Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳۴ دقیقه·۲ سال پیش

داد از که توان خواست، که زنجیر عدالت بر درگه بیدادگران است درینجا!

آن‎‌چه از تلویزیون و سایر رسانه‎‌های غیر مستقل به دست می‌‎آید، این است که قوه‌‎ی قضائیه دارد برای پرپایی عدل، به صورت شبانه‎‌روزی تلاش می‎‌کند. منکر این نیستم که تلاش‌‎هایی دارد صورت می‌‎گیرد. امّا هنوز بین آن‌چه که به ما می‎‌گویند و برای ما نمایش می‌‎دهند و آن‌چه که در واقعیت دارد اتّفاق می‌‎افتد، از زمین تا آسمان فاصله است. این تلاش‌‎ها مانند آن است که سوراخی که به اندازه‌‎ی یک متر مربع در کف یک کشتی ایجاد شده است را بخواهیم با یک چسب زخم بند بیاوریم!

در مملکت ما، قاضی‎‌های خوبی که برای قضاوت صحیح حتی جان خود را از دست می‌‎دهند هم کم نیستند. ولی اگر پرونده‌ی شما زیر دست بهترین قاضی هم بیفتد، هیولای بروکراسی چنان بر دستگاه قضا چنبره زده است که اگر پرونده‎‌تان مثلاً مالی و پولی باشد، به دلیل نوسانات شدید اقتصاد، در خوشبینانه‎‌ترین حالت ممکن، دو سال باید بدوید تا به یک‎‌دوم حقّتان برسید. سه سال باید بدوید تا به یک‎‌سوم حقّتان برسید. ده سال باید بدوید تا به یک‎‌دهم حقّتان برسید.

به نقل از کتاب توفیق (ملّانصرالدین: نشریه شماره ۱۱ : ۱۳۴۸) :
دو نفر به نسبت یک‌سوم و دو‌سوم شتری خریدند. روزی شتر در آب غرق شد و هر کدام از دیگری شکایت کرد و ادعای سهم خودش را کرد بالاخره چون نتوانستند با هم کنار بیایند، پیش ملّا رفتند. ملا وقتی ماوقع را شنید گفت: چون دوسوم شتر، مال تو بوده، سنگینی کرده و مال او را که یک‌سوم بوده به ته آب برده است و جریمه را تو باید بدهی!

و وای بر آن کسی که پرونده‌‎اش بیفتد زیر دست یک قاضی رشوه‌‎بگیر. حساب دیگر با کرام‌‎الکاتبین است. متاسفانه قاضی‎‌های رشوه‌‎بگیر نیز دچار تکامل و جهش ژنتیکی شده‌‎اند. قاضی‎‌هایی که به لفت و لیس عادت کرده‌اند و نمی‌توانند این عادت کثیف را از سر و جیب خود بیندازند، تصمیم گرفتند برای بقا، روش رشوه گرفتن خودشان را نیز به تکامل برسانند.

یکی از اعضای فامیل، بر اثر یک سهل‌‎انگاری، به پرداخت دو میلیارد تومان محکوم شد. سال‌ها است که درگیر این پرونده‌ی قضایی است تا بتواند ثابت کند که به خدا من نباید این دو میلیارد تومان را بدهم.، خوشبختانه پس از کلّی هزینه برای وکیل و صدها بار رفت و آمد به مراجع قضایی و بعد از هشت سال، به حق خودش خیلی نزدیک شده است. بله تازه فقط نزدیک شده است و این نزدیکی مانند نزدیکی آن سنجاب داخل کارتون عصر یخبندان به آن دانه‌‎ی بلوط است!

کار آن‌‎قدر طول کشید که آن بنده‌‎ی خدا حالا بر اثر تورم باید ۲۴ میلیارد تومان به شاکی بدهد. بنده‌‎ی خدا زیر بار آن دو میلیارد تومان، هفت شکم زاییده بود، چه برسد به این‌که بخواهد ۲۴ میلیارد تومان پرداخت کند. قاضی پرونده، نه به طور مستقیم که دستش رو و گرفتار شود، بلکه به صورت کاملاً غیرمستقیم و پیچیده تقاضای سه میلیارد رشوه کرده است تا بنویسد که: "بر اساس اسناد و مدارک واصله و شهادت شاهدین، این بدبخت نباید حتی یک قران بدهد چه برسد به ۲۴ میلیارد تومان!"

وقتی طرف، این قصه‌‎ی تلخ را برایم تعریف کرد گفتم مگر اسناد و مدارک به نفع تو نیستند؟ جواب داد که اسناد و مدارک کافی هستند ولی همه چیز دست قاضی است! به او گفتم سعی کن با رشوه مشکل خودت را حل نکنی، این کار درستی نیست. می‌دانید چه گفت؟ گفت اگر نمی‌دانی بدان، این‌که می‌بینی من هشت سال است دارم می‌دوم تا این پول ناحق را ندهم برای این است که من هیچ اعتقادی به رشوه‌ دادن نداشتم ولی طرف دعوایم که حق مرا ضایع کرده است، خیلی به رشوه‌ دادن اعتقاد داشت. بعد هم برایم گفت که برای این‌که رشوه بدهم یا ندهم با وکیلم مشورت کردم، وکیلم هم گفت با این‌که تمام مدارک و مستندات حق را به تو می‌دهند ولی اگر این رشوه را ندهی، قاضی می‌تواند حق تو را مثل آب خوردن ضایع کند.

گفت‌وگوی بین ما ادامه پیدا کرد تا این‌که از آن بنده خدا پرسیدم که حالا رشوه را قرار است چگونه به او بدهی؟ دنبال این بودم که مثلاً یک سوتی از آقای قاضی بگیرم. ولی جوابی شنیدم که به حال و روز خراب "حق" در مملکت اسلامی‌مان سخت گریستم. من ساده‌لوح فکر می‌کردم قاضی یک شماره حساب می‌دهد و می‌گوید سه میلیارد را بریز به این حساب! نگو قاضی در گرفتن رشوه، حسابی تکامل‌یافته و جهش ژنتیکی پیدا کرده است. به جز پیاده کردن یک چارچوب پیچیده که بنده هیچ از آن سر در نیاوردم تا برای شما در اینجا بنویسم، دستور داده است که رشوه فقط باید در قالب، سکّه‌ی بهار آزادی (!)، دلار و یا یورو باشد! حالا خانه‌اش را سر پیری گذاشته برای فروش تا پول رشوه را جور کند!

ناگفته نماند که این تکامل‌‎یافتگی یا بهتر بگویم این تناقص‌‎یافتگی فقط مشمول حال قاضی‌‎های پدرسوخته و پلشت نیست. پزشکان بی‌‎وجدان و پول‎‌پرست نیز روش زیرمیزی گرفتن خود را تغییر داده‌‎اند. به بیمار مستاصل می‌‎گویند برو یک سکّه‌‎ی تمام بهار آزادی (وای خدا ای کاش این دو کلمه‎‌ی آخر را از روی سکّه‌‎های بر می‌‎داشتند. مگر انسان در خزان معنا و معرفت به سر نمی‌‎برد؟ مگر انسان به اسارت این سکّه‌‎ها در نیامده است؟ پس ای کاش برای جلوگیری از اهانت به این دو کلمه، آن‎‌ها را از نام سکّه‎‌ها بر می‎‌داشتیم!) بگیر بیاور تا تو را عمل کنم!

بدون شرح!
بدون شرح!

حالا که کار به این‌جا رسید، اجازه بدهید این را هم بگویم که جاکش‎‌ها هم تغییر روش داده‌‎اند. گویا برای اینکه دستشان رو نشود و گیر نیفتند دیگر یک مکان ثابت را برای این کار انتخاب نمی‌‎کنند. یک ون خریده‌‎اند و در ظاهر یک مسافرکش زحمتکش و در باطن یک آدم جاکش در سطح شهر می‌‎چرخند و... برخی هم در مکان‌‎های تفریحی چادر برپا می‌‎کنند... ای کاش در همان رحم مادرم مُرده بودم و هیچ‎‌وقت این چیزها را نمی‎‌دیدم و نمی‌‎شنیدم. ای کاش زودتر این عمر به پایان برسد، تا چیزهای بدتر از این را نبینم و نشنوم.

آقایان قوه‌ی قضاییه تلاش شما برای درست شدن این قوه، قابل تحسین است ولی گویا هنوز راه سختی در پیش دارید تا بتوانید ریشه‌ی فساد را در این قوه و صد البته در این ممکلت بزنید. متاسفانه در حال حاضر، از این قوه، جز یک باتری نیم‌قلمی، چیزی حس نمی‌شود. اگر نمی‌توانید این قوّه را با یک شارژ ولتاژ بالا، قوی کنید، دست‌کم کلمه‌ی قوه را بردارید و به جای آن کلمه‌ای دیگر بگذارید تا از طنز تلخ ماجرا کاسته شود. آخر در کجای دنیا برای رسیدن به حقّشان، باید به قاضی رشوه بدهند که در مملکت جمهوری اسلامی ما باید بدهند؟ تا کار از کار نگذشته است، فکری به حال این "مملکت"، "جمهوریت" و "اسلامیت" محتضر و نیمه جان آن بکنید.

اگر حال داشتید آن‌چه در ادامه می‎‌آید را هم بخوانید. هم فال است، هم تماشا. هم طنز است، هم تراژدی. قول می‎‌دهم پشیمان نشوید. زهرش خیلی کمتر از چیزی است که تا این‌جا خواندید و طنزش خیلی بیشتر. خانه‎‌دار و بچّه‎‌دار زنبیلتو بردارُ بیار! تو را به خدا ببینید کارم به کجا کشیده که برای این‌‎که شما دو تا کلمه بیشتر بخوانید دارم تبلیغ می‎‌کنم. اگر خواستید، بخوانید و اگر نخواستید، مانند آن همه نوشته‌‎ی طولانی دیگری که نوشتم و حال خواندنش را نداشتید، این یکی را هم نخوانید.

ای اسیران ابدی که در هیچ کجای این کره‎‌ی بینوای زمین نسیم آزادی را احساس نخواهید کرد. دست کم بگذارید در اینجا و در این لحظه، فوت آزادی به صورتتان بخورد!

زنجیر عدل به نقل از مرزبان‌نامه سعدالدین (از همان کتاب چهارم ابتدای آقای جنّتی!):

خسرو انوشیروان چون در دادخواهی ستمدیدگان غفلت روا نمی‌داشت بفرمود تا رسنی (طنابی) از ابریشم کردند و جرس‌ها (زنگ‎ها) از آن درآویختند و به نزدیکِ ساحتِ (فضای) سرای (خانه‎‌ی) ببستند تا هر ستم رسیده دست در آن رسن زدی جرس بجنبیدی و آوازِ آن دادخواهی را اعلام داشتی (آگاه بسازد). روزی که حوالی (اطراف) سرای انوشیروان از مردم خالی بود، خری ضعیف بدانجا رسید خارش در اعضاء او افتاده خود را در آن رسن می‌مالید. آواز جرس به گوش انوشیروان رسید. از فرطِ (شدّت) مهربانی که او را بر خلقِ خدای بود از جای بجست و به گوشه‌‎ی بام آمد. نگاه کرد خری را دید. از حال او پرسید. گفتند خرِ آسیابانی است، پیر و لاغر شده است و از کار کردن و بار کشیدن فرو مانده. آسیابانش از خانه بیرون رانده. خسرو مثال (دستور) داد تا آسیابان خر را به خانه برد و بر قاعده‌‎ی رواتب (جیره و مقرّرری) آب و علف او نگاه دارد و در باقی زندگانی او را نرنجاند و کار نفرماید. پس منادی فرمود که هر که ستوری را به جوانی در کار داشته باشد، باید او را به وقت پیری از در نراند.

به نقل از «آینه‌‎ی میراث (جُنگ معانی)»؛ تدوین «احمد گلچین‎‌معانی»؛ به اهتمام «پرویز گلچین ‎معانی»:

فتحای اصفهانی (قرن ۱۱):

مطلب تمیز ظالم و مظلوم کردن است
زنجیر عدل بهر تماشا نبسته‌‎اند

احمد گلچین معانی:

داد از که توان خواست، که زنجیر عدالت
بر درگه بیدادگران است درینجا

جهانگیر نامه (ص ۵):

جهانگیر پادشاه می‎‌نویسد: «بعد از جلوس (۱۰۱۴ ق) اولین حکمی که از من صادر گشت بستن زنجیر عدل بود که اگر متصدیان مهمات دارالعدالت در دادخواهی و غوررسی ستم رسیدگان و مظلومان اهمال و مداهنه ورزند، آن مظلومان خود را بدین زنجیر رسانیده سلسله جنبان گردند تا صدای آن باعث آگاهی گردد، و وضع آن برین نهج است که از طلای ناب فرمودم زنجیری ساختند طولش سی گز مشتمل بر شصت زنگ، وزن آن چهارده من هندوستان که سی و دو من عراق ( = ایران) بوده باشد، و یک سرش بر کنگره شاه برج قلعه آگره استوار ساخته و سر دیگر را تا کنار دریا برده بر میلی از سنگ که نصب شده بود محکم ساختند.»

جهانگیرنامه (ص ۹۴):

همو در یادداشت ۲۲ ذیقعده ۱۰۱۸ ق نوشته است: «در وقتی که نیله گاوی را به قابوی زدن نزدیک ساخته بودم، ناگاه جلوداری و دو کهار (= کسی که پالکی بر دوش می‎برد) ظاهر شدند و نیله گاو رم خورده بدر رفت (فرار کرد). از غایت اعتراض فرمودم که جلودار را همانجا کشته، پاهای کهاران را بریده بر خر سوار ساخته گرد اردو بگردانند تا دیگری این جرأت نکند.»

صفحه‎ای از کتاب «غول افلیج» اثر «محمود طلوعی»
صفحه‎ای از کتاب «غول افلیج» اثر «محمود طلوعی»
حکایتی طنزآمیز درباره‌‎ی یک قاضی عوضی و زن‎باره، به قلم تند و تیز مرحوم «ایرج پزشک‎زاد» به نقل از کتاب «به یاد یار و دیار»؛ مجموعه طنزیات سیاسی و اجتماعی: (نوشته شده در نوروز ۸۸؛ پاریس)
توجه: بدون تردید آقای پزشک‎زاد از غلوّ که لازمه‎ی طنزنویسی است به طرز غلوّآمیزی استفاده کرده است. بنابراین خواهش می‎کنم به جای این‎که از در اعتراض و حاشیه‎پردازی درآیید. مفهوم را بگیرید.

صندوق لعنت: (سناریو براساس حکایت مولانا)

مولانا در مثنوی حکایتی دارد تقریبا به این مضمون: جوحی، ترفندی برای سرکیسه کردن مردان هوس‌باز دارد. زن زیبایش را پی شکاری می‌فرستد:

چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر

زن، به بهانه‌ی شکایت از شوهر، نزد قاضی شرع می‌رود، قاضی به دام دلبری او می‌افتد. به عنوان رسیدگی سر فرصت به دعوا، او را دعوت به خانه می‌کند. زن می‌گوید که خانه‌ی ما خلوت‌تر است، شوهرم به سفر رفته. قاضی می‌پذیرد و شب به خانه‌ی او می‌رود. ولی غفلتاً جوحی در می‌زند. قاضیِ نگران خود را در صندوقی که در اطاق بوده پنهان می‌کند. جوحی وارد می‌شود و می‌گوید مردم صندوق به این بزرگی را که در خانه‌ی ما می‌بینند خیال می‌کنند پر از پول و جواهر است. من، فردا این را می‌برم سر چارسوق بازار آتش می‌زنم.

تا بداند مؤمن و گبر و جهود
که در این صندوق جز لعنت نبود

صبح صندوق را به حمّال می‌سپرد که به بازار ببرد. در راه، قاضی از درون صندوق حمّال را صدا می‌زند. حال ابتدا متحیّر می‌ماند که صدا از کجاست. تا عاقبت می‌فهمد از صندوق و از قاضی است که از او می‌خواهد به نایبش پیغام ببرد که بیاید صندوق را در بسته بخرد و به خانه‌ی او ببرد. نایب به موقع می‌رسد. چون سر قیمت چانه می‌زند جوحی می‌گوید می‌خواهی باز کنم ببین اگر نمی‌ارزد نخر. عاقبت معامله به صد دینار ختم می‌شود.

سکانس ۱ : در دادگاه

(منشی دادگاه به راهرو سر می‌کشد و آخرین مُراجع منتظر را صدا می‌زند.)

منشی - خواهر جميله جوحی، بفرمائید؟

(زن جوان با طنازی وارد می‌شود و به تعارف منشی، روی نیمکت می‌نشیند. نگاه منشی روی اندام پر و پیمان و سر و سینه‌ی هوس‌انگیز او که به رغم چادر نازک، به خوبی جلوه‌گر است، می‌گردد و بر می‌گردد. در این حال، زن سالخورده‌ای در برابر رئیس دادگاه به ندبه و ناله ادامه می‌دهد.)

پیرزن- ... الهی خدا بچه‌هایت را برایت نگه دارد، الهی من پیش مرگت بشوم، آقای آیت‌الله، فکر من پیرزن بی کس را بکن، این اصغر من نان‌آورِ من و خواهرش است. من و این بیوه‌زنِ مادر مرده پنج سال بی اصغر چه کنیم؟ از کجا بخوریم؟

قاضی- محاکمه تمام شده و حکم صادر شده، این حرف‌ها وقت تلف کردن است، مادر.

پیرزن- آخر آقای رئیس، به این سوی چراغ، به همان ضریح مطهری که بهش دخیل بستم، این بچه بی گناه است. این اهل این جور شلوغی‌ها و تظاهرات‌ها نیست، تقصیر آن کارگرهای دیگر است که این را پی خودشان کشیده‌اند.

منشی۔ مادر، مگر نشنیدی که فرمودند حکم قطعی صادر شده، وقت حضرت آیت‌الله را نگیر!

قاضی۔ ببین مادر، همان طور که ضمن محاکمه به پسرت گفتم، نماز و روزه و عبادت تو بود که به دادش رسید، وگرنه مجازاتش اعدام بود.

پیرزن- آخر آقای رئیس، این، آدم که نکشته، جوان است، روی جوانی و بی عقلی رفته توی این شلوغی‌ها یک غلطی کرده...

قاضی۔ جرمش تشویش افکار عمومی است که کمتر از آدم‌کُشی نیست، چه بسا یک عده‌ای را به کشتن بدهد (خطاب به منشی) برادر علیخانی، این مادر را به خروجی راهنمایی کنید!

(منشی پیرزن را که به ناله و شكوه ادامه می‌دهد، هر طور هست به خروجی می‌رساند و پشت سر او در را می‌بندد.)

قاضی۔ (پرونده‌ی روی میز را باز می‌کند) این آخرین پرونده‌ی امروز است؟

منشی- بله، حضرت آیت‌الله، پرونده‌ی شکایت خواهر جميله جوحی از شوهرش.

قاضی- دعوای زن و شوهر که در صلاحیت دادگاه انقلاب نیست.

منشی۔ سیاسی است، قربان. علت ضرب و شتم شاکیه از طرف شوهرش، مخالفت و اعتراض او به تماشای تلویزیون‌های خارجیِ ضدانقلاب بوده است.

قاضی- (همچنان سر روی پرونده) وقت این پرونده که ساعت چهار بوده الان از پنج هم گذشته، چرا این قدر تأخير غيرموجّه؟

جمیله- (از جا می‌جهد به لحن اعتراض) این را از آن عزرائیل دم درتان بپرسید!

قاضی۔ عزرائیلِ دمِ در؟

جمیله - بله، آقای رئیس، ازش بپرسد چرا مرا یک ساعت معطل کرده، چرا این قدر اذیت و آزار کرده، ازش بپرسید این جا دادگاه است یا اطاق شکنجه!

قاضی- نمی‌فهمم، منظور شما...

جمیله- از این علم یزید بپرسید چرا این قدر مردم‌آزاری می‌کند! من برای شکایت از شوهر دیوانه‌ی ظالمم آمدم، اما از شوهرم ظالم‌تر دیدم. حالا من از خود دادگاه شکایت دارم، بله آقا، شکایت دارم.

قاضی- از کی شکایت دارید، خواهر؟

جمیله- از این زنیکه، از این خرس قطبی صدکیلویی که دم در گذاشته‌اید، همین که صدایش می‌کنند عمّه ناصر.

قاضی۔ عمّه ناصر؟

منشی۔ منظورش اُم ياسر، مأمور حراست ورودی زنانه‌ی دادگاه است.

قاضی- (سر به زیر) برادر علیخانی، تا من شکوائیه را می‌خوانم، شما ببینید شاکیه از حراست دادگاه چه شکایتی دارد که اگر در حد وقوع جرم است، تعقیب بشود، اگر در حد جرم نیست، به ریاست حراست تذکر بدهیم.

منشی۔ اطاعت، حضرت آیت‌الله. شما خواهر، بیائید نزدیک‌تر روی این نیمکت، بعد بفرمائید از چه ناراحت هستید که من یادداشت کنم.

جمیله- حالا، آن ایرادهای مزخرفش که چرا چادرت کوتاه است و چرا دو تار زلفت پیداست، هیچی می‌گوید چرا ماتیک مالیدی. هر چه جز می‌زنم که خواهر نمالیدم، این رنگ طبیعی صورت من است، حالی‌اش نمی‌شود.

(منشی آنچه را می‌نویسد ضمناً می‌خواند)

منشی۔... حالی‌اش نمی‌شود. بعد؟

جمیله- بعد یک دفعه مثل غول بیابانی سرم را گرفته با آن دستمال کثافتش میمالد که مثلاً ماتیکم را پاک کند. شما را به خدا، صورت مرا نگاه کنید، این رنگ طبیعی نیست؟ (خیز به طرف میز رئیس) شما آقای رئیس دادگاه، جان بچه‌هاتان، این صورت من ماتیک مالیده است؟

منشی- برگرد این جا خواهر، حضرت آیت‌الله به صورت نامحرم نگاه نمی‌کنند.

جمیله- شما که نگاه می‌کنی، بگو ببینم صورت من بیچاره ماتیکی است؟

منشی- (می‌نویسد و می‌خواند)... بیچاره ماتیکی است.

جمیله- زنیکه بعد از سر و صورتم رفته سراغ پر و پایم. با آن دست‌های زبر و زمخت، از مچ پاهایم دست مالیده تا زانوهایم، همین‌طور این طرف و آن طرف.

منشی-... و آن طرف.

جمیله- بعد دست کرده زیر بغلم که ببیند چیزی قایم نکرده باشم، اینجای بازو و اینجای بغلم.

منشی- (با پیشانی عرق کرده) ... و اینجای بغلم.

جمیله- حالا این‌ها هیچی. زنی که با آن دست‌های عین خرس، یک دفعه سينه‌ی مرا گرفته توی مشتش زور می‌دهد، طوری که دلم از حال رفت. جیغ زدم این سینه است خواهر، انارِ آب لمبو نیست که این طور زور می‌دهی.

منشی- (با لب بالای لرزان) ... انار آب... آب لمبو نیست که این طور زور می‌دهی.

جمیله- آخر، این زن‌های عقده‌ای مثل اُم ناصر، با دو تا مشکِ آویزان دمِ زانو جای سینه، چشم ندارند دو تا سینه‌ی جوان و شاداب ببینند.

منشی- (با لب بالا و لب پائین لرزان) ... که دو تا سینه‌ی جوان و شا... شاداب ببینند.

قاضی۔ (به منشی) برادر علیخانی. امروز کارمان خیلی زیاد بوده شما خسته شده‌اید. بفرمائید منزل، من اگر لازم شد، دو سطر حكم را خودم می.نویسم.

منشی- نخیر، نخیر، حضرت آیت‌الله، بنده خسته نیستم، در خدمتم.

قاضی۔ پس رسیدگی را شروع می‌کنیم (همچنان سر به زیر) شکوائیه‌ی شاکیه را خواندم. اما ببینم، مشتکا کجاست؟

جمیله- مجتبا؟ ما مجتبا نداریم.

منشی- منظور شوهرتان است که از او شکایت کرده اید، مشتکا، مشتكا عنه منظور است.

جمیله- نیست اینجا. گور مرگش، رفته ده، تا چند روز دیگر بر نمی.گردد.

قاضی۔ این طور که می‌بینم از شوهرتان به علّت بدرفتاری و اعمال خشونت و کتک‌های مکرّری که به شما زده شاکی هستید.

جمیله- کتک؟ یک چیزی می‌گویم یک چیزی می‌شنوید آقای رئیس. باید ببینید، تا نبینید باور نمی‌کنید که این مرد ظالم بی‌رحم دیوانه با من بیچاره چه کرده، با کمربند تمام بدنم را سیاه و کبود کرده، جای آباد به تنم باقی نگذاشته، از گردنم گرفته تا شانه‌هایم، بازوهایم، زیر کمرم، پشتم، سینه‌ام خلاصه سر تا پایم را له و لورده کرده که مثلاً چرا برنامه‌ی تلویزیون را عوض کردم.

منشی- (زیرلب) جانی بالفطره.

قاضی۔ بله خواهر، متوجه مشکل شما شدم.

جمیله- نخير، متوجه نشدید. محال است متوجه بشوید. چون خیال می‌کنید همین طوری دو تا شلّاق از روی لباس می‌زند و می‌رود پی کارش. نه وقتی کمربند می‌کشد، یک دفعه یقه‌ی پیراهنم را می‌گیرد تا دامن جر می‌دهد، که شلّاق بخورد به تن لخت من بیچاره. فکرش را بکنید شلّاق روی تن لخت، مجسم کنید، شلّاق روی پاهام، روی تنم روی سینه‌ام، با پوست لطیف‌شان...

منشی- (با چانه‌ی لرزان) قیقا... قيقا...

قاضی۔ (به منشی) چی گفتید؟

منشی۔ عر... عرضی نکردم.

قاضی۔ (آمرانه) برادر منشی، همان طور که گفتم امروز زیاد خسته شده‌اید. از ضيق نفس‌تان پیداست که احتیاج به استراحت دارید. تشریف ببرید منزل استراحت کنید. تا فردا خدا نگهدار.

(منشی با حرکات عصبی روی میز خود را جمع می‌کند. یادداشت‌های خود را روی میز رئیس می‌گذارد و بعد از یک لیسِ نگاه به سر و سینه‌ی جمیله، بیرون می‌رود.)

قاضی- (همچنان سر به زیر) خواهر جمیله. من محتویات پرونده و شکوائیه‌ی شما را با دقت خواندم. اظهارات شما و اوضاع و احوال و قرائن و امارات، حکایت از آن دارد که مرافعه‌ی شما با شوهرتان از قضا با یک مسأله‌ی حساس سیاسی متداخل و متقارن شده است. این کار مقابله و معارضه‌ی ایشان با شما، در حد ایراد ضرب و جرح و تهدید به قتل به خاطر آن که شما نسبت به استخبار و استطلاع مصرانه‌ی ایشان از منابع تلویزیون‌های ضد انقلاب خارجی معترض بوده‌اید، به احتمال قوی در سلسله مراتب تلاش‌های اخیر صیهونیسم بین‌المللی در جهت اخلال و اضرار نظام ولایت ریشه دارد و تصدیق می‌فرمائید که در این تراکم و تزاحم امور، رسیدگی دقیق و صدیق به مسأله برای حصول علم بر واقعیت و صدور حکم لازم كما هو حقه، مقدور و میسور نیست و محتاج وقتی موشع و محیطی مرفه و محدد است. بناءً عليهذا...

سکانس ۲ : در اطاق پذیرائی

قاضی- آپارتمان دنجی دارید. امّا مطمئن هستی که این شوهر دیوانه‌ات نمی‌زند به سرش که زودتر برگردد؟

جمیله- نه خیالتان راحت باشد، آقای آیت‌الله.

قاضی- انگار زود آمدم، چون دیدم کمی غافلگیر شدی.

جمیله- نه، فقط چون فرموده بودید ساعت هشت و نیم سرافراز می‌فرمائید، من هنوز حاضر نبودم، سر و رویم را خوب درست نکرده بودم.

قاضی- کارمان زودتر از معمول تمام شد راه افتادم. به هر حال، حسن خداداده را حاجت مشاطه نیست.

جميله- امروز که انشاء‌الله زیاد حکم حبس و اعدام نداده باشیدکه خسته‌تان کرده باشند؟

قاضی- نه، اعدامی نداشتیم. فقط یک ده ساله و یک هفت ساله زندان داشتیم.

جميله- بفرمائید چی خدمتتان بیاورم؟

قاضی- مرسی، هیچی، عزیزم.

جمیله- هیچی که نمی‌شود. یک چیزی بفرمائید، آقای آیت‌الله.

قاضی- خودت را بیاور که از هر چیزی لذيذتر است. فرمود: به ازین چه ارمغانی که تو خویشتن بیائی...

جميله- خودم که در خدمت‌تانم. اما یک گلو تازه کنی، چیزی...

قاضی۔ فعلاً چیزی لازم نیست تا بعد. جمیله یک بلادی مری خوشمزه دارم، بیاورم خدمتتان؟

قاضی۔ بله؟ من مشروب الکلی بخورم؟ استغفرالله!

جمیله- الكل ندارد، آب گوجه فرنگی است.

قاضی- ای جمیله‌ی شیطانی فتّانه، بلادی مری دو ثلث آب گوجه فرنگی است و یک ثلث وُدکا.

جميله- باور کنید ودکا ندارد.

قاضی۔ بلادی مری که بگویند ودکا ندارد. مثل این است که بگویند آبدوغ خیار است که خیار و پیازچه و کشمش ندارد. ولی انگار می‌خواهی مرا به معصیت بکشانی، ای دختر شیطان!

جميله- نه والله. تازه، اگر هم معصیت داشته باشد، شما که بالاخره خانه‌ی زن شوهردار تنها آمده‌اید، دیگر معصیت آن...

قاضی- در مورد اخیر صحبت از معصیت بکلّی بی معنی است. به قول معروف وضع شیء در غير ما وضع له است. چرا؟ چون شما دیروز در محضر دادگاه صریحاً و مکرّر در مکرّر به دیوانگی این فردی که عنوان شوهرت را غصب کرده اعتراف کردی. بناء عليهذا، از آن موقع به بعد دیگر شرعاً منکوحه و مزدوجه محسوب نمی‌شوی.

جميله- هنوز که طلاق نگرفته‌ام.

قاضی- ضرورتی نداشته. چون شرعاً، اگر زن بعد از عقد بفهمد که شوهر او دیوانه است می‌تواند عقد را بهم بزند و از هم جدا می‌شوند. بدون طلاق.

جميله- بدون طلاق؟ پس مهریه‌ی من چه می‌شود؟

قاضی- بیا بنشین پهلوی من که قرائن و امارات جنونش را در بدن نازنین تو ببینم و بعد بگویم که چطور پس گردنش می‌زنم که مهریه‌ات را تمام وكمال بدهد. ده، بیا جمیله جان، حرف بشنو!

جميله- (با نگاه دزدکی به ساعت) چشم، می‌آیم. صبر کنید. مگر خیلی عجله دارید برگردید منزل؟

قاضی-اگر عجله دارم عجله‌ی دیدن روی ماهت بی رادع و مانع است، ای دختر فتّان! عجله دارم بیائی ور دل من بنشینی گرفتاری‌هایت را برایم حکایت کنی، جمیله جان عزیز من.

جميله- آن که با شوق می‌آیم. امّا دلم می‌خواهد وقتی بیایم که شما را یک کمی بیشتر شناخته باشم. هر چه بیشتر شما را بشناسم به شما نزدیک‌تر می‌شوم. می‌خواهم این یخ رابطه‌مان آب شود. دلم می‌خواهد وقتی شما می‌گوئید جمیله جان، بتوانم جواب احساس شما را بدهم. اما چه کنم؟ نمی‌توانم بگویم آیت‌الله جان.

قاضی- خوب، اسمم را بگو، عزیزم.

جمیله- اسمتان را، یعنی اسم کوچکتان را، هنوز نمی‌دانم.

قاضی- چرا نمی‌پرسی؟ اسمم سید محمد مهدی است.

جميله- به! این که از آیت‌الله هم سخت‌تر است. تا بیایم بگویم سید محمد مهدی جان، احساسم می‌خشکند، نمی‌شود سیّدش را بیندازم؟

قاضی- آن نه، ابداً! آن انداختنی نیست. آن افتخار انتساب به شجره‌ی طیبه است. ولی چه اصراری به اسم داری؟ من ترا می‌بینم، تو مرا می‌بینی، کافی است. بیا اینجا جمیله جان.

جميله- ببینید! حالا من اگر در جواب شما مثلاً بگویم الان می‌آیم سید محمد مهدی جان، به دلتان می‌چسبد؟

قاضی- تو، چه بگوئی چه نگوئی، هر چه بگوئی به دلم می‌چسبد، ولی خواهش می‌کنم این اسم و تشریفات را ول کن، بیا بنشین! این قدر ناز نکن، دختر، اگر چه ناز تو دل تازه دارد. ولیکن ناز هم اندازه دارد جمیله جان.

جميله- (نگاه دزدکی به ساعت) آخر من نباید بفهمم به شما چی باید بگویم، چی صداتان بزنم؟

قاضی- گفتم که هر چه دلت می‌خواهد بگو. بين الاحباب تسقط الاداب. به هر اسمی که می‌خواهی، به قول شاعر مرا مپرس چه نامی به هر لقب که تو خوانی. هر جور دلت می‌خواهد صدا کن!

جميله- هر جور دلم می‌خواهد؟ من شاید دلم بخواهد... یعنی دلم هم می‌خواهد، شما را صدا کنم منوچ.

قاضی- عیبی ندارد. آن هم قبول، عزیزم.

جميله- مرسی منوچ ... اما راستش رویم نمی‌شود با عمّامه، این جوری با شما صحبت کنم. نمی‌شود آن عمّامه را از سرتان بردارید؟

قاضی- بیا این هم عمّامه که رویت بشود.

جميله- مرسی منوچ جون. هنوز سخت است، باید عادت کنم. اما حالا که با هم بی رودروایسی شدیم، یک بلادی مری برای خودم و تو بیاورم؟

قاضی- حالا معصیتش به جای خود، برای کلسترول من سم مهلک است. دکترم مطلقاً ممنوع کرده است. تو خودت نوش جان کن. ولی اصرار به من نکن! به قول شاعر، من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم. جای این حرف‌ها بیا جای ضرب کمربند شوهر سابق دیوانه‌ات را نشانم بده، ای شیطان وسوسه‌گر.

جميله- (نگاه دزدکی به ساعت) نمی‌فهمم چرا این قدر عجله می‌کنید شما؟ می‌ترسید دیر بروید خانه، دعواتان کنند، آقای آیت‌الله؟

قاضی- من دوباره شدم شما و آیت‌الله؟

جميله- هنوز رویم نمی‌شود با شما آن طوری صحبت کنم.

قاضی- ولی این را بدان که کسی جرأت نمی‌کند از من سؤال کند چه رسد دعوایم کند! این ملایمت و نرمش اینجای مرا نگاه نکن، در خانه با یک نهیب من، زبانشان از ترس بند می‌آید.

جميله- دیروز توی دادگاه یک کمی هیبت و ابهت‌تان را با آن پیرزن که برای پسرش گریه زاری می‌کرد، دیدم. نتیجه‌اش را هم مرتب توی روزنامه‌ها با عکس آدم‌های بالای دار می‌بینم.

قاضی- برای تأمین رفاه جامعه این اعدام‌ها لازم است. اینها اراذل و اوباشی هستند که مزاحم زندگی مردم و آسایش زن‌ها و دخترهای معصوم مردم هستند و یا به تحریک خارجی‌ها چوب لای چرخ مملکت می‌گذارند.

جميله- نمی‌شود جای اعدام حبس‌شان کنید؟

قاضی- دلت برای این اراذل و اوباشی که حتما صد بار توی خیابان مزاحم خود تو شده‌اند می‌سوزد؟

جميله- (نگاه نگران به ساعت) خوب، یک وقتی یک غلطی کرده‌اند ممکن است بعد پشیمان بشوند.

قاضی- یعنی می‌گویی ده پانزده سال خرج زندان این‌ها را از بیت‌المال مسلمین بدهیم شاید یک روزی پشیمان بشوند؟ فرمود اقتلوالموذی قبل أن يوذی، یعنی آزاررسان را بکش پیش از آن که آزار برساند.

جميله- نمی‌دانم والله، ولی خوب، این‌ها جوانند، شما خودتان وقتی جوان بودید... حالا که حرف جوانی شد یادم آمد. دیشب با مامانم راجع به شما صحبت کردم، شما را شناخت. می‌گفت جوانی صدای قشنگی داشتید، می‌گفت آن سال‌ها همیشه آخر روضه روی زن‌ها غش می‌کردید و ...

قاضی۔ مامانت مهمل گفته، من روضه نمی‌خواندم. گاهی در مجلس محترمين وعظ و خطابه داشتم، اصلاً چه جای این حرف‌هاست. بیا من دلائل وقوع جرم ضرب و جرح شوهر سابقت را احراز کنم. بیا قربان ناز و اطوارت.

جمیله- (نگاه نگران به ساعت) این قدر عجله نکن! تا صبح وقت داریم منوچ جون. می‌خواهم بیشتر بشناسمت. بگو ببینم تا حالا چند تا حکم اعدام داده‌ای؟

قاضی۔ خاطرم نیست. باید بیست و چند مورد بوده باشد.

جمیله- وقتی حکم اعدام می‌دهی خودت هم می‌روی تماشا؟

قاضی۔ نه، من از تماشای اعدام خوشم نمی‌آید. اجرای حکم با مأمورین است. من، فقط در دادگاهی که قبلاً بودم، در چهار مورد اجرای حکم حاضر بوده‌ام، آن هم به خاطر این بوده که به حکم صریح قانون جزا، قاضی که حکم سنگسار را صادر کرده، مکلف است که حاضر باشد و سنگ اول را خودش بزند... امّا، ببینم، یک‌باره بگو مرا برای مصاحبه مطبوعاتی به خانه‌ات دعوت کرده‌ای، جمیله خانم!

جمیله- گفتم که دلم می‌خواهد ترا بیشتر بشناسم. من تا یکی را نشناسم نمی‌توانم باهاش احساساتی بشوم. توی دادگاه که این قدر سرت را پائین می‌انداختی که رنگ چشم‌هایت را هم ندیدم.

قاضی۔ در عوض من از تو چیزی ندیده نگذاشتم، ای فتنه‌ی عزیزم.

جمیله- کی مرا نگاه کردی که چیزی دیدی؟

قاضی۔ موقعی که باید؟ برای چشم خبره زل زدن لازم نیست. آن، مال این جالیز کارهای ناشی است که باید خربزه را قاچ بزنند تا ببینند شیرین است یا نه عزیزم.

جمیله- پس بگو! آن موقعی که توی دادگاه، خواهر خواهر می‌کردی، تا رویم را بر می‌گرداندم، کت و کمر و پشت خواهر را دید می‌زدی؟

قاضی۔ بله، همان قد و بالای رعنابی طاقتم کرده بود که حالا بی‌طاقت‌تر هم شده‌ام.

جمیله- (نگاه بسیار نگران به ساعت) اگر راست می‌گوئی بلوزم چه رنگی بود؟

قاضی۔ رنگ سرمه‌ای‌اش مهم نیست. حتی دیدم دگمه‌ی دوم بلوزت افتاده بود که گمانم یادگار آن وقتی بود که می‌گفتی آن خواهر حراست چی- به قول تو عمه ناصر- دست انداخته بود سینه‌ات را مثل انار آب لمبو گرفته بود... الهی من بگردم این انار آب لمبو را! جميله جان، دیگر طاقت ندارم...

جمیله- (فریاد) آی! ول کن! ول کن منوچ! آی! دردم آوردی، ول کن سینه را، آیت الله! گفتم ول کن، می‌زنم پس کلّه‌ات‌ها!

(سیلی، کشمکش، زد و خورد، افتادن صندلی و چراغ و غيره، ولی ناگهان سکوت مرگ، به دنبال دق‌الباب)

جمیله- وای خدا مرگم بده! شوهرم!

قاضی۔ چی؟ شوهرت؟ آن که گفتی نیست. من چه کنم؟

جمیله- توی این صندوق قایم شو، شاید یک جوری دست به سرش کردم!

سکانس ۳ : در خیابان

(دیالوگ این صحنه را مرتباً صدای ترافیک سنگین خیابانی می‌پوشاند)

جوحی- خیلی ممنون، مش کرمعلی که کمک کردید این صندوق را آوردیم پائين.

کرمعلی۔ اما حسابی سنگین است. توش چیه که ...

جوحی- هیچی، خالی است، اما از چوب گردوی روسی است که از آهن هم محکم‌تر است. این وقت روز تاکسی بارگیر نمی‌آید، اگر شما محبّت کنی این را با چرخ دستی‌ات برسانی به چارسوق بزرگ بازار، همان کرایه‌ی تاکسی بار را تقدیم‌ات می‌کنم.

کرمعلی- به روی چشم، ما کوچیک شمائیم. پس کمک بفرما بگذاریمش روی چرخ.

جوحی۔ تا شما برسی، من جلوتر می‌روم، سر چارسو جایش را آماده کنم. اما مواظب باش چوبش زخمی نشود، مش کرمعلی.

کرمعلی- نه، از آن بابت خاطرتان جمع باشد. کرمعلی کارش را بلد است.

(کرمعلی صندوق را روی گاری دستی با طناب استوار می‌کند و به راه می‌افتد. بعد از مدتی که سر و صدای ماشین‌ها لحظه‌ای فروکش می‌کند، صدائی می‌شنود که انگار او را می‌خواند: مش کرمعلی! سر بر می‌گرداند.

کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در می‌رسد بانگ و خبر؟

چون کسی را نمی‌بیند به راه ادامه می‌دهد. کمی بعد باز به علت تخفیف صدای ترافیک دوباره صدا می‌شنود: کرمعلی! باز پشت سر را نگاه می‌کند و کسی و گوینده‌ای به چشم نمی‌رسد. در فواصلی به علت کم شدن هیاهوی خیابان، صدا را می‌شنود و صاحب صدائی نمی‌بیند. به فکر فرو می‌رود)

کرمعلی- (ناگهان با خود) ای دل غافل! خودش است! این صدای غیبی مال آقاست. صدای مبارک خود آقاست. آمده جواب کاغذم را بدهد. ای به قربان قدمش! این کور شده غلامحسین که می‌گفت چاه دروغ است بیاید ببیند که آقا مرا به اسم صدا می‌زند! امّا چه عقلی کردم آن پول کاغذ سفارشی را به آن آقای حجت‌الاسلام متولّی چاه جمکران دادم. راست می‌گفت که روزی هزار تا از این کاغذها برای امام می‌رسد. باید خرجش را داد که سفارشی بشود، پیش‌تر از همه به عرضش برسانند.

صدای غیبی۔ مش کرمعلی!

کرمعلی- (با شوق) بله، آقا، قربان صدایت، بفرما.

(صدای موتورها و بوق‌های فراوان)

کرمعلی۔ این ماشین‌های نامسلمان هم نمی‌گذارند ببینم آقا چی می‌فرماید. اما قربان خاک پایت بروم، اگر من توی این سر و صدای ماشین‌ها صدای تو را نمی‌شنوم، توکه صدای مرا می‌شنوی، عرضم را می‌کنم. آقا، دنیا فدای قدمت، چرا تشريف نمی‌آوری؟ چرا معطلی؟ امروز می‌دانم آمده‌ای به داد من برسی، آن که توی کاغذ نوشتم تازه نصف بیچارگی‌هایم هم نبود. صبح تا شب جان می‌کنم. باز، به جقّه‌ی مبارکت قسم زندگی‌ام لنگه، به خاک پایت قسم که پول همان کرایه ماشین تا در چاه و پول کاغذ سفارشی را هم نداشتم، از غلامحسین قرض کردم، بهش هم نگفتم واسه چی می‌خواهم. چون این پسر که شش کلاس مدرسه رفته همان دفعه اول که آمده بودم زیارت چاه چقدر مسخره‌ام کرد. اصلاً می‌گوید چاه دروغ است.

(لحظه‌ای تخفیف سر و صدای خیابان)

صدای غیبی- کرمعلی، کرمعلی!

(بلافاصله شدت سر و صدای خیابان)

کرمعلی۔ ای به قربان صدای مبارکت! این کامیون‌های لعنتی که نمی‌گذارند ببینم چه فرمایش می‌کنی. یک کمی ماشین‌ها راه بدهند می‌پیچم توی آن خیابان خلوت ببینم چی می‌فرمائی. ای آقا، قربان قدمت، زودتر راه بیفت. همه چشم انتظاریم. دیگر ظلم بیشتر از این؟ اما حالا که دلت به حال ما سوخته، آقائی و بزرگواری کن، واسه‌ی ما یک تاکسی‌بار جور کن که این قدر مثل امروز خر حمّالی نکنیم.

صدای غیبی۔ مش کرمعلی، مش کرمعلی!

کرمعلی۔ ای کرمعلی به قربانت هر امری داری بفرما تا نوکریت را بکنم.

(صدای موتور و بوق ماشین‌ها)

کرمعلی۔ می‌بینی، آقا جان که نمی‌گذارند صدایت به گوش چاکرت برسد. صبرکن، آن خیابان سی متری که جلوست ساکت‌تر است، آن‌جا امرت را به نوکرت بفرما. اما حالا که بزرگی می‌فرمائی، یک چیزی را که تا حالا به کسی نگفته‌ام، به عرضت می‌رسانم. این زهرا دختر خلیل آقا سماورسازی را بابایش رضایت نمی‌دهد بگیرم. می‌گوید به آدم لات بی پول دختر نمی‌دهم. با تاکسی‌بار دیگر اوسا خلیل نمی‌تواند به ما انگ لاتی بزند. زودتر یک جوری آقائی کن. خیلی خاطر دختره را می‌خواهم.

صدای غیبی- کرمعلی، کرمعلی! کرمعلی تا خیابان ساکت است امرت را بفرما.

(صدای بوق ممتد گوش خراش)

کرمعلی۔ قربان بزرگی‌ات! توکه پادشاه عالمی، توکه می‌توانی امیر لشکر سفیانی را با تمام قشونش تار و مار کنی، یک ملائکه بفرست این پیکانی را که مرض بوق گرفته خفه کند!

(ناگهان صدای سوت پاسبان راهنمائی و رانندگی)

پاسبان- (به راننده یک ماشین) آقا بزن کنار، توقف کن! گواهینامه‌ی رانندگی!

کرمعلی- (رو به آسمان) نه! کرمعلی فدایت. این بنز را عرض نکردم، آن پیکانی را که هی بوق می‌زد گفتم. (با خود) گرچه امام که با اسب این طرف و آن طرف تشریف می‌برد پیکان و بنز را چه می‌شناسد؟ باید می‌گفتم آن ماشین نارنجی اوراقی! اما، قربانت برم، داشتم عرض می‌کردم، یک تاکسی‌بار وضع ما را روبراه می‌کند. دست اول هم نشد یک دست دومی تمیز کافی است. عوضش تا دنیا دنیاست نوکریت را می‌کنم، اسبت را قشو می‌کنم... می‌توانم تاکسی‌بار غلامحسین را بخرم. البته از مال غلامحسین ارزان‌تر هم گیر می‌آید... حالا، این سی متری خلوت‌تر است، یک کناری می‌زنم. بله این جا بد نیست. حالا امرت را به نوکرت بفرما!

(ناگهان سر و صدای تظاهرات عظیمی بلند می‌شود. جمعیت بی‌شماری در صفوف منظم وارد خیابان سی متری می‌شوند. شعارشان مفهوم نیست. رهبر تظاهرات روی چهارپایه‌ای می‌رود و نطق پرهیجانی می‌کند)

کرمعلی- یا مرتضی علی، رفتیم تا ظهر! دیگر کی می‌تواند از توی این جمعیت رد بشود؟... ای آقا، قربان صدای نازنینت، حالا دیگر هیچ‌کس هیچی نمی‌شنود. با این تظاهرات هم خدا می‌داند تا کی معطّلیم. آهان! فهمیدم تظاهرات مال چیه. کارگرهای آن کارخانه‌ی چیزند، همان کارخانه‌ی آجر سنتی که آن‌ور خط آهن است. آره، این بیچاره‌ها دو ماه و سه ماه است که حقوقشان عقب افتاده. گشنه مانده‌اند. بدبخت‌ها تقصیری ندارند. ما هم تقصیری نداریم. بار کردیم ببریم بازار واسه‌ی مشتری. اما آقا! قربان بزرگی و کرامتت برم. تو که می‌توانی و قدرتش را داری فوری یک معجزه‌ای بکن کارشان راه بیفتد. خبرش بهشان برسد، برگردد خانه‌شان، خیابان را واسه‌ی موكب. مبارکت خلوت کنند. هم آن‌ها به حق و حقوقشان برسند، هم این نوکرت از خجالت خاک پای عزیزت دربیاید. که ببینم، ما را صدا زدی چه فرمایشی با نوکرت داری!

(ناگهان: درق درق- تیراندازی و حمله‌ی مأموران انتظامی، با لباس و بی‌لباس، پیاده و موتورسوار به تظاهرات. کرمعلی پشت درختی پنهان می‌شود.)

کرمعلی- (به طرف گاری برمی‌گردد) عجب خیابان برقی خلوت شد! اما... آقا، قربان مصلحتت برم، این جوری عرض نکرده بودم. گفتم لابد یکی می‌آید براشان خبر می‌آورد که حقوقتان پرداخت شد، این‌ها هم گشنگی کشیده می‌دوند بروند یک نان و گوشتی بخرند ببرند خانه‌شان. این جوری خلوت شدنش را فکر نکرده بودم. لابد مصلحتش بود. به ما نیامده توی این کارها فضولی بکنیم.

صدای غیبی۔ کرمعلی۔ انگار خلوت شده، می‌شنوی صدایم را؟

کرمعلی۔ ای به قربان صدایت که حالا می‌شنوم.

صدای غیبی- بیا جلوتر؟

کرمعلی۔ شما کجا تشریف داری که من بیایم جلو؟

صدای غیبی۔ اگر کسی دور و بر نیست، بیا دم صندوقی که بار کرده‌ای، گوشت را بیار دم سوراخ کلید!

کرمعلی- چشم آقا جان. نکند می‌خواهی دعوامان کنی که هنوز هیچی نشده ازت تاکسی‌بار خواستیم. اگر مال غلامحسین گران است ارزان‌ترش را می‌خرم. هر جور شما دستور بفرمائی. این هم گوشم دم سوراخ کلید.

صدای غیبی۔ من مال غلامحسین را برایت می‌خرم به شرط این که دهنت را ببندی فقط گوش کنی. شنیدی چی گفتم، کرمعلی؟

کرمعلی- ای کرمعلی به قربان صدایت که می‌شنوم. نمی‌شود آقائی کنی یک دقیقه سر مبارکت را از صندوق در بیاری من آن روی ماه تابان را ببینم؟

صدای غیبی۔ (عصبی) گفتم حرف نزن، فقط گوش کن!

کرمعلی- چشم امّا صبرکن آقا جان، این زوزه‌ی آمبولانس‌ها بیخ گوشمان تمام بشود. (با خود) اگر تعریف کنم که آقامان به ما قول تاکسی بار داده مگر کسی باور می‌کند؟ تازه، مگه کسی باور می‌کند که آقا، با آن عترت بارگاه سیدی و سلطانی، از توی صندوق با ما حرف زده باشد؟ (سر دم سوراخ کلید) قربانت برم، لبوئی رد شد. امّا می‎‌شود بفرمائی که تو، اعليحضرت اقدس آسمان و زمين، چطور توی صندوق رفته‌ای؟

صدای غیبی- مش کرمعلی خوب گوشت را باز کن! من، آن که تو خیال کرده‌ای نیستم!

کرمعلی- چی؟ نیستی؟ پس کی هستی؟

صدای غیبی- من آیت‌الله گوهردشتی رئیس دادگاهم، فهمیدی؟

کرمعلی۔ (متحیر) آیت‌الله رئیس دادگاه توی صندوق؟ این آقا جوحی که گفت صندوق خالی است؟

صدای غیبی- نمی‌داند که من این تو هستم. هیچ‌کس نمی‌داند، و هیچ‌کس هم نباید بداند.

کرمعلی۔ حالا شما چرا تو صندوق رفته‌اید، آقای آیت‌الله؟

صدای غیبی- برای کشف یک توطئه صیهونیستی ضدانقلاب لازم بوده، چون...

کرمعلی۔ صبر بفرمائید، آقای آیت‌الله دارد آدم می‌آید. (با خود) آقای آیت‌الله رئیس دادگاه توی صندوق؟! امّا اولش هم یک خرده فکر کردیم که چطور صدای امام که شنفته بودیم به قشنگی صدای بلبل است، این قدر کلفت و دورگه شده؟ بعد گفتیم بلکی با این آمد و رفت سر چاه و توی چاه چائیده‌اند.

صدای غیبی۔ چی شد، کرمعلی؟ رفت؟

کرمعلی- بله، بفرمائید، آقای آیت‌الله.

صدای غیبی- تاکسی‌بار غلامحسین را خریده بگیر! فقط پولش را من از طرف امام می‌دهم، به شرط این که تا صندوق را زمین گذاشتی برقی خودت را برسانی به دادگاه، به نایب من حجت‌الاسلام قزل‌حصاری، بگوئی که آیت‌الله گوهردشتی گفت فوری بیا صندوق را به هر قیمتی که هست بخر و ببر خانه‌ی ما، ولی همین‌طور در بسته که جاسوس‌های خارجی نفهمند من آن تو پنهان شده‌ام.

نایب آمد، گفت صندوقت به چند
گفت نهصد بیشتر زر می‌دهند
ماجرا بسیار شد در من یزید
داد صد دینار و آن از وی خرید

سکانس پایانی:

(کرمعلی پشت رل یک تاکسی‌بار نو، در راه مراجعت از سفر چاه جمکران، با خود حرف می‌زند)

نه این لازم بود سه تا زوار را بی‌کرایه رساندم سرچاه، نذر تاکسی‌بار را داشتم. یعنی خودم هم کاغذ داشتم بیندازم. این آقا متولّی چاه حرف درست می‌زند که با هر کاغذ سفارشی بیشتر از یک حاجت نمی‌شود خواست. آن یکی مال تاکسی‌بار بود. امّا، چه کنم که باز اوسا خلیل رضایت نمی‌دهد بفرستم خواستگاری زهرا. البته این آیت‌الله رئیس دادگاه که خدمتش را کردیم، می‌گوید واسه‌ی خاطر ما می‌زند پس گردنش که رضایت بدهد. ولی باباش را بیندازم زندان آن وقت من چطور تو چشم زهرا نگاه کنم؟ گفتم نه، بگذار بی دردسر از همان راه چاه جور بشود. پول یک سفارشی، فدای سر زهرا!

I'm so tired Drawing by Ana Maria Costa
I'm so tired Drawing by Ana Maria Costa
به نقل از کتاب «سیاستگذاری و حکمرانی در ایران (مجموعه مقالات)»؛ به اهتمام : مسعود درودی؛ مرکز بررسی‎‌های استراتژیک ریاست جمهوری:

مسائل و اولویت‌های سیاستی در حوزه سیاست‌گذاری حقوقی و قضایی: شفاف‌سازی عملکرد قوه قضاییه

یکی از مؤثرترین اقدامات برای پیشگیری از فساد در قوه قضاییه، شفاف‌سازی عملکرد آن است. شفافیت در عملکرد، این قوه را در معرض دید و داوری عموم مردم قرار می‌دهد و همین امر به عنوان یک ابراز مهم کنترل اجتماعی در زمینه پیشگیری از فساد عمل می‌کند. علنی بودن دادرسی‌ها در معنای واقعی کلمه، انتشار تصمیمات اتخاذ شده توسط قضات، اعلام عمومی میزان بودجه دستگاه قضایی و حقوق دریافتی قضات و نیز حجم کار خروجی دستگاه قضایی از جمله الزامات شفافیت در عملکرد این دستگاه است.

قوه قضاییه، با توجه به طبعِ کاری که انجام می‌دهد، گرایش به مخفی‌کاری و پنهان کردن عملکرد افراد زیر مجموعه خود از نظر و دید عموم دارد. این ابهام در عملکرد و رویت‌پذیر نبودن اقدامات، خود باعث افزایش فساد می‌شود. این در حالی است که هر اندازه که شفافیت عملکرد قوه قضاییه بیشتر باشد، نظارت عمومی بر آن نیز بیشتر می‌شود و به تبع این امر، میزان فساد کاهش پیدا می‌کند.

نگذاریم چشم‌‎هایمان را به روی واقعیت‎‌ها ببندند.
نگذاریم چشم‌‎هایمان را به روی واقعیت‎‌ها ببندند.
یادداشت مرتبط:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B9%D9%85%D9%88-%D8%B2%D9%86%D8%AC%DB%8C%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%81-%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%85%D9%86-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D9%87%DB%8C%DA%86-%D8%B2%D9%86%D8%AC%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%85-%D8%A8%D8%A7%D9%81%D8%AA-jrdxoe4o6f7h
https://vrgl.ir/tNeux
یادداشت پیشین:
https://virgool.io/chaleshehafteh/%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%87-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D8%AF%D9%87%D9%85-%D8%B9%D8%B4%D9%82-twvpnkpcbtlw
یادی از قدیم‌‎ها:
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: ? آهنگ "قاضی منو دوست داشت" ?
https://www.aparat.com/v/Y6tkp/%D8%A7%D9%87%D9%86%DA%AF_%D9%87%DB%8C%DA%86%DA%A9%D8%B3_%D9%82%D8%A7%D8%B6%DB%8C_%D9%85%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA_%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA
https://virgool.io/@NOORPRESS1/%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%86%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%AC-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%85%D9%84%DA%A9%D8%AA-%D9%85%D8%AD%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%88%D8%AF-d8kxkfzfqugo
توجه:

فعلاً اگر خدا بخواهد، همچنان اینجا هستم ولی احتمال دارد بعد از ۱۶۷ روز، دیگر دست از روتین‌نویسی و انتشار روزی یک یادداشت بردارم. پس در صورت عدم انتشار یادداشت نگویید دست‌انداز را با گونی بردند آن جایی که عرب نی انداخت!

یا حق. ?

شب خوش. ?

الهی خواب‌های خوب خوب ببینید و هیچ‎وقت گرفتار بیماری و بیمارستان و شکایت و دادگاه نشوید. ?

کتابعدالتاعتراضطنزداستان
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید