شعر عمو زنجیرباف قدیمی:
_ عمو زنجیر باف!
+ بله
_ زنجیرِ منو بافتی؟
+ بله!
_ پشتِ کوه انداختی؟
+ بله!
_ بابا اومده!
+ چی چی آوُرده؟
_ نخود و کشمش!
+ بخور و بیا!
با صدای چی؟
- نمیدانم چرا آن کسی میخورد باید صدا بدهد؟! یا چرا آن کسی که نخود و کشمش را میخورد، باید در حالیکه صدای جک و جانور از خودش بروز میدهد بیاید؟ و بسته به ابتکار و ذوق و حال بچّهها، کسی که نخود و کشمش میخورد با صدای گربه، گاو، گوسفند، بز، کلاغ و مانند اینها میآمد!
احتمالاً اگر رایانه، گوشی تلفن همراه و وسایل جدید اجازه میدادند و بچههای الان هم میتوانستند این بازی را انجام بدهند پدرشان به جای نخود و کشمش، فستفود میآورد و بچهها هم با صدای زامبی و یا از اینجور چیزها میآمدند!
به اندازهی حلقههای عموزنجیرباف، برای این شعر، داستان، فلسفه و شان نزول نوشتهاند که بنده برای طولانی نشدن این یادداشت در همه را درز میگیرم و در ادامه فقط داستانی از عمو زنجیر باف به سبک "دستانداز" را خواهم نوشت و بخشی از تاریخ ایران که از زنجیر، استفادهی خوبی نمیشده است را به نقل از یک کتاب برای شما بازنشر خواهم کرد. در صورت تمایل همراه باشید.?
داستان از این قرار است:
یک دختر جوان خاطرهبازی فیلش یاد کوهستان میکند و قدم به دل کوهها میگذارد تا هر طوری است عموزنجیرباف دوران کودکیاش را بیابد و از او برای گرمابخشی به کودکیاش تشکر کند. پس میرود و میرود. گاهی میدود و گاهی آهسته میرود. تشنگی و گرسنگی، سرما و گرما و پستی و بلندیها را پُشت سر میگذارد و پُرسان پُرسان از مردم کوچه و خیابان و کوه و در و دشت، میرسد به عمو زنجیرباف واقعی. ولی دهانش از تعجّب باز میماند وقتی میبیند عموزنجیربافی که یافته با آن عموزنجیربافی که تا آن زمان در خیالش بافته، از زمین تا آسمان توفیر دارند.
عمو زنجیرباف خیالش: مردی چُست و چالاک و قویبازو بود که در کنار یک کورهی آهنگری قدیمی داشت روی آهنگ را با داغ گذاشتن بر گُردهاش کم میکرد و به آن شکل و حالت میبخشید تا به صورت حلقهای از زنجیر درآید. حلقهای که قرار بود حلقهی ساخته شده قبل از خود را آنقدر تنگ در آغوش بگیرد که حالاحالاها از هم جدا نشوند.
عمو زنجیربافی که یافت: پیرمردی لاغرمُردنی بسیار سرما و گرمادیده و تکیدهای بود با لباسهای بسیار کهنهی رنگ و رو رفته که استخوانهایش داشتند پوستش را پاره میکردند تا به این وسیله، صدای اعتراض خود را به گوش غافلان زمان و زمانه برسانند. و هیچ خبری از کورهی آهنگری قدیمی نبود. آنچه دیده میشد تپّهای از زباله بود. انواع و اقسام بطریها و ظروف پلاستیکی بزرگ و کوچکِ کج و معوج و چیزهای ناجور دیگری که حتی آوردن اسم آنها میتواند این داستان را به گند بکشد!
دختر جوان در حالی که بغض جلوی گلویش را گرفته بود به پیرمردی که طبق گفتهی مردم باید عمو زنجیرباف واقعی باشد نزدیک میشود و از او میپرسد؟
پدر جان شما عمو زنجیرباف هستی؟
پیر مرد با اخم دختر را برانداز میکند و به جای جواب دادن به دختر، با زبالههایش ور میرود.
دختر جوان بغضش را میخورد و با صدایی شبیه به صدای بچّهها، او را با همان نامی که در کودکیاش میخواند، صدا میزند:
عمو زنجیرباف!
پیر مرد دست از کار میکشد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه میزند جواب میدهد:
جانِ عمو زنجیرباف!
دختر جوان، خوشحال از اینکه توانسته پیر مرد را بالاخره به سخن درآورد، با لحنی خودمانی به او میگوید:
عمو مگر یادت رفته باید جواب بدهی بله؟!
پیرمرد جواب میدهد:
همان موقع هم که تو و دوستانت کودک بودید و مرا عمو زنجیرباف صدا میکردید جوابم همین "جان عمو زنجیرباف" بود، ولی شما به جای من به خودتان جواب "بله" میدادید. من عمو زنجیرباف شما بودم و شما جان عمویتان بودید.
دختر جوان باز با صدایی کودکانه، شعر زمان بچّگیاش را ادامه میدهد:
زنجیر منو بافتی؟
نه! من دیگر خیلی وقت است که هیچ زنجیری نبافتهام!
عموجان چرا دیگر زنجیر نمیبافی؟
برای اینکه زنجیر را باید با آهن میبافتم، ولی آهن آنقدر گران شد که دیگر پولم به خریدنش نرسید. ببین چقدر ضعیف شدهام. دیگر زور بازوی آهنگری را هم ندارم. امّا اگر پول هم داشته باشم تا آهن بخرم و زور داشته باشم تا روی آهن را کم کنم باز هم دیگر زنجیری نخواهم بافت.
امّا آن قدیم وقتی من کودک بودم. شما هر روز زنجیر میبافتید و آنها را پُشت کوه میانداختید.
بله. دقیقاً همین کار را میکردم!
امّا عموجان اگر زنجیرهایی که میبافتی را پشت کوه میانداختی، پس با چه درآمدی زندگی میکردی؟!
آن موقعها مردمان پُشت کوه، زنجیری که من بافته بودم را برمیداشتند و به جای آن لباسهای زیبایی بافته شده از پشم گوسفند و بُز برایم میآوردند. شیر تازه، میوه و سبزیجات رنگارنگ برایم میآوردند.
الان دیگر برایت چیزی نمیآورند؟
الان دیگر کسی پُشت کوه نمانده است. همه من و این کوه را تنها گذاشته و به شهرها رفتند. آنها هم که ماندهاند خودشان لنگ یک لقمه نان هستند.
من اگر برای شما آهن بیارم. در برابر پول، برایم زنجیر میبافی؟
نه! من دیگر با هیچ آهنی، زنجیر نخواهم بافت. من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!
چرا؟
آن زمان که من با عشق و علاقه زنجیر میبافتم و پشت کوه میانداختم، زمانهای بود که زنجیرم را مردم برمیداشتند، به چراغ زنبوری میبستند و آنرا از بلندترین جای ایوان خانهشان آویزان میکردند تا مانند یک ماهِ کوچک، دیگر خانههای پُشت کوه را هم روشن کند. آن زمانی بود که کدخدای پشت کوه، آن زنجیر را به در خانهاش آویزون میکرد تا هر کس از بیعدالتی و ظلم شکایتی داشت آنرا تکان داده و او را از خواب غفلت بیدار کند تا به دادش برسد. ولی الان اگر زنجیر ببافم، آن زنجیر را برمیدارند میبرند به دست و پای مردم میبندند تا یک وقت در اعتراض به ظلمی که دارد به آنها میشود دست از پا دراز نکنند. نه! من دیگر با هیچ آهنی، زنجیر نخواهم بافت. من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!
پس چه جوری زندگیات را میگذرانی؟
آنهایی که برای گردش و تفریح به کوه میآیند، کلّی زباله از خود به جا میگذارند.آنها را جمع میکنم تا هم کوه تمیز بماند و هم با فروش برخی از آنها، یه لقمه نان بخور نمیر برای خودم تهیه کنم.
اگر مردم دیگر به کوه نیایند چه میکنی؟
خدا کند این نامردم دیگر به کوه نیایند. هر اندازه کوه نفس آنها را تازه میکند و آنها نفس او را با این زبالهها بند میآورند. ببین این زبالهها را! ببین هنر این مردمانی که روزگاری در پُشت همین کوهها زندگی میکردند و من میدانم چه زندگی صاف و ساده و پاکیزهای داشتند. چه زندگی صادقانه و بیریایی! ببین شهر با این مردم چه کرده است؟ نه! من از گرسنگی خواهم مُرد. ولی به شهر نخواهم رفت و برای مردم شهر زنجیر نخواهم بافت! نه! من دیگر با هیچ آهنی، زنجیر نخواهم بافت. من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!
