهنم به این شعر سهراب سپهری مشغول است. آنجا که گفت:

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلّی باز است

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت

بعد از این ذهن‎‌مشغولی این دلگویه‎‌ را قلمی کردم:

پشت دریاها شهری است که در آسمانش به جای پرندگان بمب‌ها و راکت‌ها پرواز می‌کنند.

در مراتعش به جای گوسفندان، تانک‌ها و نفربرها در حال چرا هستند.

مدرسه‌هایشان را منفجر می‌کنند چون کودکانشان درس‌نخوانده مسئلت‌آموز مدرسان عالم شده‌اند.

مساجد و کلیساهایشان را بمباران می‎‌کنند چون خدایی که در قلب سکونت یافته دیگر نیازی به خانه و بارگاه ندارد.

بیمارستان‌هایشان را به آتش می‎‌‌کشند چون زخم‌ها و دردهایشان دیگر هرگز قابل درمان نیست.

خانه‌هایشان را با خاک یکسان می‎‌کنند چون دیگر هیچ سنگ و خشت و سیمانی، تاب تحمّل حجم اندوهشان را ندارد.

کودکانشان را با بمب مثله می‌کنند تا مثله کردنشان به سختی مثله کردن آدم بزرگ‌ها نشود!

پشت دریاها شهری است که بی‌وجودان عالم نمی‌خواهند وجود داشته باشد ولی به کوری چشمشان هر روز باوجودتر خواهد شد.

روایت دو: بی‌خدا و با خدا تنها فرقمان این است که...

تا الان چند یادداشت با محوریت "خدای متعال" نوشته ام. عنوان برخی از آن‎ها:

ما اکثرمان خداباوران و یا خداناباوران موسمی هستیم! | و من نیز حتی خداناباور بودم و شاید شما هم حتی!

گیر کردن بین زمین و آسمان، بین خدا و ناخدا... !

خداناباوران عزیز این دو کتاب را بخوانند.

آیا خدای باد آورده را باد خواهد بُرد؟!

این‎ها را گفتم تا بگویم که "جاناتان هایت" هم در کتاب "فرضیۀ خوشبختی: یافتن حقیقت مدرن در خرد باستان" به این نتیجه می‎‌رسد:

«حتی خداناباوران هم [چه بخواهند چه نخواهند و چه رد چه تایید کنند] نشانه‎‌هایی از تقدّس دارند، به خصوص وقتی عاشق می‌شوند یا در طبیعت‌اند.»

او در کتاب "فرضیۀ خوشبختی" بعد از آوردن دو نقل قول زیر:

از منگ تیسو، قرن سوم پیش از میلاد مسیح:

نباید بگذاریم یک آدم پست به یک آدم اصیل یا یک کوچکتر به یک بزرگتر صدمه بزند. آن‌ها که به چیزهای کوچک بال و پر می‌دهند آدمهای حقیری می‌شوند؛ آنها که به چیزهای بزرگ بها می‌دهند انسانهای بزرگی می‌شوند.

و از حضرت محمّد (ص):

خداوند ملائکه را از عقل بدون شهوت، حیوانات را از شهوت بدون عقل و انسان را از ترکیب عقل و شهوت خلق کرد؛ بنابراین وقتی عقل یک فرد بر شهوتش غلبه می‌کند، از فرشته‌ها بهتر می‌شود. اما وقتی شهوتش بر عقلش غلبه می‌کند، از حیوانات بدتر می‌شود.

چنین می‎‌‌نویسد:

یکی از استادان زمین‌شناسی به نام جوزف لی کنت، از دانشگاه کالیفرنیا در برکلی، در سال ۱۸۹۲ در کتابش که نظریه تکاملی داروین را ترویج می‌کند، کم وبیش از "منگ تیسو" و " حضرت محمّد (ص)" نقل قول آورده است: «انسان دو طبیعت دارد؛ طبیعت پست که شبیه حیوانات است طبيعتى والا مختص خودش. کل مفهوم گناه، بردگی حقیرانه‌ی طبع والا برای طبع پست است.»

و بعد در ادامه، به بخشی محتویات کتاب "مقدس و نامقدس" نوشتۀ "میرچا الیاده" اشاره می‌‎کند و می‎‌گوید: «وقتی این را خواندم نفسم بند آمد!»

اما همزمان با ترقّی علم، تکنولوژی و صنعت، دنیای غرب "تقدس زدایی» شد. دست کم مورخ مذهبی بزرگ، میرچا الیاده، این مبحث را پیش کشید. او در کتاب مقدس و نامقدس نشان می‌دهد که درک تقدّس در انسان‌ها جهانی است. همهٔ مذاهب بدون در نظر گرفتن تفاوت‌هایشان، مکانها (معبدها، حرم‌ها، درختان مقدس) و آدابی دارند (نماز خواندن، رقصیدن به شکلی خاص) که اجازه می‌دهند با چیزی اُخروی و پاک ارتباط برقرار کنیم. برای تعیین محدوده تقدس همه زمانها و مکانها و فعالیتهای دیگر کفرآمیز تلقی می‌شوند (معمولی یا غیر مقدس). مرزهای بین مقدس و نامقدس باید با دقت محافظت شود و این دلیل وجود قوانین پاکی و ناپاکی است. الیاده می‌گوید غرب مدرن اولین فرهنگ در تاریخ بشری است که زمان و مکان را از هرچه تقدس است پاک کرده و دنیایی عملگرا و کارآمد و نامقدس به وجود آورده است. این دنیا برای بنیادگرایان مذهبی غیر قابل تحمّل است و گاهی حس می‌کنند برای مقابله با آن باید از زور استفاده کنند.

به نظر من تحمیلی‌ترین نظر الیاده این است که تقدس به حدّی سرکوب نشدنی است که دائماً به شکل رفتارهای "مذهبی-مخفیانه" مزاحم دنیای مدرن نامقدس می‌شود. او گفته حتی فردی که زندگی کفرآمیزی دارد:

برای خودش مکانهایی اختصاصی دارد که ویژگی‌هایش با همۀ مکان‎های دیگر متفاوت است، مثل محل تولّد یک انسان یا جایی که اولین بار عشق را تجربه کرده یا مکان‌های خاصی در اولین شهر خارجی که در جوانی‌اش دیده است. همۀ این مکانها، حتی برای خیلی از آدمهای واقعاً بی‌دین، همواره به شکل یک استثنا و با ویژگی‌های خاص باقی می‌مانند؛ اینها "مکانهای مقدس" دنیای شخصی او هستند، انگار در این مکانها بوده که الهاماتی از واقعیت را دریافت کرده است، نه آن جاهای دیگر زندگی روزمره و عادی‌اش.

وقتی این را خواندم نفسم بند آمد. الیاده کاملاً معنویت ضعیف مرا میخکوب، و مخدودش کرده بود به مکان‌ها، کتاب‌ها، آدم‌ها و اتفاقاتی که لحظه‌هایی از تعالی و روشنگری را به من عطا کرده بودند. حتی خداناباوران هم نشانه‌هایی از تقدّس دارند، به خصوص وقتی عاشق می‌شوند یا در طبیعت‌اند. تنها فرقمان این است که نتیجه‌گیری نمی‌کنیم خداوند این احساسات را ایجاد کرده است.

روایت سه: مسابقۀ تیم ملّی فوتبال اسرائیل و ایران در تهران آزاد!

نتانیاهو پس از مسابقه تیم ملی ایران و پرتغال در جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه ابراز امیدواری کرده بود روزی تیم رژیم صهیونیستی با تیم ایران در «تهران آزاد!» مسابقه دهد. از بین تمام کسانی که به حرف مُفت او واکنش نشان دادند، واکنش یک فوتبالیست فلسطینی به نام "محمود سرسک" خیلی سر و صدا به پا کرد. او در صفحه فیس‌بوکش با قرار دادن عکسی از تیم ملی ایران که ذیل آن پیام مقام معظم رهبری به تیم ملّی نیز درج شده بود در پیامی خطاب به نتانیاهو نوشت:

لازم نیست امیدوار باشی که مسابقه ایران-اسرائیل را در تهران آزاد ببینی زیرا آنها به قدس آزاد خواهند آمد تا با تیم ملی فلسطین مسابقه دهند.

محمود سرسک، اهل منطقه رفح در نوار غزه است که در سال ۲۰۱۲ پس از اینکه مدتی بازداشت اداری و بدون دادگاهی زندانی شده بود دست به اعتصاب غذا زد. سرسک در آن دوره پس از ۹۶ روز اعتصاب غذا، رژیم صهیونیستی را مجبور کرد وی را آزاد کند. در زمان اعتصاب غذای سرسک بسیاری از حقوقدانان و ورزشکاران اروپایی برای آزادی وی تلاش کردند و سرانجام آزاد شد. او را هم مانند خیلی از مشاهیر و افراد تاثیرگذار فلسطین تبعید کردند تا مبادا در فلسطین آتش به پا کند. ولی او به سفیری پُرتلاش برای آزادی فلسطین تبدیل شد و تا جایی که می‌تواند دربارۀ جنایت‎‌های رژیم غاصب و آپارتاید صهیونیست روشنگری می‌کند. پیشنهاد می‎‌کنم برای اطلاع از جزییات بیشتر، این قسمت از مستند در برابر تاریکی را ببینید.

روایت چهارم: برای زیباتر شدن نماز را هم امتحان کن!

برای زیباتر شدن نماز را هم امتحان کن! شاید اسم چند نفر را بیاوری و بپرسی مگر این‌ها نماز می‌خوانند که جزو زیباترین مردان و زنان دنیا هستند؟ مثلاً شاید بگویی مگر ک.ک هم نماز می‌خواند؟ خُب این زیبایی بالاخره دیر یا زود تمام می‌شود. ملکۀ زیبایی ده یا بیست سال پیش به نظر داروان مسابقات زیبایی امسال، دیگر آن‌قدرها زیبا نیست! آن زیبایی‌‎ای که مورد نظر بنده است، زیبایی فناناپذیر یا همان زیبایی درون است. زیبایی‌‎ای که با کهولت سنّ نه تنها کمتر نمی‌شود، بلکه بیشتر نیز می‌شود.

آقای"رضا بابایی" در کتاب "پیوند جان و جانان؛ عاشقانه‌هایی برای نماز و نیایش" حدیثی را از "اصول کافی، ج ۲، باب‌الکفر" نقل می‎‌کند که خیلی تکان‌دهنده است:

بی‌نمازی، بدترین زشت‌کاری [است]. یعنی چه؟ باورکردنی نیست! می‌گویند جعفر بن محمد علیه‌السلام، زناکار را کافر نمی‌داند، اما بی‌نماز را کفرآلود می‌خواند!

مسعدة‌بن‌صدقه، با این پرسش‌ها نزد امام صادق علیه‌السلام رسید و پرسید: "آیا راست است که شما تارک‌الصلوة را بدتر از زانی می‌دانید؟"

- آری.

- دلیل شما چیست؟

- زناکار و مانند او، تن به زشت‌کاری نمی‌دهند مگر زیر فشار غریزه جنسی؛ اما آن‌که نماز را کنار می‌گذارد، زیر هیچ فشاری نیست. پس او نماز را ترک نمی‌کند، مگر از آن رو که نماز را سبک می‌شمارد.

  • چگونه نماز می‌تواند بازدارندۀ گناه باشد؟!
https://www.aparat.com/v/H0V5q
روایت پنج: تعداد دنبال‌کننده یا تعداد شریک در راست و دروغ؟!

دست‌انداز ۴۰۰۰ دنبال‌کننده ندارد. ۴۰۰۰ شریک دارد که با آن‌ها صفحه‌اش را می‌گرداند. ۴۰۰۰ شریک غم و شادی. ۴۰۰۰ شریک فکری. از این‌ها مهم‎‌تر این‌که اگر در صفحه‌‎اش راست بگوید یا دروغ، ۴۰۰۰ در آن شریک هستند. اگر در صفحه‎‌اش خیانت کند یا خدمت، ۴۰۰۰ در آن شریک هستند. و این می‌تواند، برای او و شرکایش، خیلی ترسناک باشد. ان شاء الله خدای عزیز بها و شرکایش توفیق دهد که در راه نیک با هم مشارکت کنند و در راه گناه و ظلم، با هم همکاری نکنند:

وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ: و (همواره) در راه نیکى و پرهیزگارى با هم تعاون کنید و (هرگز) در راه گناه و تعدى همکارى ننمائید و از خدا بپرهیزید که مجازاتش شدید است.

روایت شش: گوش دادن به پارازیت!

از زمستان پارسال، یکی از گوش‌هایم، مدام سوت می‌کشد. این سوت کم و زیاد می‌شود، ولی یک لحظه قطع نمی‌شود. از همان روزهای شروع با خودم می‌گفتم این سوت یا زنگ ممتد، هر زنگی که باشد، زنگ تفریح نیست. زنگ خطر است. زنگ بیداری از خواب غفلت. زنگ آماده‌باش. زنگ کوچ. بانگ رحیل. شاید هم هنوز قیامت نشده، دارد صدای صور اسرافیل آن به گوشم می‌رسد. صدای این سوت و یا زنگ بعد از جنگ غزّه، بیشتر شد. بعد از ابتلا به آخرین سویۀ عجیب کرونا، باز هم بیشتر شد. بعد از...، بعد از...، دیدم گوش دادن به این صدا، دیگر قابل تحمّل نیست. رفتم سراغ چند متخصص گوش و حلق و بینی تا درمانم کنند. بعد از کلّی معاینه و فرستادنم به شنوایی‌سنجی و دارو و درمان به این نتیجه رسیدند که این صدا ریشه در اعصاب دارد و یکی دیگر از عوارض همان اختلال پانیک لعنتی است که دیگر به یک رفیق بدِ قدیمی بدل شده است! گفتند قابل درمان هم نیست. پرسیدم یعنی چه قابل درمان نیست؟ من با این صدای لعنتی چه کنم؟ شب‌ها نمی‌توانم بخوابم. یکی از پزشکان که از بقیه باتجربه‌تر بود پیشنهاد داد که رادیو را روشن کنم و جوری از موج خارج کنم تا پارازیت پیدا کند، بعد به صدای این پارازیت که باعث می‌‎شود صدای سوت و یا زنگ داخل گوشم را نشنوم، گوش بدهم و بخوابم! نمی‌دانست که با این جملات دارد رادیو، این دوست و محبوب چند ده ساله‌ام را زیر سوال می‌برد. کسی که از بس به رادیو گوش داده است حتی نام و صدای برخی از آنهایی که به طور مرتب با برنامه‌‎های رادیویی تماس می‎‌گیرند را می‌شناسد! آقای دکتر! من هرگز رادیو را ا پارایزیت گوش نخواهم کرد! هرگز به صدای رادیو پُشت نخواهم کرد. و شنیدن همان پارازیت‌های غیر رادیویی برای هفت پشتم کافی است.

https://www.aparat.com/v/9tMFQ
روایت هفت: هنر حُسن تعبیر

حُسن تعبیر در صحبت و مکالمه‎‌های روزانه کاربرد دارد. درواقع، زمانی که بخواهیم از یک واژه خوشایند به جای یک واژه ناخوشایند که معنای ضمنی خوبی ندارد استفاده کنیم، حسن تعبیر را به‌کار برده‌ایم.

پیروان مکتب حسن تعبیر، خلّاقیتشان در این کار این‌قدر بالا گرفت که حتی گاهی جنبه‌ی مزاح به خود گرفت. مثلاً به جای واژه‌ی "کوتاه‌قد"، "در مضیقه از نظر امتداد دائم" را به کار بردند!

اما آنچه از "حُسن تعبیر" آموختنی و به‌کاربستنی است و می‌تواند یک هنر نیز محسوب شود، استفاده از عبارتی خوشایند و یا راحت به جای عبارتی زننده و یا ناراحت است؛ جوری که همان مفهوم و معنی را و حتی بهتر از آن را به مخاطب برساند. اگر به صحبت‌های هفته‌های اخیر رهبری، بعد از عملیات طوفان الاقصی، توجه کنید. متوجه خواهید شد که ایشان به جای عبارت با بار منفی "نابودی رژیم غاصب صهیونیست"، عبارات با بار مثبت "نجات فلسطین" و "پیروزی فلسطین" را به کار بردند.

«طرّاحان هوشمند، جوانان شجاع، فعّالان ازجان‌گذشته توانسته‌اند این حماسه را به وجود بیاورند و این حماسه ان‌شاءالله گام بزرگی برای نجات فلسطین خواهد بود.»

«...بدانند که در این قضیّه و در قضایای بعدی قطعاً فلسطین پیروز خواهد بود.»

«البتّه ما شک نداریم که «اِنَّ وَعدَ اللَهِ حَق»‌؛ وعده‌ی الهی حق است. وَ لا یَستَخِفَّنَّکَ الَّذینَ لا یوقِنون‌‌؛ اینهایی که به وعده‌ی الهی یقین ندارند، با منفی‌بافی‌های خودشان شما را باید متزلزل نکنند، سست نکنند. و ان‌شاءالله پیروزی نهایی و نه چندان دیر، با مردم فلسطین و فلسطین خواهد بود.»

روایت هشت: می دانید چرا سگ دم را می جنباند؟

از تمام دوستان خواهش می‌‎کنم فیلم "سگ را بجنبان" را چند مرتبه و با دقت ببینند. این فیلم خیلی هنرمندانه و به شکلی زیبا داستان فریب افکار عمومی توسط رسانه‌های دروغپرداز را به تصویر می‌کشد. سگ را بجنبان فیلمی در ژانر کمدی سیاه ساخته “بری لوینسون” در سال ۱۹۹۷ است. فیلم با سوالی جالب شروع می‌شود:

  • می‌دانید چرا سگ دُم را می‌جنباند؟
  • چون سگ از دم باهوش‌تر است.
  • اگر دم باهوش‌تر بود، دم سگ را می‌جنباند.

سگ را بجنبان روایتی است روشنگرانه از تاثیر رسانه‌ها بر افکار عمومی مردم به خصوص در زمان انتخابات. این که به چه شکل با نشان دادن داستان‌های غیر واقعی به مردم، باعث تاثیر مستقیم بر آرا و عقاید آن ها می شوند. در این فیلم رسانه‌ها همان سگی هستند که اختیار عقل و احساس مردم را که به دم سگ تشبیه شده است را می‌جنبانند. پذیرش بدون چون و چرا و اعتماد کاملی که به اخبار توسط مردم وجود دارد. در واقع عامل و برگ برنده برای سیاستمداران است که به راحتی بتوانند افکار عمومی را فریب دهند.

https://www.aparat.com/v/O9Yaq
روایت نه: حکایت سگی که دُم را به خوبی تکان داد!

به این دو عکسی که در سال گذشته موجب شد مملکت را با آنها سوراخ کنند، خوب دقّت کنید:

هر دو عکس جعلی را عکاس جعلی معروف خانم «یلدا معیری» با کارگردانی و چیدمان مصنوعی المان‌های مختلف تولید کرد تا مخاطب را فریب دهد و متاسفانه موفق هم شد. چون در همین سایت ویرگول با استفاده از این دو عکس تا توانستند فحش و توهین و تهمت حواله کردند.

خانم معیری با این که به جعلی بودن عکس "زنی در میان دود و غبار در جلوی سردر دانشگاه تهران" اعتراف کرد:

ولی برای آن، دو جایزه گرفت و همچنان رسانه‌های ضدانقلاب و غربی و احمق‎‌ها و واداده‎‌های داخلی از این عکس به عنوان نماد اعتراضات ایران استفاده می‌کنند!

بدون تردید خانم «یلدا معیری» و دوستانش فیلم "سگ را بجنبان" را با دقت مشاهده کرده‌اند و در کلاس‎‌های حضوری و مجازی شیاطین بزرگ و کوچک حضور یافته‌اند که این چنین دروغپردازی و فریب افکار عمومی را طرح و اجرا می‎‌کنند.

دوستان! دلبران! همراهان! قبلاً هم گفته‎‌ام «جنگ ِ آینده، جنگ قصّه‌ها است!» آن‎‌که قصۀ بهتری بگوید برنده است و وای به آن موقعی که دروغگویان، قصّۀ بهتری بگویند و بر صادقین پیروز شوند. باید قبل از گوش دادن به هر قصّه‎‌‌ای و تاثیر پذیرفتن از آن قصّه‎، دربارۀ هویت قصّه‎‌گویش خوب تحقیق کنیم تا به فنا نرویم. خیلی مهم است که قصّۀ "شنل قرمزی و گرگ بدجنس" را چه کسی دارد تعرف می‌‎کند. نوادگان شنل قرمزی یا گرگ بدجنس؟! بعید نیست آن‎که دارد این قصّه را تعریف می‌‎کند از نوادگان گرگ بدجنس باشد و جای "شنل قرمزی" یا "حقیقت" و "گرگ بدجنس" یا "دروغ" را با هم عوض کرده باشد و به قول «مارک تواین» تا حقیقت کفش‌هایش را به پا کند، دروغ نیمی از جهان را دویده است!

روایت ده: آن جوانک آمریکایی می‌پرسد: "غزّه کجاست؟"

تا روایت "هشت" و "نه" و حکایت مهارت در دروغپردازی و فریب افکار عمومی را فراموش نکرده‌اید، باید تاکید کنم که سیاستمداران آمریکا و مافیای رسانه‌‎ای‌شان، تمام شیوه‎‌های فریب افکار عمومی برای راه انداختن کودتا، جنگ و فتنه را از بَر هستند. چراکه با جنگ تنفس می‌کنند و اگر جنگ نباشد، ادامۀ حیات برایشان راحت نیست. مثل همان بلایی که بر سر عراق و افغانستان آوردند و بعد تا توانستند به کشورهای منطقه سلاح فروختند.

ویلیام بلوم در کتاب «کشتن امید؛ مداخلات ارتش آمریکا و "سیا" پس از جنگ جهانی دوم» به طور مستند دست آمریکا را در بخشی از این دروغپردازی‌های مربوط به جنگ ویتنام رو می‌کند. جوری که تازه می‌توان به عُمق کلام امام خمینی (ره) که گفت آمریکا شیطان بزرگ است، پی‌ برد.

  • بخشی از پروژۀ عجیب ساخت دروغ و تولید فریب برای حضور و آتش‌افروزی در جنگ در ویتنام، به نقل از این کتاب:

یک: فیلیپ لیکتی، از افسران سابق سیا در سال ۱۹۸۲ گفت که در اوایل دهه ۱۹۶۰ اسنادی را نیز دیده یود دال بر طرح عملیاتی به منظور چاپ تعدادی فراوان تمبر پستی با نقش سرنگونی یک هلیکوپتر نظامی ایالات متحده به وسیله شليك پدافند هوایی ویتنامی‌ها. این افسر سابق سیا می‌گوید که انجام این کار مستلزم حرفه‌ای بودن فوق‌العاده بود زیرا این تمبر چند رنگ می‌بایست وانمود شود که در ویتنام شمالی چاپ شده است. چون ویت کنگ امکان چاپ چنین چیزی را نداشت. لیکتی مدعی است که نامه‌هایی به زبان ویتنامی نوشته و با این تمبر به سراسر دنیا پست شد "و سیا ترتیبی داد که حتماً به دست روزنامه‌نگاران برسد". مجله لایف، در شماره ۲۶ فوریه ۱۹۶۵، عکس بزرگ شده تمام رنگی این تمبر را روی جلد خود چاپ و از آن به عنوان "تمبر ویتنام شمالی" یاد کرد.

دو: شاید مهمترین دروغپردازی اتهام حمله به دو زیر دریایی آمریکایی در خلیج تونکن در آب‌های ساحلی ویتنام شمالی در تاریخ اوت ۱۹۶۴ بوده باشد. پرزیدنت جانسون از این رخداد استفاده کرد و از کنگره مجوز گرفت تا "همه اقدامات لازم از جمله استفاده از نیروهای مسلح" برای جلوگیری از تجاوزات بیشتر ویتنام شمالی معمول شود. این مجوز کارت سفیدی بود که شدت عمل را افزایش می‌داد. در همان ایام تردیدهای فراوان درباره صحت و سقم این حمله ابراز شد، اما به مرور سال‌ها اطلاعات دیگری به دست آمده است که داستان رسمی دولت را مخدوش می‌گرداند.

سه: و احتمالاً ابلهانه‌ترین جعل: فیلم آموزشی نظامی آمریکایی کانتی‌فیر در ۱۹۶۶، که در آن ویت کنگ‌های بدطینت در جنگل در حال گرم کردن بنزین و صابون، تركيبات يك اختراع اهریمنی کمونیستی به نام ناپالم‌اند. [در حالی که این ارتش آمریکا بود که تا توانست با ناپالم ویتنامی‌ها را کشت!]

قایق رزمی آمریکایی هنگام پرتاب ناپالم در ویتنام
قایق رزمی آمریکایی هنگام پرتاب ناپالم در ویتنام

چهار: گویا سناتور استیفن یونگ منتخب اوهایو گفته است که وقتی به ویتنام رفته بود سیا به او گفت که این سازمان افرادی را در پوشش ویت کنگ مأمور اقدامات قساوت‌آمیز از جمله قتل و تجاوز کرده است تا به کمونیست‌ها لطمه حیثیتی وارد شود.

  • دولت جانسون [و احتمالاً تمام دولت‎های بعد از او تا به همین امروز] افکار عمومی آمریکا را چگونه برای تشدید جنگ آماده کرد:

گام یکم: شایعات به شدت اضطراب آور، راجع به تشدید جنگ «درز داده می شود».

گام دوم: رئیس‌جمهور رسماً و جداً با اعلام آهنگ بسیار متعادل‌تری در تشدید جنگ از دلشوره‌ها می‌کاهد و ضمناً نیات صلح‌طلبانه دولت را بیان می‌کند.

گام سوم: بعد از کشیدن این نفس راحت، همان شدت شایع شده اولیه تدریجاً به موقع اجرا گذاشته می‌شود.

«درز کردن‌ها» تکذیب آنها و تکذیبِ تکذیب‌های پیاپی افراد را کاملاً سردرگم می‌کند، شخص متحیر، بدون چاره، و بی‌تفاوت می‌شود.

نتیجه این است که مردم ناگهان خود را تا گردن غوطه‌ور در جنگی گسترده می‌بینند، بدون اینکه بتوانند بگویند چه شد و کی شروع شد.

  • بالاخره هر جنگی به ظاهر روزی تمام می‎‌شود و آمریکا مثل همیشه باید نقش جعلی "ناجی" و "دایۀ مهربانتر از مادر بودن" خود را برای جهانیان در معرض نمایش قرار دهد:

روز ۲۷ ژانویه ۱۹۷۳، در پاریس ایالات متحده «موافقت نامه خاتمه دادن به جنگ و اعاده صلح در ویتنام» را امضا کرد از میان اصولی که ایالات متحده پذیرفت، اصل اعلام شده در ماده ۲۱ بود: «ایالات متحده به موجب خط مشی سنتی خود در جهت التیام بخشیدن به جراحات ناشی از جنگ و بازسازی جمهوری دموكراتيك خلق ويتنام [ويتنام شمالی] و سراسر هندوچین خواهد کوشید.»

داخل پرانتز:

پس از عبارت «به موجب خط مشی سنتی خود در جهت التیام بخشیدن به جراحات ناشی از جنگ» در موافقت‎نامه «خاتمه دادن به جنگ» خنده‌تان نگرفت؟! خط مشی سنّتی؟ آن هم برای التیام بخشیدن به جراحات ناشی از جنگ! آن هم کی؟ آمریکایی که هر جنگی در هر جای دنیا اتّفاق بیفتد، بدون تردید سر بزرگ آن جنگ است!
  • نه هنوز کافی نیست! و آمریکا باید خیال جهانیان را از بابت اینکه "ناجی" و "دایۀ مهربانتر از مادر" است، راحت کند. پس:

۵ روز بعد، در اول فوریه، پرزیدنت نیکسون پیامی برای نخست وزیر ویتنام شمالی فرستاد و پایبندی به تعهد خود را تأکید کرد. دو اصل اول مندرج در پیغام رئيس‌جمهور عبارت بودند از: (۱) دولت ایالات متحده آمریکا بدون قید و شرط به بازسازی ویتنام بعد از جنگ كمك خواهد کرد. (۲) مطالعات مقدماتی ایالات متحده حاکی است که برنامه‌های مقتضی برای کمک ایالات متحده در امر بازسازی مستلزم تخصیص ۳/۲۵ میلیارد دلار وام بلاعوض در طی ۵ سال خواهد بود. اشکال دیگر كمك‌ها با توافق طرفین صورت می‌گیرد. این تخمین بر اساس مباحثات مبسوط بین دولت ایالات متحده و دولت جمهوری دموكراتيك ويتنام، قابل بازنگری است.

  • آیا این دایۀ مهربانتر از مادر به وعده‌های پوچ خود عمل کرد؟ بله همان‌قدر که به سایر وعده‌هایش در قبال دیگر کشورهای دنیا عمل کرده است و می‌کند!:

در طی دو دهه بعد تنها کمک ایالات متحده به ویتنامی‌ها به کسانی داده می ‌د که ویتنام را ترک می‌گفتند و یا دوباره به این کشور نفوذ داده می‌شدند تا آشوب به پا کنند. در همین مدت ایالات متحده تحریم تجاری و استعانتی به ویتنام تحمیل کرد که تا سال ۱۹۹۴ ادامه داشت.

داخل پرانتز:

(در جریان جنگ غزّه و هجوم وحشیانۀ لعنتی‌های ابدی صهیونیست به نوار غزّه، باز آمریکا، این سازندۀ بتمن و مرد عنکبوتی، این سازندۀ فیلم‌ها و سریال‌های ابرقهرمانی، این ناجی کرۀ زمین از دست ویروس‌های خانمان برانداز، این ناجی جهان از دست بیگانگان فضایی، این ناجی مردم مظلوم دنیا از دست دیکتاتورهای ظالم، این ناجی مردم دنیا از خطر اشاعۀ سلاح‌های هسته‌ای، شیمیایی و کُشتار جمعی، این سردمدار مبارزه با تروریست، این زمینه‌ساز ظهور، این دجّال خوش خط و خال، این دایۀ روسپی مهربانتر از مادر است که دارد به رژیم غاصب صهیونیستی التماس می‌کند که مردم غزّه گناه دارند، بیا و سه روز آتش بس کن! ولی توی شنوندۀ اخبار بیا و مرگ من باور نکن!)
  • آیا آمریکا در جنگ ویتنام فقط از ناپالم استفاده کرد یا هر مادۀ شیمیایی کشندۀ دیگری که در دسترس داشت را نیز بر روی مردم ویتنام آزمایش کرد؟

آیا نسل‌های آینده جنگ ویتنام نیز قربانی می‎‌شدند؟ ده ها میلیون گالن نبات‌کُش روی این کشور پاشیده شد، که مقادیری دیوکسین از آن جمله بود. این ماده را سمّی‌ترین ترکیب ساخته دست بشر نامیده‌اند، و گفته می‌شود که ریختن ۳ اونس دیوکسین در آب شرب شهر نیویورک می‌تواند تمام جمعیت شهر را نابود کند. تحقیقاتی که از زمان جنگ به بعد در ویتنام صورت گرفته حاکی از میزان فوق‌العاده بالای سرطان، به ویژه سرطان کبد، آسیب کروموزومی، نقایص در زاد و ولد، ناراحتی‌های دراز مدت عصبی و غیره در نقاطی است که سمپاشی شدید بوده است.

  • آیا مردم دنیا و خاصه مردم خود آمریکا فهمیدند در ویتنام چه اتّفاقی افتاد؟
هرگز نگذاشته‌اند که غرب آدم‌سوزی نازی‌ها را فراموش کند. ۵۵ سال است که سیلی از رمان خاطرات، تاریخ، فیلم سینمایی، فیلم مستند، سریال تلویزیونی... جاری است و مدام به همه زبانهای غربی از در و دیوار می‌بارد؛ موزه‌ها، تندیس‌ها، بناهای یادبود، نمایشگاه‌های عکس، آیین‌های بزرگداشت.... دیگر هرگز! اما چه کسی صدای روستایی ویتنامی را می‌شنود؟ چه کسی به نوشته روشنفکر ویتنامی دسترسی دارد؟ سرنوشت آن فرانك ويتنامى چه شد؟ آن جوانك آمریکایی می‌پرسد: ویتنام کجاست؟

گفتۀ "ویلیام بلوم" نویسندۀ کتاب "کُشتن امید" برای امروز:

آن جوانك آمریکایی می‌پرسد: غزّه کجاست؟

  • پُشت پردۀ آزادی ناب آمریکایی که تمام دنیا و خاصه خودمحقرهای ایرانی حسرتش را می‌خورند به نقل از همین کتاب:

آرتور سیلوستر معاون امور عمومی وزارت دفاع، بالاترین مقام مسئول «رساندن کنترل و اداره اخبار جنگ ویتنام» بود. روزی در ماه ژوئیه ۱۹۶۵، سیلوستر به روزنامه‌نگاران آمریکایی گفت که وظیفه میهنی آنها حکم می‌کند که فقط به انتشار اطلاعاتی بپردازند که ایالات متحده را خوب جلوه دهد. یکی از روزنامه‌نگارها گفت: «آرتور، مسلماً توقع ندارید که مطبوعات آمریکا کنیز دولت باشند.» سیلوستر پاسخ داد: «چرا، من دقیقاً همین توقع را دارم.» و افزود: «ببینید اگر گمان می‌کنید که یک مقام آمریکایی حقیقت را به شما می‌گوید،، پس احمقید، شنیدید؟ احمق!» و چون نویسنده یکی از روزنامه‌های نیویورک خواست چیزی بپرسد، سیلوستر حرفش را قطع کرد و گفت: «اه، ولش کن. توى نيويورك اصلاً کی به فکر جنگ در ویتنام می‌افتد؟»

گفتۀ سیلوستر برای امروز:

«اه، ولش کن. توى نيويورك اصلاً کی به فکر جنگ در غزّه می‌افتد؟»

ترجمۀ فارسی این کتاب ۷۸۳ صفحه‎ای را می‎‌توانید با همان قیمت چاپ قدیم یعنی ۲۷۰۰۰ تومان از انتشارات اطلاعات خریداری کنید. انتشارات اطلاعات از محدود ناشرینی است که دست به کار ناشایست تغییر قیمت نمی‎‌زند. کار ناشایستی که این روزها اکثر ناشرین دولتی و خصوصی انجام می‌دهند و هیچکس هم هیچ کاری نمی‌کند. در این چند وقت هر کتابی، از هر ناشری خریدم و برای چاپ قدیم بود، با برچسب تغییر قیمت، قیمت‌هایش را تغییر داده و چند برابر کرده بودند.

و پشنهاد می‌‎کنم: برای پی بُردن به میزان عُمق زشتی چهره سیاستمداران آمریکایی، این یادداشت‎‌ها را هم بخوانید:

فقط آچار پیچ‌گوشتی، میخ‌ها و سایر ابزار را بشمارید، نیازی به شمارش کُشته‌ها نیست!

دخترِ بلوز مشکی!

یکی از تصاویر جنایت سربازان آمریکایی در «می لای» ویتنام، ثابت می‌کند آمریکایی‌ها پیش از قتل‌عام غیرنظامیان ویتنامی، به دختران و زنان آن‌ها تجاوز کرده‌اند.
یکی از تصاویر جنایت سربازان آمریکایی در «می لای» ویتنام، ثابت می‌کند آمریکایی‌ها پیش از قتل‌عام غیرنظامیان ویتنامی، به دختران و زنان آن‌ها تجاوز کرده‌اند.
روایت یازده: دربه‌دری‌های محمود گلابدره‎‌ای در آمریکا

مرحوم محمود گلابدره‌‌ای، همان کسی که دربارۀ «محمود دولت‌آبادی» به حق و با شجاعت گفته بود:

محمود دولت آبادی، یک قصه درباره انقلاب یا هشت سال جنگ این مردم ننوشته است. آقای نویسنده مردمی! تو که این همه کتاب نوشته‌ای، خب یک صفحه هم درباره ماجراهای جنگ بنویس. دو صفحه‌ای درباره صدام بنویس که به سرزمین تو حمله کرده. این یک نویسنده است!

گلابدره‌‌ای حدود ده سال در قالب مردی بی‌خانمان (یا به اصطلاح آمریکایی‌ها هوملِس) در آمریکا زندگی کرد و تجربیات خودش از این سفر را در کتابی به نام «ده سال هوم‌لسی آمریکا» منتشر کرد. او روش خاصی را در نوشتن به کار می‌گرفت و از کلمات و جملاتی استفاده می‌کرد که دیگر چندان مرسوم نیستند ولی همچنان خواندنی و جالب هستند. او در بخشی از خاطرات جذابش از این سفر می‌گوید:

رادیو آمریکا گفت: سرانجام محمود گلابدره‌ای هم از رژیم جلاد جمهوری اسلامی گریخت و به آمریکا آمد!
توی آمریکا، وقتی به آمریکائی‌ها می‌گفتم رهبر سیاسی ایران، ژان کریستف و دن آرام و رومن رولان و جنگ و صلح می‌خواند، باور نمی‌کردند. می‌گفتند مگر آخوندها از این چیزها می‌خوانند؟ می‌دانستند دروغ نمی‌گویم. می‌پرسیدند واقعا؟ می‌گفتم بله. ولی فضای روشنفکری در ایران چنان است که نمی‌توانند به این آدم که از همه فرهنگی‌تر و با مطالعه‌تر است، افتخار کنند. آدمی که این همه کتاب خوانده و به اتفاق های فرهنگی دقت دارد.

می‌توانید کتاب "ده سال هوم‌لسی آمریکا" را با صدای شنیدنیِ استاد "بهروز رضوی" از ایران‌صدا بشنوید.

روایت دوازده: آمریکا، سرزمین آواره‌ها؛ این‎‌بار آمریکا، به روایت یک فیلم

فیلم سرزمین خانه‌به‌دوش‌ها یا سرزمین آواره‌ها (به انگلیسی Nomadland) فیلم درام آمریکایی به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی کلویی ژائو و بازی عالی فرانسیس مک دورمند است. این که کارگردان و بازیگر نقش اول فیلم موفق به گرفتن جایزۀ اسکار شدند آنقدرها که برای خیلی‌ها مهم است، برای این حقیر هرگز مهم نیست. صرفاً برای این دارم از این فیلم نام می‌برم که چرخۀ روایت‌های مربوط به آمریکا را کامل‌تر کنم.

فیلم، فیلم خوبی است. حتی کمی هم عالی است. امّا نه این قدرها که برخی از این رسانه‌های لعنتی در بوق و کرنا می‌کنند و جار و جنجال راه می‌اندازند.

داستان فیلم براساس کتاب جسیکا برودر در مورد زندگی خانه‌به‌دوشی در میان آمریکایی‌هایی مسن است که به دلیل رکود اقتصادی، این سبک زندگی را انتخاب کرده‌اند. فرن خانم، قهرمان اصلی فیلم بعد از از دست دادن شغل و همسرش، تصمیم می‌گیرد وسایلش را بفروشد و یک وَن بخرد و در جستجوی کار سفر کند. او در حین سفر شغل‌های متعددی را امتحان می‌کند، در وَنَش زندگی می‌کند، آواره‌های بسیاری را که خیلی از آنها مثل خودش هنرپیشه نیستند و گویا آواره‌های صددرصد واقعی نیز هستند را ملاقات می‌کند. با آن‌ها حشر و نشر پیدا می‌کند، دوست می‌شود و...

پس اشکال کار کجاست؟ این بنده خداها که خودشان دارند می‌گویند ما کلّی آواره داریم که روی دستمان آماس کرده است! بله تا اینجای فیلم که همان لایۀ اولیه و رویین فیلم است، خوب است. امّا اگر کمی دقیق شوید، در لایۀ ثانویه و زیرین فیلم به کشف چیزهای دیگری نیز نائل خواهید آمد. این که:

  • این‌ها بیشتر به طبیعت‌گردها و رصدکنندگان آسمان در دل صحرا شبیه هستند تا آواره‌ها!
  • این‌ها دور هم می‌نشنینند، دل می‌دهند و قلوه می‌ستانند و آوارگی حالا این قدرها هم که می‌گویند بدک نیست!

این لعنتی‌ها این‌قدر در شیوه پیام‌رسانی به مخاطب استاد شده‌اند که با هزار ترفند و حیله و فنّ، حتی دروغ و چرک و کثافت و پلشتی خودشان را چنان زیبا به تصویر می‎‌‌کشند که دل مخاطب ناآگاه برای دروغ و چرک و کثافت و پلشتی‌شان به شدت تنگ می شود و اگر بخواهند راستی و درستی و زیبایی‌های دیگران را آ‌ن چنان به عنوان دروغ و نادرستی و چرک و کثافت و پلشتی جا می‌زنند که حالت از هر چه راستی و درستی و زیبایی است به هم می‌خورد! فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ

https://www.aparat.com/v/jCxQr
  • پیشنهاد می‌کنم این یادداشت را هم که بی‌ارتباط با این روایت نیست بخوانید:

گاهی آواز دُهُل شنیدن از دور خوش است!

روایت سیزده: سگ هاری که جنایت می‎‌کند و صاحبی که حمایت می‌کند!

بیش از دویست کشور به رسمیت‌‎شناخته‌گ‎شدۀ جهان با چند میلیارد جمعیت نتوانستند جلوی یک کشور جعلی با چند میلیون شهروند عاریه‌‎ای و چند ده هزار نظامی قرضی را بگیرند و او همچنان دارد به وحشی‎گری‎‌هایش ادامه می‌‎دهد. دیگر امیدی به هیچ‎کس نیست. مگر خدای عزیز خودش به وعده‌‎اش عمل کند: سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ: و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی باز می‌‎گردند. در حالی‌ من و شما در خانه امن خود به سر می‌کنیم که هیچ مکان امنی در شهر غزّه برای مردم بی‌پناهش وجود ندارد.

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

در جهانی سیاست زده روزگار سپری می‌کنیم که عشق را در آن منزلی نیست. در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که آدمیان چه جنایت‌ها که نمی‌کنند و جنایت، خود چهره‌ای بر صورت ندارد. در جهانی سیاسی روزگار به سر می‌بریم. جهانی که قندیل بسته است. زنگوله‌های سور عروسی به صدا در می‌آیند. فرشتگان سرود می‌خوانند و ابرها، زمین را می‌پوشانند. در دنیایی سیاسی روزگار سپری می‌کنیم. جهانی که خِرَد در آن در بند است. آگاهی در سلول می‌پوسد، به دوزخش می‌بَرَند و ردّی از آن به جای نمی‌ماند.
هرگز نگذاشته‌اند که غرب آدم‌سوزی نازی‌ها را فراموش کند. ۵۵ سال است که سیلی از رمان خاطرات، تاریخ، فیلم سینمایی، فیلم مستند، سریال تلویزیونی... جاری است و... دیگر هرگز! اما چه کسی صدای مردم غزّه را می‌شنود؟
هرگز نگذاشته‌اند که غرب آدم‌سوزی نازی‌ها را فراموش کند. ۵۵ سال است که سیلی از رمان خاطرات، تاریخ، فیلم سینمایی، فیلم مستند، سریال تلویزیونی... جاری است و... دیگر هرگز! اما چه کسی صدای مردم غزّه را می‌شنود؟
روایت چهارده: قدرت یا انفعال؟! جاذبه یا دافعه؟!

همیشه این سوال برایم مطرح بوده است که مرز بین قدرت و انفعال کجاست؟ تا کجا باید قدرت به خرج داد و کجا باید کمی انفعال چاشنی کار کرد؟ تا این‌که بخشی از پاسخم را در صفحه‌ای از کتاب «زندگی در کار؛ لذت کشف آنچه برای انجام دادنش به دنیا آمده اید» نوشتۀ «تام مور» که اصلاً مربوط به این موضوع نبود، بافتم:

قدرت و انفعال درست مثل یک الاکلنگ (یا دو کفه‌ی یک ترازو) عمل می‌کنند؛ وقتی یکی زیاد شود، دیگری کم می‌شود. ممکن است شما لحظه‌ای قدرت خودتان را نشان دهید و مؤثر هم واقع شود، و لحظه‌ای دیگر خود را قربانی بدرفتاری عاطفی بدانید. اگر این دو سر الاکلنگ به هم نزدیک شوند و فاصله‌ی بین آنها کم شود قدرت خلاقیت و باروری فرد بیشتر می‌شود، انفعال فرد تبدیل به حساسیت مفید و مناسب می‌شود. به مرور این دو بخش از شخصیتتان مثل یین و یانگ به هم می‌چسبند و به همدیگر رنگ می‌دهند. از آن پس ضعف‌هایتان کمی قدرت می‌گیرند و قدرت‌هایتان هم کمی انعطاف‌پذیر می‌شوند.

  • امّا جواب کامل را در کتاب «جاذبه و دافعۀ حضرت علی (علیه السلام)» یافتم. کتابی که مجموعه‌ای است از چهار سخنرانی استاد شهید مرتضی مطهری، در روزهای ۱۸ تا ۲۱ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۴۸ در حسینیهٔ ارشاد:

مردمی که هم جاذبه دارند و هم دافعه. انسان‌های با مسلک که در راه عقیده و مسلک خود فعالیت می‌کنند، گروههایی را به سوی خود می‌کشند، در دلهایی به عنوان محبوب و مراد جای می‌گیرند و گروههایی را هم از خود دفع می‌کنند و می‌رانند؛ هم دوست‌سازند و هم دشمن‌ساز؛ هم موافق‌پرور و هم مخالف‌پرور.

این‌ها نیز چندگونه‌اند، زیرا گاهی جاذبه و دافعه هر دو قوی است و گاهی هر دو ضعیف و گاهی باتفاوت. افراد باشخصیت آنهایی هستند که جاذبه و دافعه‌شان هر دو قوی باشد، و این بستگی دارد به این‌که پایگاههای مثبت و پایگاههای منفی در روح آنها چه اندازه نیرومند باشد. البته قوّت نیز مراتب دارد تا می‌رسد به جایی که دوستانِ مجذوب، جان را فدا می‌کنند و در راه او از خود می‌گذرند و دشمنان هم آنقدر سرسخت می‌شوند که جان خود را در این راه از کف می‌دهند؛ و تا آنجا قوّت می‌گیرند که حتی بعد از مرگ، قرنها جذب و دفعشان در روح‌ها کارگر واقع می‌شود و سطح وسیعی را اشغال می‌کند. و این جذب و دفع های سه‌بعدی از مختصات اولیاست، همچنان که دعوتهای سه‌بعدی مخصوص سلسله پیامبران است.

از طرفی باید دید چه عناصری را جذب و چه عناصری را دفع می‌کنند. مثلاً گاهی عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع [می‌کنند] و گاهی برعکس است. گاهی عناصر شریف و نجیب را جذب و عناصر پلید و خبیث را دفع [می‌کنند] و گاهی بر عکس است. لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبین و مطرودین هر کسی دلیل قاطعی بر ماهیت اوست.

صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتی قوی بودن جاذبه و دافعه برای این‌که شخصیت شخص قابل ستایش باشد کافی نیست، بلکه دلیل اصل شخصیت است، و شخصیت هیچ کس دلیل خوبی او نیست. تمام رهبران و لیدرهای جهان (حتی جنایتکاران حرفه‌ای از قبیل چنگیز و حجّاج و معاویه) افرادی بوده‌اند که هم جاذبه داشته‌اند و هم دافعه. تا در روح کسی نقاط مثبت نباشد هیچ‌گاه نمی‌تواند هزاران نفر سپاهی را مطیع خویش سازد و مقهور اراده خود گرداند. تا کسی قدرت رهبری نداشته باشد نمی‌تواند مردمی را اینچنین به دور خویش گرد آورد.

نادرشاه یکی از این افراد است. چقدر سرها بریده و چقدر چشم‌ها از حدقه‌ها بیرون آورده است! اما شخصیتش فوق‌العاده نیرومند است. از ایرانِ شکست‌خورده و غارت‌زده اواخر عهد صفوی لشکری گران به وجود آورد و همچون مغناطیس که براده‌های آهن را جذب می‌کند، مردان جنگی را به گرد خویش جمع کرد که نه تنها ایران را از بیگانگان نجات بخشید بلکه تا اقصی نقاط هندوستان براند و سرزمین‌های جدیدی را در سلطه حکومت ایرانی درآورد.

بنابراین هر شخصیتی هم‌سنخ خود را جذب می‌کند و غیر هم‌سنخ را از خود دور می‌سازد. شخصیت عدالت و شرف، عناصر خیرخواه و عدالتجو را به سوی خویش جذب می‌کند و هواپرست‌ها و پول‌پرست‌ها و منافق‌ها را از خویش طرد می‌کند. شخصیت جنایت، جانیان را به دور خویش جمع می‌کند و نیکان را از خود دفع می‌کند.

و همچنان که اشاره کردیم تفاوت دیگر در مقدار نیروی جذب است. همچنان که درباره[ قانون ]جاذبه نیوتن می‌گویند به تناسب جرم جسم و کمتر بودن فاصله، میزان کشش و جذب بیشتر می‌شود، در انسان‌ها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحیه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.»

روایت پانزده: عاشقِ کاشی‌‎نوشته‌ها!

بعد از علاقه به سنگ و خاک و گل و گیاه و طبیعت، نوبت می‎‌رسد به کتاب، کاغذ، خودکار، مداد نوکی و کاشی‌‎نوشته‌های زیبا. چند روز پیش بعد از بررسی دیدم سایت‎‌هایی هستند که هر طرحی مشتری بدهد را بر روی کاشی پیاده می‌کنند. آیا شما طرح و ایدۀ خاصی برای "تبدیل به کاشی" در ذهن دارید؟، اگر طرحی ندارید و قرار باشد طرحی تهیه کنید، ترجیح می‎‌دهید محتوای کاشی‌تان چه باشد؟ یک آیه از قرآن کریم؟ یک حدیث زیبا؟ تصویر یک شهید؟ تصویر یک فرد خاص؟ یک پیام اخلاقی؟ یک جمله از یک کتاب؟ تصویر روی جلد یک کتاب خاص؟ یک بیت شعر؟ یک جمله به نقل از یک فرد مشهور؟ دوست دارید رنگ غالب این کاشی چه رنگی باشد؟ فکر کنید و اگر عشقتان کشید و حال داشتید، هر چه در این باره به ذهنتان ‎رسید را در یک یادداشت جداگانه و با هشتگ‎‌های «حال خوبتو با من تقسیم کن» و «چالش هفته» منتشر و لینک یا پیوند آن را در زیر همین پُست، برایم کامنت کنید. نوشتن یادداشت برای این روایت خاص نشان می‌دهد که شما این شماره از "جُنگ جلال" را یواشکی باز و بسته نکرده‌اید!

روایت شانزده: ترک برداشتن چینی تنهایی سهراب با چرخ‌های کامیون!

به تصویر زیر که مربوط به سنگ قبرهای متعدد "سهراب سپهری" است، خوب نگاه کنید:

شاید فکر کنید آن تصویر اول، اشتباهی جزو تصاویر قرار گرفته است. خیر! آن کاشی فیروزه‌ای آبی، اولین سنگ قبر سهراب سپهری است.

یکی از سنگ قبرهای مرد ظریف و نازک طبعی که سروده بود:

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

و از قضا همین شعر زیبا بر روی آن درج شده بود، زیر چرخ‌های یک کامیون خُرد و خاکشیر شد! طنز و تراژدی توامان را می‌‌‎بینید؟

بعد از تعویض سنگ خُرد شده نیز، سنگ قبر سهراب سپهری را چند بار دیگر عوض کرده‌اند تا مطمئن شوند که :

مبادا که ترک برنداشته باشد

چینی نازک تنهایی او!

گویا هر کدام از مسئولان شهر کاشان برای این‎که بگویند کاری انجام داده‌اند، به جای رسیدگی و حل و فصل صدها مشکل از این شهر، اول از همه به سراغ قبر سهراب می‌روند و سنگ قبر او را عوض می کند! احتمالاً با خودشان دودوتا چهارتایی می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که این کار هم بودجۀ زیادی نمی‌خواهد و هم خوب توی چشم مردم است و مردم حسابی می‌بینند!

روایت هفده: حیاط هم فقط حیاطِ دولت!

تلویزیون در حال پخش اخبار است. خبرنگاران در حیاط دولت دولت جمع شده‌‎اند و سخنگوی دولت در حالت صحبت است. زیر تصویر نوشته است: حیاط دولت!

حسین (همان بچّه‎‌فیلسوف که این روزها بیشتر به بچه‌‎کمدین شبیه است!) در حین بازیگوشی و بالا و پایین پریدن، حواسش به تلویزیون نیز است همچون ارشمیدس که چیزی را یافته بود ناگهان به وجود آمد و گفت: بابا! بابا! ببین چقدر حیاط دولت چقدر از حیاط ما بزرگتره! می‌‎گویم: خُب که چه؟ جواب می‎‌دهد: بیا مر‌غ‌‎هایمان را ببریم حیاط دولت! با لبخند می‎‌پرسم که چه بشود؟ جواب می‌‎دهد: برای این‎که هم آنجا راحت‎‌تر هستند و هم آقای رئیسی و هیات دولت می‌‎توانند گرسنه‌شان که شد تخم‎هایشان را بخورند!

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‎‌های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

آیا چیزی هست که گذر زمان را برایت آسوده‌تر سازد؟
روایت هجده: درسی که باید از فرمول فشار بیاموزیم!

به نظرم، پخش زنده از غزّه، مصداق بارز به ابتذال کشاندن یک امر متعالی با پرداختن افراطی به آن است.

فرمول فشار: فشار (P) برابر است با مقدار نیروی وارد شده (F) به سطح (A).

مقدار فشار با مساحتِ سطح رابطه عكس دارد يعنی هر چه سطح بزرگتر باشد، مقدار فشار كمتر است و بر عكس. برای همین ایستادن بر روی سطح پر از میخ، خیلی سخت، نشستن بر روی سطح پر از میخ، سخت و خوابیدن بر روی یک سطح پر از میخ (همان کاری که مرتاض‎‌های شامورتی‌باز هندی انجام می‌دهند)، آن‌قدرها سخت نیست. با همین قاعده اگر یک بادکنک را روی یک پونز بیندازید، می‌‎ترکد ولی اگر روی سطحی پر از پونز بیندازید نمی‌ترکد که هیچ، خیلی راحت بر روی پونزها آرام می‌گیرد!

این پخش زنده‌ها اگر مانند فوتبال فقط نود دقیقه در طول هفته بود، خیلی اثرگذار بود ولی وقتی هر روز و چند ساعت باشد، از تاثیرش کم و کمتر می‌شود. و افزایش سطح پرداختن به آن، باعث می‌شود که مخاطب کم کم به خوابی شبیه به خواب خوش مرتاض‌ها بر روی میخ ها، سوق پیدا کند!

برای درک شدّت فشار نیرویی که دارد بر مردم غزّه وارد می‌شود به این نکته توجه داشته باشید که نیرویی که باید بر سطح پهنۀ گستردۀ جهان اسلام وارد شود، به دلیل بی‌غیرتی و و وادادگی کشورهای اسلامی، تنها بر روی سطح شهر غزّه و مردم تنها و بی پناهش وارد می‌شود.

پخش زنده از غزّه ما را به کشته شدن کودکان، زنان و مردان بی گناه غزّه عادت داد و بعد هم کم کم کرختمان کرد. جوری که دیگر مثل روزهای اول ککمان نمی‌گزد. و این فرصتی است که حتماً رژیم صهیونیست آن را غنیمت شمرده و بهرۀ کافی و وافی را از آن خواهد برد.

وقتی کشور ایران تحریم می‌شود، باید فشار تحریم را تمام مردم از بزرگ و کوچک، خُرد و کلان، زیردست و زبردست، مسئول و کارمند، همه و همه تحمّل کنند. و حتی عادلانه‌اش این است که هر کسی که گردن کلفت‌تر است، این فشار را باید بیشتر از دیگری تحمّل کند. ولی آنچه اتّفاق می‌افتد این است که معمولاً گردن کلفت‌ها از قبال تحریم، گردنشان کلفت‌تر شده و گردن شکسته‌ها، گردنشان بیشتر شکسته می‌شود! و تهدید این اتّفاق برای امنیت و آیندۀ نظام جمهوری اسلامی ایران، به مراتب از تهدید آن تحریم‌های ظالمانه، بیشتر و بزرگتر است.

اگر فشار نیرویی که بر روی پدر، مادر و یا هر عضوی از خانواده وارد می‌شود، بین اعضای خانواده تقسیم شود، تحمّلش آسانتر است.

روایت نوزده: تراژدی زندگی‌‎ای که او را بالا آوره!

صبح‎‌ها بعد از خواندن نماز یک سر کوچک به ویرگول می‎زنم تا آخرین نظرها را ببینم و اگر کم هستند جوابی به آن‎ها بدهم. عدل چند روزی است همین که ویرگول را باز می‎کنم، این عنوان می‌‎آید: «زندگی‌‎ای که منو بالا آورده» این عنوان اصلاً برای اول صبح کسی که مثل خانم «جین شینودا بولن» باور دارد خلقت هر کس معجزه‎‌ای است از سوی خدای عریز و زندگی هیچ‎کس را بالا نیاورده است، خوب نیست. ای کاش عنوان یادداشت‎‌ها را طوری انتخاب ‎کنیم که اگر شانسی شانسی رفتند جزو منتخبین،... !

روایت بیست: پرورش‎‌دهندگان!

حتماً جملۀ معروف «مرد آن است که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد!» را بارها شنیده‎‌اید. آیا تا به حال با خودتان فکر کرده‎‌اید که چرا این جمله این‎‌جوری رواج نیافته است؟ «زن آن است که در کشاکش دهر سنگ رویین آسیا باشد!» این بند قرار نیست همین‌جا تمام شود.

  • نمی‎‌دانم از وجود و از هنر خاص و تعجب برانگیز این سه بانوی محترم خبر دارید یا خیر؟

یک: مژگان روستایی پرورش دهندۀ کروکودیل:

دو: فاطمه دریساوی پرورش‌دهندۀ گاومیش:

سه: طاهره زارع پرورش‌دهندۀ الاغ:

چون محلّ کار "خانم زارع" در نزدیکی روستای پدری بنده یعنی همان "شرب‎‌العین" است که پیش از این درباره‌‎اش نوشته‌‎ام، خدمت ایشان رفتم و با خودشان و فرزندشان صحبت کردم. این یکی از تجربه‎‌های جالب و البته تکان‎دهندۀ بنده بود. جالب از این‎‌رو که:

یک الاغ با آن هیکل بزرگ و قطر و ضخامتش، به طور میانگین ۱.۴ لیتر در روز شیر می‎دهد و دوشیدنش هم کاری است بسیار دشوار! ولی این شیر را برعکس شیرهای دیگر نیازی نیست بجوشانید و بنوشید تا از خواص آن که زیاد است برخوردار شوید. شیر خر، آنتی‎‌باکتریال است و خطر ابتلا به تب مالت ندارد و باید تازه نوشیده شود.

و تکان‎دهنده از این‌‎رو که:

یک بانو چقدر باید قوی و خودساخته باشد که به چنین کار سختی بپردازد و آن وقت مردان ضعیفی همچون خودم... ! و خانم زارع عزیز به مصداق کلام مرحومه "توران میرهادی" که به زیبایی تمام گفته بود: «غم بزرگ را به کاری بزرگ تبدیل کنیم»، جز کسانی بود که درد و غم بزرگشان را به کاری بزرگ تبدیل کرده بودند.

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

و درد‌هایش هم همچون درد‌های یک زن است.
https://www.aparat.com/v/PAvoR

پرورش‌دهندگان الاغ، بسیار هستند. ولی خانم زارع در حال پرورشِ بهترین، کمیاب‎‌ترین، عاقل‎‌ترین و مفیدترین گونه از الاغ‎‌های دنیا است. متاسفانه بیشترین پرورش‌‎دهندگان الاغ، در حال پرورش الاغ‌‎هایی هستند و یا الاغ‎‌هایی را پرورش‎ داده‌‎اند که دور از جان شما، فقط می‎‌خورند، می‎‌خوابند و جفت‎‌گیری می‌‎کنند و جفتک می‎‌پرانند و حتی، حتی، حتی،... حتی یک قطره شیر نمی‎‌دهند که هیچ، اگر بتوانند شیر و شیرۀ جان همه را می‌‎مکند! پیشنهاد می‌‎کنم این دو یادداشت را هم برای شناخت بهتر الاغ‎‌ها بخوانید:

عاقِل چون خَر...!(کتاب)

رنگِ دقیقِ علف!

روایت بیست و یک: کمدی_تراژدی ویرگولی!

همان موقع که تو درب و داغون هستی، چند کاربر دارند پست‎‌های تو را در ویرگول می‎‌خوانند. همزمان با خواندن پست‎‌های تو، دارند در ذهنشان تو را تحسین یا تقبیح می‎‌کنند. گاهی هم به وجد می‌‎آیند تا احساس ناشی از خواندن متنی که نوشتی را به گوش خودت نیز برسانند، پس دست به صفحه‎‌کلید می‎‌برند و یک نظر برای تو ارسال می‎‌کنند. حال شانس بیاوری آن احساسی که برای تو ارسال می‎‌شود، یک احساس خوب مانند خندیدن در یک کافه و در میان جمع باشد. خواندن این احساس می‎‌تواند مانند یک مایع ضدعفونی قوی بخش زیادی از درب و داغونی تو را بشورد و ببرد. آیا درست است که اصطلاح «درب و داغون» همان تغييرشکل‌يافتۀ اصطلاح «دارما داغين» ترکی است؟

روایت بیست و دو: خنک آن قوم که در بند سرای دگرند (سعدی)

می‎‌دانستید که این سرزمین مادران قهرمان‌پروری به خود دیده است که دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت و حتی نه فرزندشان شهید شده‎‌اند؟

  • مادر یک شهید: ۲۱۱۱۹۵ تن
  • مادر دو شهید: ۸۰۰۰ تن
  • مادر سه شهید: ۶۳۷ تن
  • مادر چهار شهید: ۸۶ تن
  • مادر پنج شهید: ۳۲ تن
  • مادر شش شهید: ۳ تن
  • مادر هفت شهید: ۱ تن
  • مادر هشت شهید: ۱ تن
  • مادر نه شهید: ۲ تن

راستی چرا از پدران شهید یادی نمی‌شود یا خیلی کمتر یاد می‌شود.

و اگر قرار بود بنده پویشی برگزار کنم که در آن کسی خود را جای دیگری بگذارد، حتماً پیشنهاد می‌دادم که خود را به جای این بزرگواران قرار دهند

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‎‌های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش» [نگاه یک خوانندۀ مشهور آمریکایی به رویکرد جنگ‌طلبانه کشورش را به تفکّر بنشینید]:

و این را دلیرانه پذیرفته‌ام چراکه خدا با ماست اما اینک ما سلاح‌های شیمایی از خود داریم و اگر مجبور شویم به سمت‌شان شلیک کنیم آنگاه با فشار دادنِ دکمه‌ای دنیا را به آتش می‌کشانیم و تو هیچ نخواهی پرسید از آن‌رو که خدا با ماست.
روایت بیست و سه: و باز هم کمدی_تراژدی ویرگولی!

خانم "ویرجینیا وولف" که یک فمنیست تمام‎‌عیار بود در کتاب «اتاقی از آن خود» می‎‌نویسد: «زنان به این موارد احتیاج دارند: پول، امکان تحصیل، وقت کافی و البته اتاقی از آن خود.» خُب شما بگویید کدام مردی به این چیزها نیاز ندارد؟ «پول، امکان تحصیل، وقت کافی و البته اتاقی از آن خود.» شاید برای هر مردی، اهمیت هر یک از این چهارتا تغییر کند. برای بنده امکان تحصیل اصلاً مهم نیست. چون از همان تحصیلی هم که کرده‌‎ام مثل چی پیشمانم. امّا سه مورد دیگر برایم مهم هستند. مخصوصاً اتاقی از آن خود. هر مردی باید یک مکان برای خودش داشته باشد. مکانی که برود داخل آن تا صدای هیچ‎کس به جز صدای خودش و خدایش را نشنود. مکانی دنج و آرام که بتواند او را به رستگاری برساند. در فکر مکان هستم که به یاد می‌‎آورم یک نفر برایم نوشته بود: «... هستم مکانم دارم... » با خودم می‎‌گویم خوش به حالش که مکان دارد! امّا چرا می‎‌خواهد این مکان را با کسی به اشتراک بگذارد؟ راستی خودش را هم که دارد به اشتراک می‎‌گذارد! وقت کافی هم که احتمالاً دارد! نکند دارد برای دستیابی به پول و امکان تحصیل مکانش (همان اتاقی از آن خودش!) و خودش را با دیگران به اشتراک می‌‎گذارد؟ بعد به یاد مصاحبۀ یک خانم خبرنگار با خانم دکتری (بله دکتر بود آن هم با مدرک یک دانشگاه دولتی که هر علاقه‎‌مند به رشتۀ پزشکی‌‎ای آرزوی رفتن به آن را دارد.) می‎‌افتم که کارش به اشتراک گذاشتن خودش و مکانش با دیگران بود تا پول حسابی در بیاورد و مهاجرت کند.

  • به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‎‌های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:
و معنای زندگی در باد گم شده است.
روایت بیست و چهار: روحی که به دکل‌های برق گیر کرد!

هنوز به این مرحله نرسیده‎‌ام که بتوانم هر وقت اراده می‌کنم روحم را پرواز بدهم. امّا گاهی وقتی در خواب هستم، این اتّفاق عجیب و غریب برایم می‎‌‌افتد. یعنی هم متوجه هستم که دارم خواب می‎‌بینم و هم متوجه می‎‌شوم که قرار است دوباره پروازی بر فراز جایی آشنا و یا نااشنا داشته باشم. روح به یکباره کنده می‎‌شود و در آسمان اوج می‌‎گیرد. بدون نیازی به هیچ ادا و اطواری شبیه بال زدن پرندگان. یکی از دغدغه‌‎هایت این است که آیا کسانی که آن پایین هستند هم دارند تو را می‌‎بینند؟ ولی با این‎که پرواز در روز آغاز می‌‎شود و تو داری آدم‎هایی را آن پایین می‌‎بینی، هیچکس تو را نمی‎‌بیند.‎ چون تقریباً همه این‌قدر بر روی زمین مشغول هستند که دیگر به آسمان نگاهی نمی‎‌کنند! از دغدغه‌‎های همیشگی دیگرم که تا حدّی کمدی نیز است، این است که نکند یک‎‌وقت در حین پرواز به جایی مانند ساختمان‎‌های بلند و دکل‎‌های مخابرات و یا اداره برق گیر کنم! عدل می‌‎رسم به جایی که کلّی دکل برق با کلّی رشته کابل به هم متصل هستند. در حین پرواز با خودم می‎‌گویم احتمالاً این دفعه دیگر به این‎‌ها گیر می‎‌کنی! اتّفاقاً گیر هم می‎‌کنم. نه مثل گیر کردن یک لباس شسته‎‌شده به یک بند رخت. گیری که فقط منجر به یک صدای ریز وزوز مانند خاصی می‌شود‎ و بسیار گذرا است. بعد از عبور از میان دکل‎‌‌ها و سیم‎‌ها کمی خیال روحم راحت می‎‌شود که به ناگهان از روشنی به سمت جایی می‌‎روم که دیگر نور چندانی وجود ندارد. تقریباً تاریکی محض است. به زور می‎شود ساختمان‎‌هایی بلند و کوتاه محو در غبار و دود را در طیف نورهای بسیار کوچک و کوتاهی تشخیص داد که سالم یا مخروبه هستند. برایم عجیب است که اینجا دیگر کجا است؟ با این‎که در چنین مواقعی تقریباً فرمان به دستم نیست ولی وقتی مثل تماشای این صحنه، ترس به روحم می‌‎افتد، به فکر جسمم می‎‌افتم و برگشتن به آن و این‎‌‌که آیا این‌‎بار هم امکان برگشتن وجود دارد یا نه؟ با این وجود سخت‎‌ترین مرحلۀ این خواب‎‌ها و این تجربه‎‌های رویاگ موقعی است که روح می‎‌خواهد به بدن برگردد. جوری که نگران می‎‌شوی و با حالتی از ترس و لرز و ناراحتی توامان می‌گویی وای خدایا دوباره مرحلّۀ سخت برگشت به بدن؟ هم می‎‌خواهی برگردی و هم می‎‌ترسی برگردی! مثل همیشه همین که به بدن برمی‎‌گردم، از خواب می‎‌پرم و آن‎‌قدر تپش و ضربان قلبم بالا است که کل بدنم می‌‎لرزد و خیس عرق هستم. تا یکی دو ساعت بعد از بیدار شدن از خواب، قلبم کمی درد می‌‎کند. و همچنان تا همین لحظه به این فکر می‎‌کنم که آن شهر در تاریکی و آن ساختمان‎‌‌های سالم و نیمه‎‌سالم محوِ در غبار و دود، "غزّه" بود.

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

بیایید ای خدایان جنگ. شما که خالقان تفنگید. شمایی که نقشه‌های مرگ را کشیدید. شمایی که بمب‌ها را آفریدید. شمایی که پسِ دیوارها نهانید. شمایی که پشت میزها در خفایید. تنها می‌خواهم بدانم آیا می‌توانم چهره‌تان را از پسِ نقاب‌ها ببینم؟ شمایی که هرگز کاری نمی‌کنید. اما به پا می‌کنید تا ویران کنید. شمایی که دنیای من را به بازی می‌گیرید. چونان اسباب بازی کوچکی. شمایی که بر می‌گردید و به سرعت می‌گریزید هنگامی که گلوله‌ها شلیک می‌شوند.
روایت بیست و پنج: آزادی گربه دارد!

یادداشت «دلبندم آزادی گُربه داره!» را به خاطر دارید؟ همان یادداشتی که این‎‌طوری شروع کرده بودم: «نه میل پرواز، نه شوق آواز! آخه پرنده‌ خسته، گوشه‌ بالش شکسته. همین الان از چنگ یه گربه رَسته. حالا روی یه شاخه‌ی نازک نشسته... »

خواهش می‎‌کنم با شنیدن کلمۀ «آزادی» به یاد آن شعار قرضی و حال‎‌به‌‎هم زن پارسال نیفتید که آن شعار چیزی جز "اسارت مطلق" در ذات خود نداشت و ندارد. "آزادیِ" مورد نظر بنده "آزادی" از نوع آزادی فلسطین و قدس شریف است. آزادی مردم غزّه از دست رژیم خونخوار، سفّاک، وحشی، غاصب و آپارتاید صهیونیستی. دو عکسی که در ادامه می‎‌بینید را همسرم به درخواست حسین (همان بچه‎‌فیلسوف که گفتم جدیداً به بچه‌‎کمدین تغییر هویت داده است!) و در راه مدرسۀ او گرفته است. همسرم از عکس گرفتن خودداری می‎‌کرده است ولی حسین اصرار می‎‌کند که از این صحنه عکس بگیر! من می‎‌دانم بابا از این عکس‌‎ها برای غزّه استفاده می‎‌کند. دیگر حرفی‌ می‌ماند؟!

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

یک کوه چند سال پای بر جای می‌ماند پیش از آنکه در دریا شسته شود؟ آری، و مگر چند سال برخی آدمیان زنده‌اند تا روزی رهایی یابند؟ آری، و مگر چند بار آدمی می‌تواند سرش را برگرداند تا وانمود کند چیزی ندیده است. آری ای دوست من، پاسخ در باد می‌وزد آری، پاسخ در باد است. آری، چند بار آدمی باید بالا را بنگرد بلکه آسمان را ببیند؟ آری، و چندین گوش آدمی باید داشته باشد تا گریه‌ مردم را بشنود؟ و چند مرگ باید رخ بدهد تا آدمی دریابد چندین نفر مُرده است؟ آری ای دوست من، پاسخ در باد می‌وزد آری، پاسخ در باد است.

به طرز عجیبی امسال با صحنه‌هایی مشابه با تصاویر بالا مواجه شدم تا جایی که حتی تنها بال باقیمانده از گنجشک را مدت‌ها در گوشه‌‎ای از میزم داشتم تا به یک یادداشت تبدیلش کنم... !

روایت بیست و شش: هیچ فردی که برای کار درخواست می‌کند نباید به دلیل شرایط جسمانی رد شود!

چند هفته‌ای است که در کنار هفت‌هشت کتاب دیگر در خواندن کتاب «ایده‌ها و افکار من» نوشته «هنری فورد» با ترجمۀ دوست خوب ویرگولی‌ام آقای «علی گوران» نیز هستم. وقتی حرف‌های آقای گوران در بخش یادداشت مترجم را می‌خواندم رسیدم به جایی که ایشان نوشته بود: «گویی هنری فورد این کتاب را در سال ۱۹۲۲ برای ما ایرانیان سال ۲۰۲۲ نوشته است.» البته اگر بنده باید این جمله را می‌نوشتم، با توجه به سال چاپ کتاب که سال ۱۴۰۲ است، آن‌را ین‌گونه می‌نوشتم: «انگار هنری فورد این کتاب را در سال ۱۹۲۲ برای ما ایرانیان سال ۱۴۰۲ نوشته است».

تا الان نزدیک به نیمی از کتاب را خوانده‌ام. به یقین می‌گویم که تا اینجا، کمتر صفحه‌ای از کتاب بوده است که فاقد نکته‌ای ناب باشد. از نکته‌هایی اخلاقی برای زندگی فردی و اجتماعی گرفته تا نکته‌هایی دقیق، قابل فهم و اجرا برای هر کسی که اجرای طرح بزرگی را در ذهن می‌پروراند و می‌‌خواهد یک کار بزرگ را طرح‌ریزی کند.

هرگز فکر نمی‌کردم که این مرد آمریکایی کوشا دارای اندیشه‌هایی چنین انسانی و زیبا باشد. همان‌طور که می‌دانید در کشور ما متاسفانه نگاه منصفانه، کامل و درستی نسبت به معلولان عزیز وجود ندارد. تنها سالی دوبار و آن هم از روی مصلحت از آن‌ها یادی می‌شود. یک‌بار روز معلولین و دیگربار در زمان برگزاری مسابقات پارالمپیک. حال بیایید ببینید در حالی که ما اندر خم استخدام و به کارگیری نیروی کار سالم کشورمان مانده ودرمانده‌ایم، «هنری فورد»، این مرد بزرگ عرصه صنعت، چگونه به استخدام معلولان و پرداخت حقوق کامل به آن‌ها فکر می‌کند و آیۀ شریفۀ «وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» را برای آنها اجرایی می‌کند. او می‌نویسد:

هیچ فردی که برای کار درخواست می‌کند به دلیل شرایط جسمانی رد نمی‌شود... من فکر می‌کنم که اگر قرار است یک مؤسسه صنعتی به طوری تمام و کمال نقش اجتماعی خود را ایفا کند، باید مجموعه کارمندان و کارگران بتواند نماینده تقریبی از یک جامعه باشد و تقریباً همان نسبت افراد را نشان دهد، از اینرو ما معلولان را همیشه با خود داریم در حالت عادی در سخاوتمندانه‌ترین وضع به همۀ این افراد ناتوان جسمی جویای کار به چشم هزینه‌ای بر دوش جامعه نگریسته می‌شود که باید از طریق اعانه از آن‌ها حمایت کنیم. بله مواردی وجود دارد که تصور می‌کنم حمایت باید از طریق خیریه باشد. مثلاً از یک فرد دچار ناتوانی ذهنی عمیق. اما این موارد فوق‌العاده نادر هستند و ما دریافتیم این امکان وجود دارد که در میان بی‌شمار وظایف مختلفی که باید در کارخانه انجام شود، تقریباً برای هر فردی و براساس تولید، فرصتی پیدا کنیم. افراد نابینا یا معلول می‌توانند در مکان خاصی که به او اختصاص داده شده است به همان اندازه کار انجام دهد که فرد بدون معلولیت مفید است و دقیقاً همان حقوقی را دریافت کند که یک مرد کاملاً توانا می‌گیرد. ما افراد معلول را ترجیح نمی‌دهیم اما نشان داده ایم که آن‌ها می‌توانند از عهده وظایف برآیند و دستمزد کامل بگیرند. این‌که مردان را به دلیل معلولیت بپذیریم و سپس دستمزد کمتری به آن‌ها بپردازیم و به بازده کمتر راضی باشیم کاملاً با روحیه کاری که ما می‌خواهیم انجام دهیم منافات دارد. شاید این امر کمک مستقیمی به چنین افرادی باشد اما بهترین شکل نیست. بهترین راه همیشه راهی است که از طریق آن بتوان آن‌ها را با مردان توانا و سازنده در یک سطح قرار داد.

  • و حرفش را هم عملی می‌کند. یعنی می‌گوید بررسی کنند تا ببینند چند معلول را می‌توان در کارخانۀ فورد استخدام کرد که بتوانند حقوق یک کارگر سالم را بگیرند:

ما دریافتیم که ۶۷۰ شغل توسط مردان بدون پا، ۲۶۳۷ مورد توسط مردان دارای یک پا، ۲ شغل توسط مردان بدون بازو، ۷۱۵ مورد توسط مردان دارای یک دست و ۱۰ شغل توسط مردان نابینا قابل انجام است. بنابراین از ۷۸۸۲ نوع شغل، ۴۰۳۴ شغل اگرچه برخی از آنها به قدرت نیاز داشتند ولی به ظرفیت فیزیکی کامل بدن نیاز نداشتند. به این معنا که صنعت توسعه‌یافته می‌تواند کار دارای دستمزد مناسب را برای درصد بیشتری از مردان نسبت به آن‌چه که معمولاً در هر جامعه عادی وجود دارد، فراهم کند.

  • ببینید صاحب یک ذهن زیبا، چگونه کاری که ما ایرانی‌ها برای معلولان انجام می‌دهیم، به آن افتخار می‌کنیم و به خیالمان شق‌القمر کرده و یا سقف فلک را شکافته‌ایم را تقبیح می‌کند:

من كاملاً مطمئن هستم که اگر کار به اندازه کافی تقسیم و تا بالاترین حد بازده اقتصادی دسته‌بندی شود هیچ کمبودی وجود نخواهد داشت که در آن افراد ناتوان جسمی نتوانند کار مردانه را انجام دهند و دستمزد مردانه را دریافت کنند. از نظر اقتصادی بسیار زیان‌آور است که مردان معلول را به خدمت بپذیریم و سپس به آن‌ها کارهای بی‌اهمیتی مانند سبدبافی یا هر نوع دیگر از مشاغل بی‌سود و منفعت را آموزش دهیم، به این امید که صرفا از ناامیدی آن‌ها جلوگیری شود نه برای کمک به آنها برای امرار معاش!

ببینید اولین فورد تولیدی با چرخ‎های دوچرخه و بدون فرمان جان فورد که خودش پُشت آن نشسته است بعد از صد و سی سال به کجا رسیده است!
ببینید اولین فورد تولیدی با چرخ‎های دوچرخه و بدون فرمان جان فورد که خودش پُشت آن نشسته است بعد از صد و سی سال به کجا رسیده است!
  • به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:
اما من قسم می‌خورم که اندیشه‌ام بسیار بلندتر از این دیوار‌هاست. نورهایم را می‌بینم که می‌تراود از شفق تا فلق.
  • و چرا باید پس از این همه زحمت برای ترجمه‌ این کتاب خوب، تیراژش باید تنها ۲۰ نسخه باشد؟! آقای گوران عزیز بیا و بگو که این فقط و فقط یک اشتباه چاپی بوده‌است و اوضاع نشر کتاب و مطالعه هنوز این‎‌قدرها خراب نشده است!
  • دو یادداشت آقای گوران دربارۀ کتاب‌هایی که ترجمه کرده اند:

کتابی برای علاقمندان به مباحث سیاه بازار مالی

کتابی برای ایجاد کسب و کار با استاندارد جهانی

روایت بیست و هفت: پرچم ایران

ما بیشتر از این که به آتش زدن پرچم آمریکا و اسرائیل عشق بورزیم باید روی بالا بردن حرمت پرچم خودمان کار کنیم. نظرم را قبلاً دربارۀ آتش زدن پرچم نوشته‌ام، پس دیگر تکرار نمی‌کنم. اگر بنده مسئول فرهنگی مملکت بودم توجه و وقتم را بیشتر بر روی توجه همگان به اهمیت پرچم خودمان می‌گذاشتم.

شاید بسیاری از مردم ما ندانند که تقدّس پرچم آمریکا برای مردم آمریکا به مراتب از تقدّس پرچم ایران برای مردم ایران، بیشتر است. شما کمتر فیلم، سریال و یا... در هر ژانر و در هر گروه سنّی‌ای می‌توانید بیابید که تصویر پرچم آمریکا در آن موجود نباشد. در کشور ما هیچ توجه و پیوست فرهنگی خاصی برای آگاه‌سازی مردم (از کوچک گرفته تا بزرگسال) نسبت به اهمیت و حرمت پرچم کشورشان وجود ندارد. و نتیجه می‌شود: مشاهدۀ صحنه‌های زجرآوری که آه جانسوز و جگرسوز از نهاد هر ایرانی با‌غیرت و وطن‌دوستی بر می‌آورد.

  • برای خودمان:
خیلی بد است که پرچم کشور تو افتاده باشد وسط خیابان و تو با خودروات از رویش رد شوی و ککت هم نگزد!
  • برای شهردارها و سایر مسئولین شهر:
خیلی بد است ک پرچم کشور تو در میان یک میدان و یا گوشه‌ای از شهر، پر از دود و غبار شده باشد و یا حتی پاره شده باشد ولی هیچکس به فکر شستشو و یا تعویض فوری آن نباشد.

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

چرا که هیچ‌کس به تو نیاموخت راه و رسمِ زندگی؟!
تصویر از قسمت چهارم از فصل دوم کارتون «آبشار جاذبه»
تصویر از قسمت چهارم از فصل دوم کارتون «آبشار جاذبه»
روایت بیست و هشت: خانم شُل‎‌حجاب صبح‌‎های زود!

خُب با این‌که هوا رو به سردی گذاشته است، همچنان بانوان محترمه و مکرّمه‌ای هستند بنا به هر دلیلی خوش ندارند روسری به سر و پوشش محکم‌تری به تن کنند. امر به معروف و نهی از منکر هم علی‌رغم حمایت‌های قانونی از تاریخ‌گذشته، به دلیل پرهیز جامعه از جنجال مجدد، در عمل فطیر است...

هفته‌ای یکی دو بار صبح‌های زود، خانم جوانی را می‌بینم با موهایی شبیه به آنچه در تصویر زیر می‌بینید. من با وجود منع پزشکی بنا به دلایلی از طریق پل عابر پیاده، به آن طرف اتوبان البرز-قزوین می‌روم و او نیز احتمالاً بنا به دلایلی از زیرگذر اتوبان. من به سمت راست می‌روم تا در کنار اتوبان سوار سرویس شوم و او به سمت چپ می‌رود تا احتمالاً در ایستگاه شهید سلطانی کرج، سوار مترو شود. معمولاً هم وقتی من هنوز روی پل عابر پیاده هستم، او از زیرگذر خارج شده و به آن دست خیابان که پیاده‌روی کوچکی دارد که به حوالی مترو منتهی می‌شود، می‌رود.

چند صباحی است که می‌خواهم برای او یک نامه نوشته و به همراه یک هدیۀ کوچک در یک پاکت نامه گذاشته و به او تقدیم کنم. نامه برای نوشتن دربارۀ حجاب و هدیه برای سحرخیزی‌‎اش. شما اگر قرار باشد برای این خانم نامه‌ای بنویسید با چنین موضوع و یا محتوایی، چه می‌نویسید؟ اگر قرار باشد هدیۀ کوچکی برایش بگیرید که داخل یک پاکت جا بگیرد، چه هدیه‌ای خواهید گرفت؟

فکر کنید و اگر عشقتان کشید و حال داشتید، هر چه در این‌باره به ذهنتان ‎رسید را در یک یادداشت جداگانه و با هشتگ‎‌های «حال خوبتو با من تقسیم کن» و «چالش هفته» منتشر و لینک یا پیوند آن را در زیر همین پُست، برایم کامنت کنید. نوشتن یادداشت برای این روایت خاص نشان می‌دهد که شما این شماره از "جُنگ جلال" را فقط باز و بسته نکرده‌اید!

به نقل از کتاب «تاثیرگذارترین ترانه‌‎های باب دیلن؛ همچون یک خانه به دوش»:

امید که همیشه دستت در کار باشد وُ مسیرت هموار. امید که چنان ریشه در زمین دوانی که هیچ بادی از جای تکانت ندهد امید که همیشه قلبت صبور باشد و همیشه آوازت به گوش برسد.
بیست و نه: یک روز می‌نویسم!

و متاسفانه هنوز کسانی هستند که جزو مخاطبان خوب پست‌های بنده هستند ولی خودشان اهل نوشتن نیستند. قبلاً با نوشتن یادداشت «هنوز مطلبی در ویرگول ننوشته!» از این دوستان تشکر کرده‌ام. ولی همچنان امیدوارم که این دوستان نیز یخ ننوشتن خود را آب کنند و به یاری خالق لوح و قلم هر چه زودتر دست به قلم یا دست به صفحه کلید شوند. نوشتن شما و ورونق دادن به ویرگول محبوبی که متاسفانه هنوز نیز کم و بیش با مشلکلات عجیبی روبه‌رو است، می‌تواند جلوی از ویرگولیت افتادن ویرگول را تا حدودی بگیرد. لطف کنید در صورت نوشتن اولین پُست خود، لینک یا پیوند آن را در زیر این پُست بنویسد. متشکرم.

  • به نقل از کتاب «۲۸ اشتباه نویسندگان» نوشتۀ «جودی دلتون» و ترجمۀ «محسن سلیمانی»:

یک روز می‌نویسم. یک‌روز هم من می‌خواهم اسم یکی از کتاب‌هایم را بگذارم «یک روز می‌نویسم!» همۀ آنهایی که حرفشان با حسن نیّت همراه نیست می‌گویند یک روز کتابی می‌نویسم اما هیچ‌وقت آن را نمی‌نویسند، چون از آن نوع آدم‌هایی هستند که دائم امروز فردا می‌کنند. البته نمی‌دانم چرا مردم بیشتر برای نوشتن امروز فردا می‌کنند تا چیزهای دیگر. شاید چون نویسندۀ کتاب بودن خیلی لذّت دارد، ولی نوشتن خیلی سخت است!

بعضی‌ها هم شروع به نوشتن می‌کنند؛ اما هرگز نوشته‌شان را تمام نمی‌کنند چند خطی یا چند صفحه‌ای می‌نویسند و بعد پاره می‌کنند [البته الان دیگر با یکی دو کلیک همه را حدف می‌کنند!] و شروع به نوشتن یک چیز دیگر می‌کنند یا از این موضوع به موضوع دیگر می‌پرند؛ اما هیچ‌کدام از آنها را کامل نمی‌کنند.

شاید یک دلیل دیگر برای اینکه چرا خیلی‌ها در کار نوشتن امروز و فردا می‌کنند این باشد که آنها مجبور نیستند که بنویسند. نوشتن در زندگی آنها هرگز نیاز درجه اول نبوده است. وقتی پشت میز می‌نشینند تا بنویسند با دیدن کوچکترین چیزی در اتاق ذهن آنها منحرف می‌شود بعضی از وسایل را باید تعمیر کنند غذا را بپزند چمن‌های باغچه را کوتاه کنند، سگ را واکسن بزنند و.... . [سگ‌ها را هم واکس می‌زنند؟!]

  • دو یادداشت مرتبط:

چه جوری وقت می‌کنی این همه کتاب بخوانی و یادداشت بنویسی؟!

فقط بنویس و خیلی به فکر چاپ کتاب نباش نویسنده جان!

سی: پسری که عاشق هایکو بود و احتمالاً هنوز هم است!

بارها گفته‌ام که ویرگول برایم به منزلۀ یک خانواده است. حتماً بارها دیده‌اید که گاهی یکی از اعضای خانواده برای عضوی دیگر که مثلاً عاشق مداد نوکی است یک مداد نوکی می‌خرد و موقع اهدای آن می‌گوید رفته بودم مغازۀ لوازم التحریری، چشمم افتاد به این مداد نوکی جالب و به یاد تو افتادم، برای همین برایت خریدم. حکایت این روایت نیز همین است.

در انیمه Words Bubble Up Like Soda Pop پسری به اسم چری وجود دارد که هدفون‌های بزرگی به گوشش می‌زند. او عاشق موزیک نیست و اتفاقاً در این مواقع به هیچی گوش نمی‌دهد بلکه زدن هدفون به گوش‌هایش به این خاطر است که نمی‌خواهد صدای اطراف را بشنود و یا دیگران با او صحبت کنند. این پسر عاشق هایکو مرا به یاد دانیال محمودزاده خودمان انداخت. پسری که عاشق هایکوهای کتابی شده بود. تا جایی که وقتی پُست‌‎های مربوط به این چالش کاهش یافت، یادداشتی تحت عنوان «آیا هایکوهای کتابی بر می‌گردند؟!» نوشت.

  • در سایت «دیجیاتو: جملاتی دربارۀ نام و محتوای این انیمه نوشته شده بود که به دلیل زیبایی‌‎شان در اینجا بازنشر می‌کنم:
انیمه Words Bubble Up Like Soda Pop به ما نشان می‌دهد که کلمات چه بار معنایی خاصی می‌توانند داشته باشند و وقتی بلندبلند ادا شوند چقدر متفاوت ظاهر می‌شوند. کلمات واقعا مانند نوشابه‌های گازدار می‌توانند حباب کنند و این حباب و مزه مزه کردن آن روی زبان وقتی که به آرامی می‌ترکد و طعم شیرینش را به جا می‌گذارد، عمیقا به قلب و جان آدم رسوخ پیدا می‌کنند.
با صدای بلند باید گفت دوستت دارم، غیر از این اگر باشد؛ دوست داشتن معنایی ندارد.
https://www.aparat.com/v/LDue7
عنوان یادداشت‌های پیشنهادی نوشته شده از سوی دوستان ویرگولی:

انقلاب جنسی، با این اوضاع دیر یا زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت

چگونه در دانشگاه فاحشه گر خوبی باشیم؟

چگونه جنین خود را سقط کنم؟

نَوَسان‌های خون‌بار تمدن غرب

ادامه دارد...

? اسام برندگان نهایی مسابقۀ برخط دور اول ویرگول:

قرار بود سه نفر را به عنوان برنده انتخاب کم که به پنج نفر افزایش دادم:

????? رتبۀ اول: یلدای روشن

????? میانگین امتیاز اکتسابی: هشتاد و شش / یک

???? رتبۀ دوم: نگین اصل

???? میانگین امتیاز اکتسابی: هشتاد و سه / هشت

??? رتبۀ سوم: زهرا اِن

??? میانگین امتیاز اکتسابی: هشتاد و دو / هشت

?? رتبۀ چهارم: رُهام

?? میانگین امتیاز اکتسابی: هشتاد و دو / چهار

? رتبۀ پنجم: نوی صاد

? میانگین امتیاز اکتسابی: هفتاد و هشت / دو

  • ضمن تشکر فراوان از تمام دوستانی که مرا در برگزاری این مسابقه یاری کردند و آرزوی کسب بهترین توفیقات مادّی و معنوی برای آن‎ها، از پنج نفر اول مسابقۀ برخط دور اول خواهش می‌کنم حداکثر تا پایان روز جمعه ۲۶ آبان ۱۴۰۲:
?️ نام یک یا دو ? (نفرهای اول تا سوم تا حدود صد و پنجاه هزار تومان و نفر چهارم و پنجم تا حدود صد هزار تومان) را به آدرس ایمیل بنده ارسال کنند تا به فضل خدای متعال تهیه و به همراه یک ? ناقابل دیگر به انتخاب دست‌انداز و یک ? با ✍️ (البته به دردنخور و فقط محض یادگاری)، به آدرسشان ارسال کنم.

? با عرض معذرت، بعد از تاریخ مقرّر، بنده هیچ تعهد اخلاقی‌ای نسبت به اهدای جوایز به شما نخواهم داشت.

? لطف کنید هر نقد و نظری نسبت به سه مرحله مسابقۀ برخط دور اول و هر پیشنهادی برای مسابقۀ برخط آتی دارید، بدون هیچگونه رودربایستی در بخش نظرها برایم بنویسید.

مرحلۀ اول مسابقۀ برخط دور اول

مرحلۀ دوم مسابقۀ برخط دور اول

مرحلۀ سوم مسابقۀ برخط دور اول

یادی از دو ویرگولی طنزنویس درجه یک که متاسفانه مدت‌ها است که دیگر اثری از آنها نیست:
  • لرد لندلس که از نوشتۀ پروفایلش می‌شد به میزان چیره دستی‌اش در نوشتن طنز پی برد:

«وبلاگ رسمی ظل‌اللّه اعلی حضرتی که خودمان باشیم، عالیجاه لرد لندلس دامه برکاته. تمامی شخصیت‌های این سیاهه تخیلی‌ست و تصاویر مربوطه هیچ دخلی به واقعیات ندارند.»

کسی که سبک ادبی خاص خودش را داشت و آخرین یادداشتش برای چهار سال پیش است. این یادداشت را در همان سال‌های اول تاسیس ویرگول و در آغاز آشنایی‌مان دربارۀ دست‌‌انداز نوشت:

به دست انداز که رسیدی از سرعت بکاه و بر لذّت تجربه‌ی راه بیفزای (اول برج ثور سنه ۱۳۹۷

  • سهیلا رجایی که از همان تنها جملۀ پروفایلش می‌توان به زبلی‌اش در طنزنویسی پی برد:

«فاقدِ هرگونه ارزشِ افزوده!»

کسی که هنوز تا یکسال پیش در کنار ما بود. دختر پرسپولیسی ‎درجه‌یکی که نمی‌شد پست‌هایش را خواند و نخندیدد:

متاهل از تهران بیاد دایرکت...!

دو پُستی که همچنان آقای عمومی دارد زحمت به روز رسانی آن ها را می‌کشد. این دو پُست، دستیابی به پُست‌های بنده و سر در آوردن از سیر تحوّل و شناخت افکار قلمی شده‌‎ام را برای شما راحت‌تر می‌کند:

فهرست پُست‌های دست‌‎انداز به ترتیب حروف الفبا

فهرست پُست‌های دست‎‌انداز به ترتیب انتشار

دو پُستی که آقای عمومی دیگر زحمت به روز رسانی آن‌ها را نکشید و انصافاً حق هم داشت:

فهرست کتاب‌هایی که از آن‌ها در نوشته‌هایم یادی کرده‌ام

فهرست فیلم‎هایی که از آن‌ها در نوشته‌هایم یادی کرده‌ام

تبریک:
  • به نیلوفر خانم از بابت اتّفاق خوبی که برایش افتاده است، تبریک ویژه عرض می‌کنم:

خداحافظ کنکور و سلامی دوباره به مدرسه

  • به علی جان از بابت اتّفاق خوبی که برایش افتاده است، تبریک ویژه عرض می‌کنم:

دانشگاه و شروع داستان های من

  • چنانچه برای فرد دیگری، اتّفاق خوب مشابهی افتاده که یادداشتی درباره‌اش نوشته ولی مثل این دو عزیز، یادش رفته و یا کم لطفی کرده و از هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» استفاده نکرده است، در بخش نظرها اطلاع دهید. این دوستان اگر از هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» استفاده کرده بودند، یک هدیه از بنده طلبکار می‌شدند که بنا به دلیلی که به آن اشاره کردم، دیگر منتفی شد.
سپاسگزاری:

از شمایی که همچنان با هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» یادداشت می‎‌نویسید و به فکر تقسیم حال خوب بین بقیه هستید، به شدّت سپاسگزارم. امیدوارم خدای عزیز به فضل و کرم خودش، به حال خوبتان برکت دهد.

اعتراض ملیح:

از بابت این که برخی از دوستان خوبِ ویرگولی یادداشتِ "حال‌خوب‌کن" می‌نویسند ولی هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» را فراموش می‌کنند، فقط به درگاه باریتعالی شکایت خواهم برد!

دوستان پُست اوّلی:

دوستان عزیز پست اوّلی ویرگول، در صورت تمایل لینک پُست اول خود را برای بنده کامنت کنید و بنویسید برای پیوستن به انتشارات «سکّو»، تا بنده اقدام کنم. تا الان هم پُست‌‎های خوبی به این انتشارات اضافه شدند که مخصوصاً برای کسانی که به تازگی تصمیم به نوشتن گرفته‎‌اند، خواندنی خواهند بود.

اگر بهانۀ برای نوشتن می‌خواهید به انتشارات «چالش هفته» سر بزنید.
حُسن ختام: شعر زیبای «درد نام دیگر من است» از قیصر امین پور

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

شکرگزاری:

خدایا تو را شکر که بعد از شش سال، ویرگول همچنان وجود دارد و ما هنوز در حال نوشتن در آن هستیم.

خدایا تو را شکر که از شش نفری که به عنوان ناب های ویرگول معرفی کردم، پنج نفرشان هنوز هستند.

خدایا تو را شکر که توان نوشتن و انتشار این یادداشت را به این بنده‌ات عنایت کردی.

کتابنویسندگیفیلمویرگولحال خوبتو با من تقسیم کن
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
در شماره اول شما را با چند روایت متفاوت و یا مرتبط مواجه کردم. ولی از شماره دوم، سرنخ‌هایی از یادداشت‌های انتشاریافته در سایت دست‌انداز که در صفحه‌ی ویرگولم نیستند را منتشر خواهم کرد. در این سلسله متن‌ها، از کلّی کتاب‌‎، فیلم‌‎، آهنگ‌ و ... استفاده خواهم کرد. ممنون که همراهید. 🙏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید