ناب‌های ویرگول(شش): ?علی دادخواه?

ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد
که مرغ هر چمنی گفتگوی او دارد
سید علاء‌الدین اودی (مقتول در ۹۹۸ هجری)

همان‎‌طور که از عنوان معلوم است، در این شماره از ناب‎‌های ویرگول می‌‎خواهم از آقای دادخواه بنویسم. از آن ناب‌‎های شاعر مسلک و با احساس ویرگول که نوشته‌‎هایش از دل بر می‌‎آیند و لاجرم نیز بر دل می‎‌نشینند. پیش‎‌تر نیز گفته‌‎ام، در این سلسله یادداشت‎‌ها نام افرادی را به عنوان ناب‌های ویرگول می‌آورم که خالصانه می‌نویسند و نوشتن آن‌ها به طمع حذب طرفدار در رسانه‌های دیداری و شنیداری و کسب شهرت و ثروت نیست. هر چند لایق تمام این‎‌ها نیز هستند. ولی این‌ها را هدف نمی‎‌دانند و برای این‌ها نمی‌نویسند. می‌نویسند، چون دردمند هستند. می‌نویسند چون درد عشق دارند که بر تمام دردها پیروز است. می‎‌نویسند چون با نوشتن زنده هستند.

شاعرانه‌های آقای دادخواه اگر با عصر فوران شعر و شاعری از در و دیوار مصادف نشده بود و چنانچه با روزگاری همراه شده بودند که روح شاعر بر روح جامعه تسلّط داشت، بدون تردید خیلی بیشتر از این حرف‌ها گل می‌کردند.

آقای دادخواه، از آن گل‌های خودروی باغبان ندیده است. یک گل خودروی پرورش یافته در زیر تلالوی نور خورشید و آبیاری شده با آب پاک و زلال باران که عطرش به مراتب بیشتر از گل‌های پرورشی داخل نایلون‎‌های تجارت و سیاست است.

ایشان، از آن دست نویسنده‌های قابل احترام است که دردهایش را به بهترین و زیباترین شکل ممکن به کلمه تبدیل می‌کند. کلماتی که استفاده می‌‎کنند کلماتی از جنس لطیف خودشان است. او مانند بلوری است که نمی‌‎تواند چیزی را در خودش پنهان کند. صاف و شفاف و زلال مثل آب رودخانه‌ای دور و مردم‌ندیده. او مخاطبش را صادقانه از حال خویش باخبر می‌کند. هر حالی که باشد:

اعتراف کردن به بیماری‌‎های روحی به شدت ترسناک‎‌تر از داشتن یک مشکل جسمانی است، شاید به خاطر این است که زیادی در ذهن مردم بزرگش کرده‌‎اند، انگار که یک قاتل زنجیره‌‎ای همان چیزی را با خود حمل می‎‌کند که تو نیز به آن مبتلایی.

در اکثر یادداشت‎‌های ایشان مخاطبی مجهول و گمنام تحت عنوان «تو» وجود دارد. "تو"یی قریب و در عین حال غریب. "تو"یی بسیار نزدیک و در عین حال دور و دست نیافتنی. ایشان رکورد استفاده از "تو" را شکانده‌اند. مخصوصاً آن "تو"یی که به شدّت جایش در زندگی او خالی است:

می‌‎دانستم که تو بی‌خبری از دل طوفانی‌ام و چه می‌دانی که با هر ارتعاش تارهای صوتی‌‎ات، زلزله‌ای به بزرگی بیشترین ریشتری که تاریخ به خود دیده است، قلبم را ویران می‌کند و اگر می‌دانستی، شاید با این مانده‌ی زیر آوار عشقت، کمی مدارا می‌کردی.
ببین، نبودت هر شب و روزم را دچار تردید کرده است، حتی نمی‌دانم زنده‌ام یا مُرده، اما دلم می‎‌خواهد تو تا همیشه باشی حتی اگر من از قلب تو سهمی نداشته باشم، این عمر بی‌ارزش من باشد برای تو.
اینجا حتماً جای تو خالیست، اما من نگذاشته‌‎ام این حس تنهایی در من رسوخ کند، همیشه از لیوانی که برای تو همراه خود می‌‎آورم، بخار بلند می‎‌شود و همین که می‎‌بینم تو آن را کنارت گذاشته‎‌ای، یعنی دو نفر زیر نور ماه، به درخت‎‌های کوهپایه نگاه می‎‌کنند.

"تو"یی که گاهی همان والدین عزیز ایشان هستند:

ببین، این منم، کسی که درس می‌خواند تا تو قبولش کنی، تا تو او را به چشم یک فرزند خوب بپذیری و تمام سال‎‌های عمر گران بهایش را از دست داد تا تو را راضی کند که کمی لبخند و ذرّه‎‌ای محبّت به من هدیه بدهی. امّا ببین، من امروز کجا هستم و چه می‎‌کنم. در کدام سمت و پست مهم مشغولم، با نمره‌‎های درخشان و مدارک عالی‌‎ام چه کرده‎‌ام؟

"تو"یی که گاهی می‎‌شود دیکتاتور صادر کننده‌‎ی حکم "آتش" و امضا کننده‎‌ی "حکم اعدام" او:

حکم آتش داده‌‎ای
صدای توپخانه‌‎ها
هر شب به گوش می‎‌رسد
جنگ را انگار
تو اول آغاز کرده‌‎ای
من بی‌‎خانمان می‎‌شوم
اما روی سینه‎‌ی تو
مدال‎‌ها سنگین‎‌تر می‌‎شوند
تو دستور می‎‌دهی
جوخه اعدام می‎‌کند
نمی‎‌دانم گناه من چیست
که تو
حکم مرگ مرا
خیلی زود
امضا می‎‌کنی...

کلمات آقای دادخواه قابلیت عبور از مرزهای ویرگول را دارا هستند. ایشان "الکلی" است که یکی مثل "رازی" باید پیدا شود و کشفش کند و تحویل جامعه‎‌ی ادبی کشور دهد. حیف که در این ویرگول، هیچ خبری از ناشران مدعی فرهنگ و ادب نیست. ناشرانی که باید همچون صیّادی زیرک، با ریسمان شوق، کلمات ناب را یافته و با قلّاب ذوق آن‌‎ها را شکار کنند.

  • آقای دادخواه از شباهت بخشی از زندگی‌‎اش به زندگی "هاروکی موراکامی" می‌‎نویسد و او را در تصمیم جدّی‌‎اش برای نوشتن، موثر می‎‌داند. بخشی از یادداشت «وقتی هاروکی به من گفت بنویس» او که وصف حال خیلی از ما است را بخوانید:

«پس اگر واقعاً صدایی در درونمان می‌گوید که قرار است ما نویسنده‌ی خوبی باشیم و این راه را باید تا آخر ادامه دهیم، نباید خیلی زود دلسرد شویم و بگوییم این کار از عهده‌ی ما بر نمی‌آید، البته مخاطب اصلی این نوشته خود من هستم و اگر قرار باشد در این راه قدم بردارم می‌بایست همیشه به خود این را یادآوری کنم تا آتش اشتیاق نوشتن تا آخر در من روشن بماند.

آقای موراکامی پیشنهاد می‌کند در ابتدا زیاد به خودمان سخت نگیریم و بگذاریم طبق روالی ساده، نوشتن ادامه پیدا کند و احساساتمان را در ظرف کلماتی ساده قرار دهیم و لزومی ندارد برای ارائه‌ی آن‌چه که در ذهمان می‌گذرد دست به دامان واژگانی سخت شویم.

همه‎‌ی آن ایده‌های دستوری را درباره‌ی رمان و ادبیات فراموش کن. احساسات و افکار را همین‌طوری نشان بده که به سراغت می‌آیند؛ آزاد، طوری که دوست داری. سرانجام یاد گرفتم نیازی به کلمات سخت نیست_مجبور نبودم سعی کنم مردم را با عبارات زیبا تحت تاثیر قرار دهم. (هاروکی موراکامی)

فکر نمی‌کردم یادداشت نویسنده در ابتدای کتاب "به آواز باد گوش بسپار" این‌قدر تاثیرگذار و پر محتوا باشد تا جایی که من را وادار کند چند خطی را در موردش بنویسم، هرچند که هنوز ادامه‌ی کتاب را نخوانده‌ام.

این نوشته را برای خودم به یادگار خواهم گذاشت تا در آینده اگر روزی دوباره آن را خواندم و هنوز در مسیر نویسندگی قرار نگرفته بودم، به یاد آورم که روزگاری آروزی نویسندگی را در سر داشته‌‎ام و می‌خواستم کتاب‎‌هایی بنویسم که خواننده را ساعت‌ها سرجایش میخ‌کوب کند.»
  • باور دارم که اگر ناشران شعر و ادبیات در ایرانی پای خود را کمی از کاسبی، تجارت و دغدغه‎‌های مالی محض فراتر می‎‌گذاشتند و به معنای واقعی کلمه ناشر بودند، آقای دادخواه را یافته و کلمات خالص و احساس پاکش را به پای مردمان پاک‌دوست و پاک‎‌سرشت می‌‎ریختند.
آقای نویسنده با دوستش یعنی موتور پیشتاز ۱۲۵
آقای نویسنده با دوستش یعنی موتور پیشتاز ۱۲۵

خواندن قالب یادداشت‌‎های آقای دادخوه، یک دقیقه و در برخی مواقع دو تا سه دقیقه از وقت شما را خواهند گرفت. صادقانه بگویم که این وقتی است که ایشان از چشمان شما می‎‌گیرد وگرنه وقتی که از دل شما می‎‌گیرد خیلی بیشتر از این حرف‌‎ها است. بخشی از یکی از یادداشت‌‎های یک دقیقه‌‎ای ایشان به نام «در کدام عطاری پیدا می‎‌شود؟» را برای شما می‎‌آورم تا خودتان قضاوت کنید:

راستی می‌دانستی هیچ آرام‌بخشی توان رقابت با کمی از صدای دلنشین تو را ندارد و هیچ روانشناسی نمی‌تواند کمی از نگاه تو را داشته باشد، تا تمام حرف‌های ناگفته‌ام را به یکباره و بدون اینکه کلامی از دهانم بیرون آید، بشنود و نسخه‌ای برایم بپیچد که در دکان هیچ عطاری پیدا نشود!؟
آخر کدام دکان عطاری کمی از بوی پیراهنت را دارد؟
و اگر داشته باشد، مگر می‌شود این داروی قیمتی را خرید؟

در بسیاری از مواقع یادداشت‎‌های آقای دادخواه پا را از یک یادداشت و یا دلنوشته‌‎ی شاعرانه‌‎ی معمولی فراتر می‎‌گذارند و آن‎‌قدر در شاعرانگی اوج می‌‎گیرند که پهلو به پهلوی اشعار شاعران درجه یک می‎‌سایند. مثل یادداشت موج موهایت:

هیچ‌وقت
به هیچ‌کس
نگفته‌ام
که روزگاری
دستم
در میان موج موهایت
راهش را
گاهی
گم کرده است
و تا به خود آمده‌ام
ساعت‌ها سرگردان
میان تو و آن خرمن سیاه
سرگشته و حیران بوده‌ام
و تو دستم را می‌گرفتی
و دوباره من را
به آغوش گرم خود
به آن آرامشی ابدی
دعوت می‌کرده‌ای
و دل پر از آشوبم را
آرام می‌کرده‌ای
به کسی هنوز نگفته‌ام
که بوسه‌های تو
حکم نوشدارو بود
قبل از مرگ ستاره‌ها
در شب‌هایی که
از آن تاریکی محض بوده‌اند
و آن‌ها را
به روشنایی خورشید یک ظهر تابستانی
تبدیل می کرده‌اند
هنوز هم
به هیچ‌کس نگفته‌ام
که هنوز هم
با تمام وجود
دوستت دارم...

حتماً بارها شنیده‌‎اید که می‌‎گویند دل فلانی از سنگ است. بگذریم که "سنگ" هم به این سفت و سختی که خیلی از ما فکر می‎‌کنیم نیست و خیلی از سنگ‌‎ها هستند که از دل‎ برخی از ما آدمیان نرم‌تر و نازک‌‎تر هستند. امّا شاعر خوب و خوش‌ذوقِ ویرگول خوب می‌‎داند چگونه باید کلمات را در کنار هم بچیند تا به نوشته‌اش و بهتر بگوید به دل مخاطبانش بنشیند. او در یادداشت «دلی که سنگ گرفته» باز از آن "تو"یی که از او دور افتاده و به ظاهر از سنگ شدن دل خودش در میلش به او می‌‎نویسد ولی کدام مخاطب است که موقع خواندن همین یادداشت متوجه نشود که دل این مرد از پر قو نیز لطیف‎‌تر است و کدام مخاطب است که به این "تو"ی آقای دادخواه غبطه نخورد:

از سال‌های عاشق بودنم
سال‌هاست که فاصله گرفته‌ام
عمری گذشته است و من
در میان زندگی و مرگ
از تو
فاصله گرفته‌ام
نمی‌دانم روزگار
چه کرده است با من
که این قدر دل من
لایه‌هایی از سنگ گرفته است
دوباره دیدم تو را
در آن خیابان بی‌انتها
اما دل من با عشق
انگار
فرسنگ‌ها
فاصله گرفته است
شده‌ام شبیه همین مردم شهر
همین خاکستری‌های سرد
نه زمستان را می‌شناسم
نه دیگر بهار را
آمدی جانم به قربانت
ولی دل من سال‌هاست که دیگر
از تو
فاصله گرفته است...
سنگ گرفته است...

آقای دادخواه بسیار استادانه زندگی، ذهن و دل کاملاً سخت، بی‎‌تاب و ناآرام خودش را تسویه و به نرم‌ترین و آرام‌ترین کلمات ممکن بدل می‌‎کند. ایشان از آن دست از آدمیزادگان هستند که خداوند مهربان آن‎‌ها را آورده تا مهربانی را به جامعه‌‎ی نامهربان، سرایت دهند. آن‌ها را آورده تا از تعداد قابیل‌‎ها بکاهند و بر تعداد هایبل‎‌ها بیفزایند. آن‌ها را آورده تا با گذاشتن بار سنگین هستی بر دوششان، دوش دیگران را سبک‎‌تر کند.

آخ که چقدر نگاه ایشان به اشیای ظاهراً بی‌جانی چون ? ستودنی است! نگاهی که قادر است به شیشه‎‌ی تمام ?ها جان ببخشد. ?ای که از پُشتش، همان "تو"یی که از آن صحبت کردم را بارها دیده است. اولین یادداشت ایشان در ویرگول با نام «درد پنجره را نمی‌کُشد» بخوانید و لذّت ببرید:

پنجره همیشه حرفی دارد
برای گفتن
چه آن وقت که بسته باشد
و چه وقتی که باز باشد
امان از آن روز که کودکی بازیگوش
دل او را بشکند
و کسی نباشد
تا تکه‌های شکسته‌اش را مرهمی باشد
امّا پنجره همیشه
صبور بوده است
چه در باران و چه در هوای دلگیر غروب جمعه
من به پنجره بارها مدیونم
چون از نگاه او بود
که تو را عاشقانه
بار‌ها می‌دیدم
بی‌آنکه خود بدانی
درد پنجره را نمی‌کشد
امان از تنهایی پنجره...

صمیمانه آروز می‌‎کنم که حال ?ی آقای دادخواه خوب شود و "تو"یی که از پُشت ?اش رفته است به زودیِ زود بازگردد. یادداشت «حال پنجره خراب است»:

از وقتی رفته‌ای
هیچ‌کس
حال پنجره را
نمی‌فهمد
یک روز بخار گرفته است
و روزی دیگر
پر از قطره‌های باران است
می‌خواهد فریاد بزند
بغض بترکاند
می‌خواهد هر چه شیشه در قلبش دارد
در نبودت
بشکند
حال پنجره
خراب است خراب
می‌فهمی؟
گمان نکنم
حتی
صدایش را هم
شنیده باشی...

اگر از کاربران قدیمی ویرگول باشید که با آقای دادخوه و یادداشت‎‌های ایشان آشنایی کامل دارید ولی از کاربران جدید می‎‌خواهم که خواندن یادداشت‌‎‎های ایشان و همراهی با این مرد زلال ویرگول را از دست ندهند و بدانند و هوشیار باشند که به فضل خدای عزّت‌‎دهنده، چیزی نخواهد گذشت که آقای دادخواه آن‌‎قدر سرشان شلوغ خواهد شد که گرفتن یک امضاء از ایشان هم راحت نخواهد بود. این خط و این هم نشان! ??

چند دعا برای آقای دادخواه. نامرد هستید اگر بلند آمین نگویید! ?

ای پروردگار عزیز! آقای دادخواه را به جایگاه شایسته‎‌اش در نویسندگی برسان.

یا مقلب القلوب و الابصار! حال آقای دادخواه ما را به "احسن‎‌الحال" محوّل بگردان.

ای پروردگار مهربان! آن "تو"هایی که آقای دادخواه از دست داده است و از درد دوری آن‎‌ها می‌‎سوزد را مورد رحمت بیکران خودت قرار بده و ایشان را به وصال بهترین، دلبرترین، وفادارترین و مهربانترین "تو"یی که از پُشت پنجره‎‌ی روزگار دیده است، برسان.

ای پروردگار متعال! سوار شدن بر روی یک کافه ریسرِ زیبای لعنتی و جولان در خیابان‎‌های مشهد و لندن را نصیب آقای دادخواه بگردان!

دو یادداشت پیشین:

یه فکری به حال این دنیای لاشی کن، برام یه مردِ مرد نقاشی کن! ?

چالش هفته: (چالش پنجم: ? اعتراض ? )

برای دستیابی به لینک نوشته‌‎هایم و سایر داستان‌های مریوط به دست‌انداز، می‌توانید به انتشارات «دست‌‎انداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/Dz4k5/%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%AD_%D9%88_%D8%A2%D8%B1%D8%B4_%D8%A7%DB%8C_%D9%BE%DB%8C_.._%D8%A8%D8%B9%D8%AF_%D8%A7%D8%B2_%D8%AA%D9%88