برخی از آدمها فارغ از این که اهل کدام گوشهی این دنیا باشند، سرگذشت آنها برای تمام مردم دنیا،جالب است. بدون تردید یکی از این آدمها هم ونگوک، نقاش هلندی است. چند روز پیش وقتی داشتم از شبکهی چهارم تلویزیون، مستند «نمایش در صحنه: گلهای آفتابگردان» را دربارهی ونگوک میدیدم، به یاد این شعر زیبای سهراب سپهری افتادم:
«خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور
روی شانهی آنهاست
نه!
وصل ممکن نیست! همیشه فاصلهای هست.»
موقع تماشای مستند، دست به قلم شدم و کلماتی را روی کاغذ آوردم. امروز قبل از انتشار آن دلنوشته، تصمیم داشتم کلماتش را عوض کنم. ولی دیدم کوچکترین تغییری در این کلمات، بین احساس صادقانهی آن موقع و احساس تقلّبی اکنون، فاصله خواهد انداخت، پس همان کلمات را علیرغم اشکال زیاد، با کمترین تغییر ممکن در اینجا آوردم:
هر چه زندگیات
بیشتر رنگ میباخت
رنگهای بیشتری
نقاشیهای تو را میساخت!
هر چه بیشتر
تیرهبخت میگردیدی
بیشتر
به آفتاب و آفتابگردانها
عشق میورزیدی
یازده تابلوی نقاشی
از آنها کشیدی
افسوس!
هیچکدام از آن آفتابها
که به سوی تو گردیدند را ندیدی
پس
دنیا را سخت تنگ دیدی
و برای اینکه بتوانی
از لابلای نردههای قفس دنیا بگریزی
یکی از گوشهای خویش را بریدی!
امّا فایدهای ندیدی
رفتی و
گوشهگیر گردیدی
باز هم فایدهای ندیدی
کمآوردی و
گوشهی قبر و قبرستان را برگزیدی!
و اینگونه
از شرّ دنیایی که
تو را نمیخواست و نمیخواستیاش
برای همیشه خلاص گردیدی!
آخ که چه رسم بیشرمانهای است
این رسم همیشگی زمانه!
دنیایی که اصلاً متوجه بودن تو نبود،
عاشقانه برای تویی که دیگر نبودی، آغوش گشود!
سه یادداشت پیشین:
نابهای ویرگول(شش): ?علی دادخواه?
یه فکری به حال این دنیای لاشی کن، برام یه مردِ مرد نقاشی کن! ?
چالش هفته: (چالش پنجم: ? اعتراض ? )
برای دستیابی به لینک نوشتههایم و سایر داستانهای مریوط به دستانداز، میتوانید به انتشارات «دستانداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: