باغ پر بود از میوههای تابستانی آبدار و خوشمزه. برای همین، هر کس پا به باغ میگذاشت یک راست میرفت سراغ چیدن میوهها. آنهایی که به باغ میآمدند تمام میوههای باغ را میشناختند ولی بومادرانهای زیبا، این نوعروسهای خوشاندام داخل باغ که با هر ضربآهنگ باد و با آواز پرندگان، به رقص در میآمدند را کمتر کسی میدید و کمتر کسی میشناخت.
هر کدام از اهالی باغ، بدون توجه به زیبایی و کمالات بومادرانها، بر روی آنها پا میگذاشتند تا زودتر از بقیه خودشان را به درختان میوه برسانند. بومادرانهای لگدمال شده، با درد از زمین برمیخاستند، تاج طلای آسیب دیدهشان را صاف میکردند، لباس سبزرنگ ظریفشان را میتکاندند و در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به بلاهت اهالی باغ میخندیدند و این جمله را خطاب به همدیگر میگفتند:
آنجا که پای شکم و قیل و قال در میان باشد، ذوق و حال، هیچ جایگاهی ندارد!
یادداشت پیشین: