صحنه:
اتاقی متوسط دارای یک سرویس بهداشتی، حمام و یک آشپزخانه کوچک که کنارش مقداری رختخواب روی هم چیده شده است. یک تلویزیون معمولی بیست و یک اینج که بر روی یک میز کوچک گذاشته شده و یک چوب لباسی ایستاده، در گوشههای دیگر اتاق هستند. چند کتاب و جزوه نیز وسط اتاق ریخته شده است. روی یکی از دیوارهای اتاق، این تصویر رادیوگرافی چسبانده شده است:
بازیگرها:
دانشجو(دال): بیست و پنج ساله، لاغر، جذاب، بدون ریش و سبیل، با موهای بلند رنگ کرده و روغن زده.
کارگر بخش خدمات بیمارستان(کاف): سی ساله، خوش هیکل، سبیل کلفتی دارد با موهای خیلی معمولی و یک عینک.
نمایشنامه:
دال: این چیه چسبوندی به دیوار؟
کاف: معلوم نیست؟
دال: اینقدر سرم میشه که عکس رادیوگرافیه!
کاف: وقتی میدونی چیه، دیگه چرا میپرسی؟
دال: قرارمون این نبود که چیزی به در و دیوار اتاق نچسبونیم؟
کاف: این قرار رو با پسر خالم گذاشته بودی نه با من!
دال: من میخواستم یکی از همکلاسیام رو بیارم اینجا، پسر خالت نذاشت. گفت یکی از فامیلاتون توی بیمارستان برات کار پیدا کرده ولی جا و مکان نداری. منم دلم سوخت گفتم تو بیای بجاش!
کاف: داری منت میذاری؟ من که اذیت و آزاری برای تو ندارم. کرایمم که سر موقع میدم.
دال: بحث کرایه و اینجور حرفا نیست. بحث سر این رادیوگرافیه کوفتیه که مثل آینهی دق چسبوندی روی دیوار! بازم اگه عکس یه تیکهای چیزی مثل تیلور سوئیفت یا کیم کارداشیان رو میذاشتی یه حرفی، آخه رادیوگرافی لگن؟!
کاف: اگر عکس یه تیکهای مثل این ...هایی که گفتی رو میچسبوندم به دیوار حواست پرت نمیشد؟!
دال: پرت میشد ولی نه به اندازهی این لعنتی!
کاف: حرف دهنتو بفهم!
دال: مگه به عکس معشوقت توهین کردم که اینقدر بهت برخورد؟!
کاف: آب دهنش را قورت میده، میخواد یه چیزی بگه، ولی جلوی خودش رو میگیره.
دال: مال لگن خودته؟
کاف: نه!
دال: پس برای کیه؟!
کاف: نمیتونم بگم! بیخیال شو!
دال: مرد حسابی من و تو همخونه هستیم. منم دارم توی این یه وجب جا زندگی میکنم. هر جای این اتاق لعنتی که بشینم، چشمم میافته به این، حواسم پرت میشه. تو نظافتچیِ بیمارستان هستی برای استراحت میای اینجا. من چه گناهی کردم که خیر سرم باید اینجا درس بخونم؟ اونم با این عکس لگنی که اینجا چسبوندی! وقتی هم میگم عکس لگن کیه؟ میگی نپرس!
کاف: بگم لگن کیه دیگه حواست پرت نمیشه؟
دال: چرا بازم پرت میشه ولی حداقل یکی از اون صد تا سوالی که با دیدن این عکس توی سرم وول میخوره، کم میشه!
کاف: قول میدی مسخره بازی درنیاری؟
دال: مگه من تا حالا تو رو مسخره کردم؟
کاف: آره!
دال: کی؟!
کاف: اون روز که من خوابیده بودم...
دال: به خدا هر کس دیگهای تو رو توی اون وضعیت میدید، از خنده روده بر میشد! بعدشم من خندیدم، مسخرت که نکردم!
کاف: مگه دست خودم بود؟
دال: هیچ کس دست خودش نیست!
کاف: اون روز که از حموم اومدم بیرون چی؟
دال: خداوکیلی خودت بودی، من اونجوری از حموم میاومدم بیرون خندت نمیگرفت؟
کاف: من چه میدونستم قراره کلاس تو لغو بشه زودتر برگردی؟
دال: من چه میدونستم وقتی من خونه نیستم اونجوری از حموم میای بیرون؟
کاف: اون روز رو چی میگی که...
دال: بابا ول کن دیگه. من غلط کردم. اصلاً نمیخواد بگی عکس لگن کیه؟ یه جوری ناز میکنی انگار...
کاف: انگار چی؟
دال: بیخیال.
کاف: این عکس لگن یکی از خانم دکترهای بیمارستانه!
دال(با تعجب): اونوقت رو دیوار اتاق ما چه کار میکنه؟!
کاف: مکث میکنه و رنگش سرخ میشه!
دال: انداخته بودنش توی آشغالی، برش داشتی؟
کاف: نه!
دال: پس دست تو چه کار میکنه؟
کاف: از بخش رادیولوژی، برداشتم!
دال: خودشون میدونند؟
کاف: نه، یواشکی برداشتمش!
دال: چه جوری؟
کاف: عکس رو گذاشتند روی میز تا منشی خانم دکتر بیاد ببره ولی من سریع برداشتمش و انداختمش توی کیسهی زبالهی اونجا، بعدم قاطی بقیهی زبالههام کردم و با خودم بردمش!
دال: الان ببینند نیست، به تو شک نمیکنند؟
کاف: مگه من فقط اونجا رو نظافت میکنم؟!
دال: حالا این به چه دردت میخوره؟!
کاف: به دردم که نمیخوره. این رو برداشتم، چون صاحبش رو خیلی دوستش دارم!
دال: خودشم میدونه؟
کاف: نه!
دال: اصلاً تو رو میشناسه؟
کاف: نه!
دال: دکتر چی هست؟
کاف: چِشم!
دال: حالا چش شده که از لگنش عکس گرفتن؟
کاف: من انداختمش زمین!
دال: چه جوری؟ آخه چرا؟
کاف: تازه زمین رو تی کشیده بودم، اومد رد بشه سُر خورد، افتاد!
دال: تو که ننداختیش، میخواست بیشتر مواظب باشه تا نخوره زمین!
کاف: مواظب بود ولی نه اینقدر که برای لیز خوردن روی آبِ صابون بس باشه!
دال: کف زمین رو با آب صابون تی میکشید؟
کاف: نه! عمداً این کار رو کردم. میدونستم چه ساعتی، از کجا رد میشه!
دال: این دیگه چه جور دوست داشتنیه؟
کاف: میخواستم دستش رو بگیرم و کمکش کنم تا بلند بشه!
دال: کمکش کردی بلند بشه؟
کاف: اصلاً نتونست بلند بشه!
دال: چرا؟
کاف: با برانکارد بردنش!
دال: الان کجاست؟
کاف: تو بیمارستان بستریه!
دال: چه جوری عاشقش شدی؟
کاف: یه بار برای چشمام رفتم پیشش!
دال: خُب چی شد که عاشقش شدی؟
کاف: با این که نظافتچی بودم، خیلی خوب باهام برخورد کرد. وقتی گذاشتم پشت دستگاه و خواست معاینم کنه یهو عطسش گرفت. چند تا قطره از بزاق دهنش افتاد روی صورتم. کلّی عذرخواهی کرد. رفت دستمال کاغذی آورد. میخواستم دستمال رو بگیرم خودم صورتم رو تمیز کنم ولی نذاشت. خودش تمیز کرد. موقعی که داشت صورتم رو تمیز میکرد نوک انگشتاش خورد به صورتم...
دال: مرد حسابی یه کم خودت رو کنترل کن. جنبه داشته باش. تو اگر به جای من بودی که ... اون اگر میدونست با این کارش قراره تو بهش دل ببندی، دستمال کاغذی رو پرت میکرد توی صورتت. تو باید عاشق یکی بشی که به قد و قواره خودت بخوره. کدوم خانم دکتری رو دیدی که با نظافتچی بیمارستانشون ازدواج کرده باشه؟ اون دکتره، اگر یه روزی هم بخواد ازدواج کنه، میره زن یه دکتر دیگه میشه، نه تو. اگر تا حالا این کار رو نکرده باشه!
کاف: پرس و جو کردم، نکرده!
دال: گیریم تو عاشقشی، اونم قراره با خود تو ازدواج کنه. اونوقت زدی لگنش رو شکستی، بعد عکس لگنش رو برداشتی آوردی چسبوندی به دیوار اینجا؟
کاف: از کجا معلوم که شکسته باشه؟ اگرم شکسته باشه که من از عمد نشکستم!
دال: نمیگی بفهمن؟ همین کارم که با صد تا پارتی برات جور کردن، ازت بگیرن؟!
کاف: نمیفهمن!
دال: خُب تو اگه دوستش داشتی، بهتر نبود این عکس رو میذاشتی سر جاش تا ببینند زودتر یه فکری به حالش بکنند.
کاف: چون دکتر اونجاست، کارش لنگ نمیمونه، سریع ازش یه عکس دیگه میگیرن!
دال: حالا عکس لگن شکستهش به چه درد تو میخوره؟
کاف: برای تو عکس لگن شکسته است برای من زیباترین منظرهی دنیاست!
دال: خدایا! نمردیم، عکس زیباترین منظرهی دنیام دیدیم! حالا اگر عکس قفسهی سینهش بود یه چیزی، میگفتیم قلبش توش میتپه ولی آخه لگنش..؟
کاف: من اگر ناخن پاش رو هم پیدا میکردم، بر میداشتم. برای من همه جاش قشنگه!
دال: میخوای یه زنگ بزنم به پسر خالت بگم داری چه دست گلی به آب میدی؟
کاف: اگر به پسر خالم زنگ بزنی منم به مادرت زنگ میزنم میگم بعضی موقعها با خودت دختر میاری اینجا!
دال: مگه شمارهی مادرمو داری؟
کاف: اون روز که با بابات از شهرستان اومده بودند بهت سر بزنند، شمارهشو بهم داد، گفت اگر برات مشکلی پیش اومد، بهش خبر بدم!
دال: میخوای با یکی از ازون جگرهایی که میارم رفیق بشی، بیخیال این خانم دکتر و عکس لگنش بشی؟ البته به شرط این که اون سبیلاتو بزنی، یه کمم به خودت برسی!
کاف: من نمیتونم مثل تو هر روز با احساسات یکی بازی کنم.
دال: بازی با احساسات چیه؟ از خداشونه با یه پسر خوش تیپی مثه من باشن! بدبخت من مخشون رو نزنم میرن یکی دیگه مخشون رو میزنه ...!
کاف: یه کاری نکن زنگ بزنم به مادر بینوات که فکر میکنه پسرش اینجا داره درس میخونه تا بعدش برگرده با دختر عموش ازدواج کنه!
دال: ماجرای دختر عموم رو هم بهت گفت؟
کاف: بله، گفت که با هم نامزد کردید، خیلی هم عاشق همدیگه هستید!
دال: عشق چیه بابا دلت خوشه! دختر عموم رو فقط برای پولای عموم میخوام!
کاف: اون بنده خدا رو هم گذاشتی سر کار. خیلی پستی!
دال: حرف دهنت رو بفهم. تو پستی که زدی لگن دختر مردم رو شکستی، نه من!
کاف: اولندش که معلوم نیست لگنش شکسته باشه، دومندش آدم بزنه لگن یه دختری رو که خیلی دوستش داره بشکنه ولی نزنه دل این همه دختر رو بشکونه!
دال: ببین! من از این به بعد کاری به کار تو ندارم، تو هم کاری به کار من نداشته باش! فقط تو رو خدا این کوفتی رو از دیوار بردار. دوست دخترام میان اینجا این رو میبینن، فکر میکنن من بیمار جنسیم، در میرن!
کاف: سکوت میکنه و با عصبانیت میره رختخوابش رو پهن میکنه و میخوابه.
صبح که میشه، دال زمانی از خواب بلند میشه که کاف داره آماده میشه تا بره بیرون. ولی عکسی که شب گذشته، کلّی سرش جر و بحث کرده بودند رو روی دیوار نمیبینه.
دال: مثل این که بالاخره سر عقل اومدی؟ آره؟ یه تیکهی مخصوص برات جور کنم؟!
کاف: چی شد که به این نتیجه رسیدی؟
دال: آخه دیدم عکس لگن اون خانم دکتره رو از روی دیوار برداشتی!
کاف: اولندش که اون تیکههات مال خودت... دومندش خیلی عجله نکن!
دال: مگه نمیخوای ببری بیمارستان، بذاری سر جاش؟
کاف: بهت که گفتم. اون دکتره، همون دیشب وقتی دیدند عکس لگنش نیست، سریع یکی دیگه براش گرفتن.
دال: به هر حال همین که آخرش به این نتیجه رسیدی که برش داری خوبه.
دال: برش داشتم برای این که میخوام قابش کنم، بعد بزنمش به دیوار!
توجه:
این مطلب، زمانی نوشته شده است که رادیوگرافی را باید میگرفتید و نزد پزشک میبُردید. مدتهاست که تصویر رادیوگرافی، به طور مستقیم و در قالب فایل رایانهای برای پزشک مربوطه ارسال میشود. ممنون از دوست عزیزم که در قسمت نظرها، این نکته را تذکر داد.
دوستان علاقهمند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هفده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند.
مطلب قبلیم:
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِ الله.
حُسن ختام: از کتاب"برگریزان(کلام آخر درباره زندگی، عشق، جنگ و خدا)"؛ اثر "ویل دورانت"؛ ترجمهی پویان رجایی.
بگذارید پیش از مرگم سرودی در ستایش زنان بخوانم. آریل، که دلیل اصلی این سرود ستایش است، به شور و شوقم میخندد و میگوید بهتر است به جای زنان، سرودی برای غُددم بخوانم؛ از دید او، زیبایی را غدههای جنسی تعریف میکنند. خُب، بگذارید غدهها را هم در سرودهمان بگنجانیم.
هیچ کس حرفم را باور نمیکند وقتی میگویم بسیاری مواقع مجذوب زیبایی زنی شدهام بیآنکه خواهان او در هر درجه و حالت جسمانی باشم. خودم باور دارم که این هیجانم صرفاً زیباییشناختی بوده است. شاید خود را فریب میدهم، و در مورد شهوتهای نهفته در «ناخودآگاه» یا در خونم هم نمیتوانم با اطمینان چیزی بگویم. اما اصرار میکنم که بارها و بارها آرزو داشتهام شرمسارانه به زنی که دیدنش چنان لذتبخش بوده است، نزدیک شوم و بابت زیباییاش از او تشکر کنم، و اینکه در این آرزو هیچ خواستی برای به چنگ آوردن یا حتی لمس کردن دستانش نداشتهام.