تاریخ از این قرار است: (به نقل از کتاب "زیر درخت نسترن: اوضاع اجتماعی ایران در زمان قاجاریان، نوشتهی حقوردی ناصری)
میرزا رضا کرمانی
میرزا رضا، یکی از افراد طبقه متوسط جامعه بود. که در جوانی با سیّد جمالالدین ملاقات میکند. این ملاقات در روحیهی او تأثیر شگرفی میکند، به طوری که وی یکی از منتقدین قواعد و رسوم جامعهاش میشود. بعداز تبعید سیّد، میرزا رضا به کرمان زادگاه خویش باز میگردد. در این شهر ستمهای عُمّال حکومت، وی را در بدگوئی از دستگاه حاکمه جریتر میسازد. و به همین علّت به زندان میافتد. پس از رهائی از زندان جهت دادخواهی، تهران میآید. امّا در اینجا نیز به دستور نایبالسلطنه زندانی میشود. و سپس به زندان قزوین انتقال مییابد. و مدت ۲۲ ماه در این زندان با برخی روشنفکران زیر شدیدترین شکنجهها واقع میشود. (شرح کافی این زندان و شکنجههای آن را در خاطرات حاج سیّاح محلاتی میتوان خواند.) پس از آزادی، به قصد دیدار سیّد به استانبول میرود؛ و در نزد سيّد از ستمهای حکومت ایران مینالد.
وی در پاسخ میگوید، گریه کار زنان است، مرد قبولِ ستم نمیکند. این سخن در وی مؤثر واقع شده و به قصد انتقام به ایران بازمیگردد. و پس از رسیدن به تهران در حضرت عبدالعظیم ساکن میشود. و در تاریخ ۱۷ ذیقعده ۱۳۱۳ه. ق. ناصرالدينشاه را به ضرب چند گلوله رهسپار دیار فنا میسازد.
میرزا رضا مردی جدّی و مردانه بود. و با تمام شکنجههائی که بر وی وارد آمد، به هیچوجه نام کسی را در بازجوئیهای خود به زبان نیاورد. میگویند که وی از نقاشی خواسته بود، که تصویر تمام قدی از اعليحضرت برای وی بکشد. و آن تصویر را در منزل اجاری خود به دیوار آویخت و پردهای بر وی آن کشیده و در مواقعی که بازار خلوت بود، وی با اسلحه کمری که از استانبول آورده بود، تصویر شاه را نشانه میگرفت. (تاریخ مفصل کرمان - نوشته محمود همت.)
این حکایت دليل بر تصمیم قبلی و عزم راسخ او در کشتن شاه است. صورت بازپرسیهای وی نیز همین معنی را مدلّل میسازد. و اضافه بر این شمائی (تصویری گویا)، از دوران مورد بحث را بدست میدهد. میرزا رضا را در صبح روز ۵ شنبه دوم ماه ربیع الاول در میدان مشق تهران، اعدام کردند. و در پای چوبهدار وی ضمن يك سخنرانی گفت: ای مردم این چوبهی دار خیلی ارزش دارد. بعد میفهمید. و من هم آخرین نفر نیستم که به وسیلهی آن هلاك میشوم. تمنّا دارم آن را به یادگار نگهدارید. و این اشعار را نیز قرائت کرد.
محبّ آل رسولم غلام هشت و چهارم
فدائی همه ایران، رضای شاه شکارم
رضا به حکم قضا کشت ناصرالدین را
زکیفر عملش بود من گناه ندارم
تنی چگونه زند خویش را به قلب سپاهی
اگر نه لشکر غیبی مدد نبود به کارم
نشان مردم آزاده چیست کشتن دشمن
من این معامله کردم که کام دوست بر آرم
نویسنده به علت اینکه، نسل جوان به ویژه، به تاريخ صد سال پیش ایران وقوف یابد و هم روحيهی مبارزین آن زمان را بهتر بشناسند قسمتی از صورت محاكمات میرزا رضا را، با توجه به روزنامهی صور اسرافیل به نقل کتاب "انقلاب ایران" تأليف "ادوارد براون" و مندرجات کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان"، با تغییر عبارات در پارهای جاها، در اینجا مینگارد.
س - شما کی استانبول را ترک کردید؟
ج - در ۲۹ رجب ۱۳۱۳ (۱۶ ژانویه ۱۸۹۹)
س - وقتی از استانبول حرکت کردید چند نفر بودید؟
ج - خودم با شیخ ابوالقاسم.
س - شیخ ابوالقاسم کیست؟
ج - برادر شیخ احمد روحی کرمانی جوان ۱۸سالهای که شغلش خیاطی است.
س - او به چه مناسبت با شما همراهی کرد؟
ج - پس از این که برادر او را با دو تن از دوستانش به نام میرزا آقا خان و حاجی میرزا حسین توقیف کردند؛ او برای مراجعت به کرمان با من آمد.
س - این سه تن را به چه جرمی توقیف کردند؟
ج - به علّت کینهی علاءالمك وزیر مختار ایران به این سه نفر. زیرا آنها به او اعتنائی نمیکردند. دو نفر از آنها، یعنی شیخ احمد و میرزا آقا خان معلم بودند؛ و چهار زبان میدانستند. و به خانههای مسلمانان، ارامنه و فرنگیها رفت و آمد داشتند. و به آنها تهمت بدگوئی زدند. و اتهام نفر سوم نوشتن نامههائی به ملّاهای نجف و کاظمین بوده است که گفته میشد این نامهها به تحريك سيّد جمالالدین نوشته میشد و مضمون آنها درخواست طرفداری ملّایان از خلافت عثمانی بود.
س ۔ شما چطور به خیال کشتن شاه افتادید؟
ج ۔ چطور ندارد. به واسطهی آن کند (غُل) و زنجیرهائی که به ناحق بر من بستند. به علّت آن شلاقهائی که میخوردم و به علّت اینکه شکم خود را پاره میکردم که با خودکشی از شکنجه رهایی یابم. به علّت آن ستمهائی که در خانهی نایبالسلطنه و در زندان تهران و در انبار قزوین بر من وارد آمد. و به علّت چهار سال و چهار ماه زندان همراه با شکنجهی بدون علّت.
س - خودت میگوئی که تمام این ستمها را نایبالسلطنه و دیگران بر تو روا داشتند. گناه شاه چه بوده است؟ شما میبایستی انتقام از آنان میگرفتی نه اینکه با کشتن شاه ملتی را عزادار میساختی؟
ج - پادشاهی که بعد از ۵۰ سال سلطنت، ملّتی را به این صورت مفتضح درآورد و درختی که پس از سالیان دراز ثمرهاش وکیلالدوله، عزيز السلطان، امین خاقان باشد و اینگونه اولاد دنیزادهی رذل که آفت جانهای جامعه مسلمیناند به بار آورد. چنین درختی بایستی از ریشه کنده شود. ماهی از سر گنده گردد نِی ز دُم. اگر خطائی شده از بالا بوده است.
س - با این وجود، باز هم فساد به اشخاصی مربوط است. شما مردی منطقی و فیلسوفمنش هستید. این حرفهای شما درست نیست. شما بایستی برای پاسخهای خود دلایل بهتری اقامه نمائید.
ج - آنها مدارك مثبتی علیه من ندارند. مدارك آنها نوشتههائی است که به زور و اجبار به من تحمیل کرده و در خانهی وکیلالدوله با سهپایه و داغ از زبان من بیرون کشیده، نوشتند.
س - شما مردی زيرک هستید و میدانید که نباید چنین مدرکی به دست آنها بدهید، به چه بهانه آنها این مدارك را از تو گرفتند؟
ج - من به نایبالسلطنه گفتم، شما فرزند شاه و دوست و معتمد او هستید. کشتی دولت دارد به صخره میخورد و این سقف روی سر شما خراب خواهد شد والخ. او سوگند یاد کرد، که نیّت پاکی دارد. و آرزویش فقط اصلاح امور است. سپس پیشنهاد کرد که من نامهای بنویسم به این مضمون که: «ای مسلمين و مؤمنین حقیقی، امتیاز تنباکو داده شده است. انحصار شراب داده شده است. معادن واگذار شده است. در امتیاز انحصار قند و شکر و کبریت موافقت به عمل آمده است. با این کیفیت ما مسلمین کاملاً در دست بیگانگان اسیر خواهیم بود. اکنون که شاه به فکر ملّت نیست، کوشش کنید متّحد شوید. و به دفاع از حقوق خود برخیزید.»
و قرار شد که آنها این نامه را به شاه نشان دهند، و بگویند که آن را در مسجد شاه یافتهاند تا باشد که شاه درصدد اصلاح امور بر آید. وقتی که من نامه را نوشتم، آنها آن را از من گرفتند و سپس داغ و درفش و سه پایه را حاضر آوردند. و مرا با تسمه به سه پایه بستند. و شروع به بازپرسی از من نمودند که همدستان خود را به آنان معرفی کنم. و محلّ جلسهی آنان را باز نمایم. هر چه گفتم کدام جلسه، کدام همدستان، من با همه مردم حشر دارم. به کدام مسلمان میتوانم خیانت کنم؟ امّا آنان تلاش میکردند که مرا به اقرار وادارند. و من دیدم که اکنون موقع جانبازی است. جانبازی در راه شرف، امنیت، سلامتی و زندگانی برادران اسلامی. و حاکم را در زمانی که رو به قبله مشغول ذکر بود، مخاطب ساخته گفتم. تو را به همین قبله قسم، بگو ببینم منظور شما چیست؟ در این لحظه نامهای از نایبالسلطنه برای آنان رسید. و حاكم گفت که این نامه دستور شاه است، مبنی بر این که تو باید بدون درنگی محلّ ملاقات و اسامی رفقای خود را فاش کنی. وگرنه اسباب داغ و شکنجه آماده و تازیانه در انتظار است. در این لحظه قیچی را که یادشان رفته بود بردارند، برداشتم و شکم خود را پاره نمودم. خون جاری شد. و من آنان را به فحش و ناسزا بستم. این بود آخر عاقبت من بیچاره و بیگناهی که میخواستم خدمتی به دولت بکنم. چهار سال و نیم از این زندان به آن زندان در زیر غل و زنجیر. شده بودم نوروزعلی خان قلعه محمودی.
س - نوروزعلی خان قلعه محمودی کی بود؟
ج - حاکم کرمان برای حسابسازی و گول زدن دولت، یا مدّعی تاج و تخت میتراشید و یا یاغی. و تا مدتی ذهن دولت را به اعمال نوروزعلی خان فرضی و ساختگی مشغول کرده بود.
همینطور هم نایبالسلطنه، هر وقت به فکر گرفتن مقام و امتیاز بود، مرا توقیف میکرد. یکبار زنم از من طلاق گرفت، پسر ۸ سالهام کارگر کشتی شده بود. بچّهی شیر خوارهام را سر راه انداخته بودند. وقتی از زندان قزوین ما را به تهران آوردند. نایبالسلطنه از یک نفر بابیِ زندانی مبلغی پول گرفت و او را آزاد کرد. و مرا بجای او به زندان انداختند. این کارها، انسان را از زندگی سیر میکند. و وقتی انسان از زندگی سیر شد هر کاری را ممکن است انجام دهد.
... در ذیل این بازپرسی ابوتراب نظمالدوله رئیس شهربانیِ وقت مینویسد که این کتابچهی بازپرسی است که به طور ملايمت و زبان خوش از زبان میرزا محمدرضا به عمل آمد. لیکن مسلم است در زیر شکنجه و صدمات لازمه مطالب بهتر بروز خواهد کرد.
امّا مطالب همانهائی بود که گفته شد، نه شکنجه و نه فريبهای دیگر هیچکدام نتوانست از میرزارضا مطالب دیگری بیرون بکشد. و وقتی که حاج ملكالتجار در، زی دوستی (تحت عنوان دوستی و رفاقت) مأمور شد که از او حرف بکشد، به زندان رفته و با مهربانی و دوستی از وی پرسید که در قتل ناصرالدينشاه تنها بودی یا معاون داشتی. وی در پاسخ گفت ۵ نفر با من همراه بودند. حاج ملك التجار با شادی پرسید. نام آنها چیست؟ میدانی که من محرم اسرار توام. میرزا رضا گفت:
"خودم بوده و سایه ام ... م بود و دو ... ام."
چهار یادداشت پیشین:
نابهای ویرگول(شش): ?علی دادخواه?
یه فکری به حال این دنیای لاشی کن، برام یه مردِ مرد نقاشی کن! ?
چالش هفته: (چالش پنجم: ? اعتراض ? )
حسن ختام: میدانم قبلاً هم این آهنگ را آوردهام ولی دوباره مناسبتر از این آهنگ برای این یادداشت، نیافتم.