Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

عمو زنجیرباف گفت: من دیگر هیچ ⛓ نخواهم بافت!

شعر عمو زنجیرباف قدیمی:

_ عمو زنجیر باف!

+ بله

_ زنجیرِ منو بافتی؟

+ بله!

_ پشتِ کوه انداختی؟

+ بله!

_ بابا اومده!

+ چی چی آوُرده؟

_ نخود و کشمش!

+ بخور و بیا!

با صدای چی؟

- نمی‌‎دانم چرا آن کسی می‎‌خورد باید صدا بدهد؟! یا چرا آن کسی که نخود و کشمش را می‌خورد، باید در حالی‌که صدای جک و جانور از خودش بروز می‌دهد بیاید؟ و بسته به ابتکار و ذوق و حال بچّه‌‎ها، کسی که نخود و کشمش می‌‎خورد با صدای گربه، گاو، گوسفند، بز، کلاغ و مانند این‎‌ها می‌‎آمد!

احتمالاً اگر رایانه، گوشی تلفن همراه و وسایل جدید اجازه می‌دادند و بچه‌های الان هم می‌توانستند این بازی را انجام بدهند پدرشان به جای نخود و کشمش، فست‌فود می‌آورد و بچه‌ها هم با صدای زامبی و یا از این‌جور چیزها می‌آمدند!

به اندازه‌‎ی حلقه‎‌های عموزنجیرباف، برای این شعر، داستان، فلسفه و شان نزول نوشته‎‌اند که بنده برای طولانی نشدن این یادداشت در همه را درز می‎‌گیرم و در ادامه فقط داستانی از عمو زنجیر باف به سبک "دست‎‌انداز" را خواهم نوشت و بخشی از تاریخ ایران که از زنجیر، استفاده‎‌ی خوبی نمی‎‌شده است را به نقل از یک کتاب برای شما بازنشر خواهم کرد. در صورت تمایل همراه باشید.?

داستان از این قرار است:

یک دختر جوان خاطره‌بازی فیلش یاد کوهستان می‌‎کند و قدم به دل کوه‎ها می‌گذارد تا هر طوری است عموزنجیرباف دوران کودکی‌‎اش را بیابد و از او برای گرمابخشی به کودکی‌‎اش تشکر کند. پس می‌‎رود و می‎‌رود. گاهی می‌‎دود و گاهی آهسته می‌‎رود. تشنگی و گرسنگی، سرما و گرما و پستی و بلندی‎‌ها را پُشت سر می‎‌گذارد و پُرسان پُرسان از مردم کوچه و خیابان و کوه و در و دشت، می‎‌رسد به عمو زنجیرباف واقعی. ولی دهانش از تعجّب باز می‎‌ماند وقتی می‎‌بیند عموزنجیربافی که یافته با آن عموزنجیربافی که تا آن زمان در خیالش ‎بافته، از زمین تا آسمان توفیر دارند.

عمو زنجیرباف خیالش: مردی چُست و چالاک و قوی‌بازو بود که در کنار یک کوره‎‌ی آهنگری قدیمی داشت روی آهنگ را با داغ گذاشتن بر گُرده‌اش کم می‎‌کرد و به آن شکل و حالت می‌‎بخشید تا به صورت حلقه‌‎ای از زنجیر درآید. حلقه‌‎ای که قرار بود حلقه‎‌ی ساخته‌ شده قبل از خود را آن‎‌قدر تنگ در آغوش بگیرد که حالاحالاها از هم جدا نشوند.

عمو زنجیربافی که یافت: پیرمردی لاغرمُردنی بسیار سرما و گرمادیده و تکیده‌‎ای بود با لباس‌‎های بسیار کهنه‎‌ی رنگ و رو رفته که استخوان‌هایش داشتند پوستش را پاره می‌‎کردند تا به این وسیله، صدای اعتراض خود را به گوش غافلان زمان و زمانه برسانند. و هیچ خبری از کوره‌‎ی آهنگری قدیمی نبود. آن‎‌چه دیده می‌‎شد تپّه‌ای از زباله بود. انواع و اقسام بطری‌‎ها و ظروف پلاستیکی بزرگ و کوچکِ کج و معوج و چیزهای ناجور دیگری که حتی آوردن اسم آن‌‎ها می‎تواند این داستان را به گند بکشد!

دختر جوان در حالی که بغض جلوی گلویش را گرفته بود به پیرمردی که طبق گفته‎‌ی مردم باید عمو زنجیرباف واقعی باشد نزدیک می‌شود و از او ‎می‌پرسد؟

پدر جان شما عمو زنجیرباف هستی؟

پیر مرد با اخم دختر را برانداز می‎‌کند و به جای جواب دادن به دختر، با زباله‎‌هایش ور می‎‌رود.

دختر جوان بغضش را می‌خورد و با صدایی شبیه به صدای بچّه‌‎ها، او را با همان نامی که در کودکی‎‌اش می‎خواند، صدا می‎‌زند:

عمو زنجیرباف!

پیر مرد دست از کار می‌‎کشد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه می‌زند جواب می‎‌دهد:

جانِ عمو زنجیرباف!

دختر جوان، خوشحال از این‎‌که توانسته پیر مرد را بالاخره به سخن درآورد، با لحنی خودمانی‎ به او می‎‌گوید:

عمو مگر یادت رفته باید جواب بدهی بله؟!

پیرمرد جواب می‎‌دهد:

همان موقع هم که تو و دوستانت کودک بودید و مرا عمو زنجیرباف صدا می‌‎کردید جوابم همین "جان عمو زنجیرباف" بود، ولی شما به جای من به خودتان جواب "بله" می‌‎دادید. من عمو زنجیرباف شما بودم و شما جان عمویتان بودید.

دختر جوان باز با صدایی کودکانه، شعر زمان بچّگی‌‎اش را ادامه می‌‎دهد:

زنجیر منو بافتی؟

نه! من دیگر خیلی وقت است که هیچ زنجیری نبافته‌ام!

عموجان چرا دیگر زنجیر نمی‌بافی؟

برای این‌که زنجیر را باید با آهن می‌بافتم، ولی آهن آن‌قدر گران شد که دیگر پولم به خریدنش نرسید. ببین چقدر ضعیف شده‌‎ام. دیگر زور بازوی آهنگری را هم ندارم. امّا اگر پول هم داشته باشم تا آهن بخرم و زور داشته باشم تا روی آهن را کم کنم باز هم دیگر زنجیری نخواهم بافت.

امّا آن قدیم وقتی من کودک بودم. شما هر روز زنجیر می‎‌بافتید و آن‌ها را پُشت کوه می‌‎انداختید.

بله. دقیقاً همین کار را می‎‌کردم!

امّا عموجان اگر زنجیرهایی که می‌بافتی را پشت کوه می‌انداختی، پس با چه درآمدی زندگی می‎‌کردی؟!

آن موقع‌ها مردمان پُشت کوه، زنجیری که من بافته بودم را برمی‎‌داشتند و به جای آن لباس‎‌های زیبایی بافته شده از پشم گوسفند و بُز برایم می‎‌آوردند. شیر تازه، میوه و سبزیجات رنگارنگ برایم می‌آوردند.

الان دیگر برایت چیزی نمی‌‎آورند؟

الان دیگر کسی پُشت کوه نمانده است. همه من و این کوه را تنها گذاشته و به شهرها رفتند. آن‌ها هم که مانده‌اند خودشان لنگ یک لقمه نان هستند.

من اگر برای شما آهن بیارم. در برابر پول، برایم زنجیر می‌بافی؟

نه! من دیگر با هیچ آهنی، زنجیر نخواهم بافت. من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!

چرا؟

آن زمان که من با عشق و علاقه زنجیر می‌بافتم و پشت کوه می‌انداختم، زمانه‎‌ای بود که زنجیرم را مردم برمی‌داشتند، به چراغ زنبوری‎ می‎‌بستند و آن‌‎را از بلندترین جای ایوان خانه‌شان آویزان می‎‌کردند تا مانند یک ماهِ کوچک، دیگر خانه‌های پُشت کوه را هم روشن کند. آن زمانی بود که کدخدای پشت کوه، آن زنجیر را به در خانه‌اش آویزون می‌کرد تا هر کس از بی‌عدالتی و ظلم شکایتی داشت آن‎‌را تکان داده و او را از خواب غفلت بیدار کند تا به دادش برسد. ولی الان اگر زنجیر ببافم، آن زنجیر را برمی‌دارند می‌برند به دست و پای مردم می‌‎بندند تا یک وقت در اعتراض به ظلمی که دارد به آن‌‎ها می‌شود دست از پا دراز نکنند. نه! من دیگر با هیچ آهنی، زنجیر نخواهم بافت. من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!

پس چه جوری زندگی‌‎ات را می‌گذرانی؟

آن‎‌هایی که برای گردش و تفریح به کوه می‎‌آیند، کلّی زباله از خود به جا می‌‎گذارند.آن‌‎ها را جمع می‌کنم تا هم کوه تمیز بماند و هم با فروش برخی از آن‎‌ها، یه لقمه نان بخور نمیر برای خودم تهیه کنم.

اگر مردم دیگر به کوه نیایند چه می‌کنی؟

خدا کند این نامردم دیگر به کوه نیایند. هر اندازه کوه نفس آن‎‌ها را تازه می‎‌کند و آن‌‎ها نفس او را با این زباله‌‎ها بند می‎‌آورند. ببین این زباله‎‌ها را! ببین هنر این مردمانی که روزگاری در پُشت همین کوه‌‎ها زندگی می‎‌کردند و من می‌‎دانم چه زندگی صاف و ساده و پاکیزه‌‎ای داشتند. چه زندگی صادقانه و بی‌‎ریایی! ببین شهر با این مردم چه کرده است؟ نه! من از گرسنگی خواهم مُرد. ولی به شهر نخواهم رفت و برای مردم شهر زنجیر نخواهم بافت! نه! من دیگر با هیچ آهنی، زنجیر نخواهم بافت. من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!

تاریخ از این قرار است: (به نقل از کتاب "زیر درخت نسترن: اوضاع اجتماعی ایران در زمان قاجاریان، نوشته‎ی حق‎وردی ناصری)

میرزا رضا کرمانی

میرزا رضا، یکی از افراد طبقه متوسط جامعه بود. که در جوانی با سیّد جمال‌الدین ملاقات می‌کند. این ملاقات در روحیه‌ی او تأثیر شگرفی می‌کند، به طوری که وی یکی از منتقدین قواعد و رسوم جامعه‌اش می‌شود. بعداز تبعید سیّد، میرزا رضا به کرمان زادگاه خویش باز می‌گردد. در این شهر ستم‌های عُمّال حکومت، وی را در بدگوئی از دستگاه حاکمه جری‌تر می‌سازد. و به همین علّت به زندان می‌افتد. پس از رهائی از زندان جهت دادخواهی، تهران می‌آید. امّا در این‌جا نیز به دستور نایب‌السلطنه زندانی می‌شود. و سپس به زندان قزوین انتقال می‌یابد. و مدت ۲۲ ماه در این زندان با برخی روشنفکران زیر شدیدترین شکنجه‌ها واقع می‌شود. (شرح کافی این زندان و شکنجه‌های آن را در خاطرات حاج سیّاح محلاتی می‌توان خواند.) پس از آزادی، به قصد دیدار سیّد به استانبول می‌رود؛ و در نزد سيّد از ستم‌های حکومت ایران می‌نالد.

وی در پاسخ می‌گوید، گریه کار زنان است، مرد قبولِ ستم نمی‌کند. این سخن در وی مؤثر واقع شده و به قصد انتقام به ایران بازمی‌گردد. و پس از رسیدن به تهران در حضرت عبدالعظیم ساکن می‌شود. و در تاریخ ۱۷ ذیقعده ۱۳۱۳ه. ق. ناصرالدين‌شاه را به ضرب چند گلوله رهسپار دیار فنا می‌سازد.

میرزا رضا مردی جدّی و مردانه بود. و با تمام شکنجه‌هائی که بر وی وارد آمد، به هیچ‌وجه نام کسی را در بازجوئی‌های خود به زبان نیاورد. می‌گویند که وی از نقاشی خواسته بود، که تصویر تمام قدی از اعليحضرت برای وی بکشد. و آن تصویر را در منزل اجاری خود به دیوار آویخت و پرده‌ای بر وی آن کشیده و در مواقعی که بازار خلوت بود، وی با اسلحه کمری که از استانبول آورده بود، تصویر شاه را نشانه می‌گرفت. (تاریخ مفصل کرمان - نوشته محمود همت.)

این حکایت دليل بر تصمیم قبلی و عزم راسخ او در کشتن شاه است. صورت بازپرسی‌های وی نیز همین معنی را مدلّل می‌سازد. و اضافه بر این شمائی (تصویری گویا)، از دوران مورد بحث را بدست می‌دهد. میرزا رضا را در صبح روز ۵ شنبه دوم ماه ربیع الاول در میدان مشق تهران، اعدام کردند. و در پای چوبه‌دار وی ضمن يك سخنرانی گفت: ای مردم این چوبه‌ی دار خیلی ارزش دارد. بعد می‌فهمید. و من هم آخرین نفر نیستم که به وسیله‌ی آن هلاك می‌شوم. تمنّا دارم آن را به یادگار نگهدارید. و این اشعار را نیز قرائت کرد.

محبّ آل رسولم غلام هشت و چهارم

فدائی همه ایران، رضای شاه شکارم

رضا به حکم قضا کشت ناصرالدین را

زکیفر عملش بود من گناه ندارم

تنی چگونه زند خویش را به قلب سپاهی

اگر نه لشکر غیبی مدد نبود به کارم

نشان مردم آزاده چیست کشتن دشمن

من این معامله کردم که کام دوست بر آرم

نویسنده به علت این‌که، نسل جوان به ویژه، به تاريخ صد سال پیش ایران وقوف یابد و هم روحيه‌‎ی مبارزین آن زمان را بهتر بشناسند قسمتی از صورت محاكمات میرزا رضا را، با توجه به روزنامه‎‌ی صور اسرافیل به نقل کتاب "انقلاب ایران" تأليف "ادوارد براون" و مندرجات کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان"، با تغییر عبارات در پاره‌ای جاها، در این‌جا می‌نگارد.

س - شما کی استانبول را ترک کردید؟

ج - در ۲۹ رجب ۱۳۱۳ (۱۶ ژانویه ۱۸۹۹)

س - وقتی از استانبول حرکت کردید چند نفر بودید؟

ج - خودم با شیخ ابوالقاسم.

س - شیخ ابوالقاسم کیست؟

ج - برادر شیخ احمد روحی کرمانی جوان ۱۸ساله‌‎ای‎ که شغلش خیاطی است.

س - او به چه مناسبت با شما همراهی کرد؟

ج - پس از این‎ که برادر او را با دو تن از دوستانش به نام میرزا آقا خان و حاجی میرزا حسین توقیف کردند؛ او برای مراجعت به کرمان با من آمد.

س - این سه تن را به چه جرمی توقیف کردند؟

ج - به علّت کینه‎‌ی علاءالمك وزیر مختار ایران به این سه نفر. زیرا آن‌ها به او اعتنائی نمی‌کردند. دو نفر از آن‌ها، یعنی شیخ احمد و میرزا آقا خان معلم بودند؛ و چهار زبان می‌دانستند. و به خانه‌های مسلمانان، ارامنه و فرنگی‌ها رفت و آمد داشتند. و به آن‌ها تهمت بدگوئی زدند. و اتهام نفر سوم نوشتن نامه‌هائی به ملّاهای نجف و کاظمین بوده است که گفته می‌شد این نامه‌ها به تحريك سيّد جمال‌الدین نوشته می‌شد و مضمون آن‌ها درخواست طرفداری ملّایان از خلافت عثمانی بود.

س ۔ شما چطور به خیال کشتن شاه افتادید؟

ج ۔ چطور ندارد. به واسطه‌ی آن کند (غُل) و زنجیرهائی‌ که به ناحق بر من بستند. به علّت آن شلاق‎‌هائی‌ که می‌خوردم و به علّت این‌که شکم خود را پاره می‌کردم که با خودکشی از شکنجه رهایی یابم. به علّت آن ستم‌هائی‌ که در خانه‌‎ی نایب‌السلطنه و در زندان تهران و در انبار قزوین بر من وارد آمد. و به علّت چهار سال و چهار ماه زندان همراه با شکنجه‌ی بدون علّت.

س - خودت می‌گوئی که تمام این ستم‌ها را نایب‌السلطنه و دیگران بر تو روا داشتند. گناه شاه چه بوده است؟ شما می‌بایستی انتقام از آنان می‌گرفتی نه این‌که با کشتن شاه ملتی را عزادار می‌ساختی؟

ج - پادشاهی که بعد از ۵۰ سال سلطنت، ملّتی را به این صورت مفتضح درآورد و درختی که پس از سالیان دراز ثمره‌اش وکیل‌الدوله، عزيز السلطان، امین خاقان باشد و این‌گونه اولاد دنی‌زاده‌ی رذل که آفت جان‌های جامعه مسلمین‌اند به بار آورد. چنین درختی بایستی از ریشه کنده شود. ماهی از سر گنده گردد نِی ز دُم. اگر خطائی شده از بالا بوده است.

س - با این وجود، باز هم فساد به اشخاصی مربوط است. شما مردی منطقی و فیلسوف‌منش هستید. این حرف‌های شما درست نیست. شما بایستی برای پاسخ‌های خود دلایل بهتری اقامه نمائید.

ج - آن‌ها مدارك مثبتی علیه من ندارند. مدارك آن‌ها نوشته‌هائی است که به زور و اجبار به من تحمیل کرده و در خانه‎‌ی وکیل‌الدوله با سه‌پایه و داغ از زبان من بیرون کشیده، نوشتند.

س - شما مردی زيرک هستید و می‌دانید که نباید چنین مدرکی به دست آن‌ها بدهید، به چه بهانه آن‌ها این مدارك را از تو‌ گرفتند؟

ج - من به نایب‌السلطنه گفتم، شما فرزند شاه و دوست و معتمد او هستید. کشتی دولت دارد به صخره می‌خورد و این سقف روی سر شما خراب خواهد شد والخ. او سوگند یاد کرد، که نیّت پاکی دارد. و آرزویش فقط اصلاح امور است. سپس پیشنهاد کرد که من نامه‌ای بنویسم به این مضمون که: «ای مسلمين و مؤمنین حقیقی، امتیاز تنباکو داده‌ شده است. انحصار شراب داده‌ شده است. معادن واگذار شده است. در امتیاز انحصار قند و شکر و کبریت موافقت به عمل آمده است. با این کیفیت ما مسلمین کاملاً در دست بیگانگان اسیر خواهیم بود. اکنون که شاه به فکر ملّت نیست، کوشش کنید متّحد شوید. و به دفاع از حقوق خود برخیزید.»

و قرار شد که آن‌ها این نامه را به شاه نشان دهند، و بگویند که آن را در مسجد شاه یافته‌اند تا باشد که شاه درصدد اصلاح امور بر آید. وقتی که من نامه را نوشتم، آن‌ها آن را از من گرفتند و سپس داغ و درفش و سه پایه را حاضر آوردند. و مرا با تسمه به سه‌ پایه بستند. و شروع به بازپرسی از من نمودند که همدستان خود را به آنان معرفی کنم. و محلّ جلسه‌ی آنان را باز نمایم. هر چه گفتم کدام جلسه، کدام همدستان، من با همه مردم حشر دارم. به کدام مسلمان می‌توانم خیانت کنم؟ امّا آنان تلاش می‌کردند که مرا به اقرار وادارند. و من دیدم که اکنون موقع جانبازی است. جانبازی در راه شرف، امنیت، سلامتی و زندگانی برادران اسلامی. و حاکم را در زمانی‌ که رو به قبله مشغول ذکر بود، مخاطب ساخته گفتم. تو را به همین قبله قسم، بگو ببینم منظور شما چیست؟ در این لحظه نامه‌ای از نایب‌السلطنه برای آنان رسید. و حاكم گفت که این نامه دستور شاه است، مبنی بر این‌ که تو باید بدون درنگی محلّ ملاقات و اسامی رفقای خود را فاش کنی. وگرنه اسباب داغ و شکنجه آماده و تازیانه در انتظار است. در این لحظه قیچی را که یادشان رفته بود بردارند، برداشتم و شکم خود را پاره نمودم. خون جاری شد. و من آنان را به فحش و ناسزا بستم. این بود آخر عاقبت من بیچاره و بی‌گناهی که می‌خواستم خدمتی به دولت بکنم. چهار سال و نیم از این زندان به آن زندان در زیر غل و زنجیر. شده بودم نوروزعلی خان قلعه محمودی.

س - نوروزعلی خان قلعه محمودی کی بود؟

ج - حاکم کرمان برای حساب‌سازی و گول زدن دولت، یا مدّعی تاج و تخت می‌تراشید و یا یاغی. و تا مدتی ذهن دولت را به اعمال نوروزعلی خان فرضی و ساختگی مشغول کرده بود.

همین‌‌طور هم نایب‌السلطنه، هر وقت به فکر گرفتن مقام و امتیاز بود، مرا توقیف می‌کرد. یک‌بار زنم از من طلاق گرفت، پسر ۸ ساله‌ام کارگر کشتی شده بود. بچّه‌ی شیر خواره‌ام را سر راه انداخته بودند. وقتی از زندان قزوین ما را به تهران آوردند. نایب‌السلطنه از یک نفر بابیِ زندانی مبلغی پول گرفت و او را آزاد کرد. و مرا بجای او به زندان انداختند. این کارها، انسان را از زندگی سیر می‌کند. و وقتی انسان از زندگی سیر شد هر کاری را ممکن است انجام دهد.

... در ذیل این بازپرسی ابوتراب نظم‌الدوله رئیس شهربانیِ وقت می‌نویسد که این کتابچه‌ی بازپرسی است که به طور ملايمت و زبان خوش از زبان میرزا محمدرضا به عمل آمد. لیکن مسلم است در زیر شکنجه و صدمات لازمه مطالب بهتر بروز خواهد کرد.

امّا مطالب همان‎‌هائی بود که گفته شد، نه شکنجه و نه فريب‌‎های دیگر هیچ‌‎کدام نتوانست از میرزارضا مطالب دیگری بیرون بکشد. و وقتی که حاج ملك‌‎التجار در، زی دوستی (تحت عنوان دوستی و رفاقت) مأمور شد که از او حرف بکشد، به زندان رفته و با مهربانی و دوستی از وی پرسید که در قتل ناصرالدين‎‌شاه تنها بودی یا معاون داشتی. وی در پاسخ گفت ۵ نفر با من همراه بودند. حاج ملك التجار با شادی پرسید. نام آن‎ها چیست؟ می‎‌دانی که من محرم اسرار توام. میرزا رضا گفت:

"خودم بوده و سایه ام ... م بود و دو ... ام."

استفاده‌‎ی ناصحیح از زنجیرهای عمو زنجیرباف!
استفاده‌‎ی ناصحیح از زنجیرهای عمو زنجیرباف!
چهار یادداشت پیشین:

ونگوک و ?هایش!

ناب‌های ویرگول(شش): ?علی دادخواه?

یه فکری به حال این دنیای لاشی کن، برام یه مردِ مرد نقاشی کن! ?

چالش هفته: (چالش پنجم: ? اعتراض ? )

حسن ختام: می‌‎دانم قبلاً هم این آهنگ را آورده‌‎ام ولی دوباره مناسب‌‎تر از این آهنگ برای این یادداشت، نیافتم.
https://www.aparat.com/v/QVRCI/%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF_%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%AD_%D9%88_%D8%A2%D8%B1%D8%B4_-_%D8%B9%D9%85%D9%88_%D8%B2%D9%86%D8%AC%DB%8C%D8%B1_%D8%A8%D8%A7%D9%81_-
حال خوبتو با من تقسیم کنعمو زنجیربافتکتابتاریخداستان
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید