گفتم:حاجی!مگه شما لک لکام بارونی می پوشید؟
گفت:جناب عکاس!مگه الان فصل بارونه که من بارونی بپوشم؟بعدشم این بارونی نیست و منم نپوشیدمش!
گفتم:شوخی کردم بابا،یه کم جنبه داشته باش!
گفت:من اینجا دارم می میرم تو باهام شوخی می کنی،می گی جنبه داشته باش؟به توام می گن انسان؟!
گفتم:باشه.معذرت می خوام.حالا بگو این کیسه پلاستیکی از کجا اومده؟چه جوری رفته توی تنِت؟
گفت:این کیسه پلاستیکی رو یه مثلاً انسانی شبیه تو انداخته اینجا و بادم اون رو تنِ من بدبخت کرده!
گفتم:عجب!من خیال کردم خودت اون رو پوشیدی تا برای بقیه لک لکا کلاس بذاری!
گفت:دیگه لودگی بسه!حالا که فهمیدی قضیه چیه،لااقل بیا تا خفه نشدم این رو از تنم در بیار!
گفتم:داری خفه می شی؟
گفت:پس چی مرد ناحسابی!می دونی تا حالا چند تا از ما پرنده ها تقاص ندونم کاری های شما آدما رو با مرگمون دادیم؟!
گفتم:باشه بذار از تنت درش بیارم!
گفت:قبل از اینکه از تنم درش بیاری.سریع یه عکس ازم بگیر.شاید دو نفر آدم فهمیده ببینند،درس بگیرند!
گفتم:باشه!
گفت:دمت گرم.فقط خیلی سریع بگیر.دارم خفه می شم!
گفتم:یک دو سه.بگو سیب!
گفت:عاقل!کدوم لک لکی تونسته بگه سیب که من دومیش باشم؟!
گفتم:چی می تونی بگی؟
گفت:هیچی!
گفتم:باشه هیچی نمی خواد بگی...یک دو سه گرفتم.خیلی خوب شد.ببین!
گفت:دمت گرم حالا بیا این لامصبو درش بیار!
گفتم:الان پاره ش می کنم.آهان...حالا راحت شدی؟
گفت:آخیش...هِه هِه هِه هِه.داشت نفسم بند میومدا!
گفتم:خیلی شانس آوردی که من اینجا بودم و نجاتت دادم!
گفت:ببین از سانش نگو که حالم بد میشه!من و امثال من اگه شانس داشتم گیر شما آدما نمی افتادیم!!!
قبل از این نوشته،29 نوشته دیگر نیز با هشتگ هایگفتم گفت و گفت گفتم در موضوعات مختلف نوشته ام.اگر فرصت کردید و دلتان خواست به آنها هم سر بزنید.
هشت تا از پر بازدید ترین پُست هایم در یکماه اخیر به ترتیب استقبال: