Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شبی که ماشین زمانم یاتاقان زد!

برخی از شب‌ها برای این که خوابم ببرد سوار ماشین زمان خیالم می‌شوم و می‌روم به اولین سال‌های زندگی‌ام تا نام‌ها، خاطرات و اتفاقات مهم زندگی‌ام را تا همین الان، یک‌به‌یک به یاد آورده و مرور کنم.

از روزهای قبل از مدرسه، فقط کُشتی با برادر بزرگم و شکستگی پایم را به خاطر آوردم و روزهای سرد و سیاه بیمارستان و آزارهایی که از درد ناشی از وزنه آویزان از پای شکسته‌ام در آنجا دیدم و بلاهایی که سر مادربزرگم و مستخدمان بیمارستان و مخصوصاً سیّدخانم آوردم.

از سال اول ابتدایی فقط نام خانم «وثوق» و دخترش «سپیده» را، آن هم بدون چهره، به یاد آوردم و از سال‌های دیگر، فقط نام معلم‌های خوبم که به جبهه رفته و شهید شدند و نام معلم‌های ظالمی که مثل سگ کتکم زدند و تحقیرم کردند را به یاد آوردم و نام چند همکلاسی خوب و بد دیگرم و همچنین خاطرات هراسناک سال‌های جنگ و خاطره دردناک فوت امام خمینی را.

از سال‌های راهنمایی، فقط نام آقای چیت‌ساز را به خاطر دارم. معلم همیشه اتوکرده و آراسته‌‎ای که باعث شد کتابخوان شوم و سه چهار معلم و سه چهار همکلاسی‌ دیگرم را.

رسیدم به دبیرستان، از هر سال، فقط به زحمت، دو سه نام را به یاد آوردم و یک یا چند اتّفاق مهم مانند فرایند تبدیلم از یک شاگرد تنبل به یک شاگرد ممتاز را. به دانشگاه رسیدم و به بعد از آن، خیلی فکر کردم. به جز پیمودن مسیرهای طولانی برای رسیدن به دانشگاه، شب‌زنده‌داری‌هایم برای درس خواندن، خاطره زیبای برنده شدن در قرعه‌کشی سفر حج عمره و رفتن به عمرۀ دانشجویی و نام چند دوست و همکلاسی که در ادامه زندگی رهایشان کردم و خاطراتم از دوست بسیار عزیزی که در ترم‌های آخر دانشگاه، بر اثر یک تصادف، از دست دادم، چیز زیاد دیگری به یادم نمی‌آید.

روزهایی که به همراه پدرم می‌رفتم تا به او کمک کنم و با کمک‌فنرهای شکسته به خانه بر‌می‌گشتم! روز دعوای پدرم با دایی‌ام، روز ازدواجم که یکی از عجیب‌ترین، پرچالش‌ترین و پر رنج‌ترین روزهای زندگی‌ام بود، روزی که پدربزرگم بر اثر تصادف فوت کرد، روز مرگ عجیب و ناباورانه دایی‌ام، روزی که مادربزرگم در دستان خودم جان داد، روزهای شیرین تولد دو فرزندم، روزی که لگن مادرم خورد شد، روز تصادف سرویس و سرویس شدن خودم و روزهای بیشتر تلخ و کمتر شیرین دیگری را به یاد می‌آورم.

ماشین زمان را این‌قدر عقب و جلو می‌برم و سرعتش را بسته به تلخ و یا شیرین بودن خاطراتم و خوب و یا بد بودن وقایعی که درونشان زندگی کرده‌ام و یا شاهدشان بوده‌ام کم و زیاد می‌کنم تا این که بالاخره یاتاقان می‌زند و از کار می‌افتد.

پیاده می‌شوم، یک قرص کلونازپام را وسط زبانم می‌گذارم و با آب دهانم قورت می‌دهم و سعی می‌کنم در زمان محو شوم!

☆ به احتمال زیاد، خاطرات سربسته دیگری به این متن اضافه خواهد شد.

☆ این یادداشت را پیش از این منتشر نکرده بودم؟! 🤦‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️

یادداشت پیشین:

شاید فقط برای چند دقیقه حال و حول! (یک)

حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/Q9FP8
داستانداستانکدلنوشتهزندگیخودشناسی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید