وقتی دیدمش، نزدیک بود زهرهترک شوم. سر و وضع بسیار آشفته و ترسناکی داشت. برای اینکه زیر سنگینی غل و زنجیرهای قطوری که به دو دستش بند بود له نشود، وزنش را با دو دوستش، بر روی شیئی شمشیرمانند انداخته بود. مرد و یا زن بودنش هم اصلاً معلوم نبود. کلاغی بر روی دستش نشسته بود و دائم غارغار میکرد. زمین زیر پایش داغ و آتشین بود، گویی اگر همچنان همان جا میایستاد، آنجا همچون کوه آتشفشانی فوران میکرد. گُر گرفته بودم. از تمام بدنم عرق سرازیر بود. میترسیدم آن آتش، هر آن مرا هم درنوردد. خدا خدا میکردم اگر چیزهایی که میبینم خواب است، تا قبل از این که دیر شود، به طریقی پایان یابد و بیدار شوم.
تردید داشتم که نزدیک شوم، برای همین از دور، با ترس و لرز بسیار زیاد، فریاد برآوردم:
غریبه! تو کیستی؟
غریبه؟! مرا که آشناترین آشنایان هستم، غریبه خطابم میکنی؟!
آشناترین آشنایان؟! معلوم است چه میگویی؟ قسم میخورم من تو را هرگز به عمرم ندیدهام و نمیشناسم.
حق داری! مدتها است که دیگر کسی مرا نمیشناسد و به جا نمیآورد.
نمیخواهی بگویی کیستی؟
من،... من آزادیام!
آآآآآ... زادی؟! انتظار هر جوابی را داشتم، به جز این! میخواهی مرا دست بیندازی؟ قصد تمسخرم را داری؟
آیا من در وضعیتی هستم که بخواهم کسی را مسخره کنم؟
آزادی؟! مگر آزادی نام کسی است؟
اگر خوب بنگری، تمام کلمات نام کسی هستند!
اگر تو، با این حال و اوضاع دهشتناکی که داری، نامت آزادی است، پس اسارت نام کیست و چه شکلی است؟!
[هق هق گریه کرد] من به حال اسارت غبطه میخورم. حاضر هستم هر چه دارم بدهم، فقط ساعتی و یا حتی لحظهای به جای او باشم!
چرا؟
برای این که آنقدر که من امروز در اسارت هستم، اسارت در اسارت نیست!
چه کسی یا کسانی تو را به این حال و روز انداختند؟
تا آن موقع که اکثر مردم جهان، با هدایت نیکان عالم، تصوّر درستی از من داشتند، زیباترین صورتهای عالم از آن من بود، ولی از آن روز که اشرار عالم پا بر گردهی نیکان گذاشته و صدای آنها را با هیاهو خفه کردند، تصوّر مردم جهان از من، به برهنگی، هرزگی، ابتذال و پلشتیهای جنسی و غیر جنسی، تغییر کرد و صورت من نیز رو به کراهت نهاد. آن قدر که دیگر نمیتوانم حتی پرده از صورتم بردارم. میترسم زشتیام و تعفن ناشی از گندیدگی آن، مردم کرهی زمین را نیست و نابود کند.
آن غل و زنجیر که بر دستانت است، برای چیست؟
اینها همان تصوّرات اشتباه مردم دنیا از من است، همان تصوّرات ساخته و پرداختهی شیاطین بزککردهی عالم هستند که دست و پایم را چنین بستهاند.
آن شیء شمشیرمانندی که بر آن تکیه کردهای چیست؟
این؟! این، شمشیری بود که روزگاری تیزیاش سینهی ظالمان زمانه را میشکافت، امّا دیر زمانی است که به واسطه این غل و زنجیرها، نتوانستم از آن استفاده کنم و دیگر آن قدر کُند شده است که فقط میتوانم به آن تکیه کنم تا بر زمین کوبانده نشوم. دیگر هیچ ظالمی از تیزی شمشیر من نمیترسد. چون آزادگان که تعبیر درستی از آزادی داشتند همگی در زیر زمین خفتهاند و دیگر کمتر انسان آزادهای بر روی زمین زیست میکند و اگر زیست میکند، غوغای پوچ و توخالی اشرار نمیگذارد که صدایش به جایی برسد.
آن کلاغ که بر روی دستت نشسته و غارغارش دارد گوش فلک را کر میکند کیست و چرا از خود نمیرانیاش؟
او منتظر است تا من از تاب و توان بیفتم و بر روی زمین ولو شوم، تا برود باقی کلاغها و لاشخورهای عالم را برای یک مهمانی بزرگ خبر کند. راندنش هم دیگر از دستم بر نمیآید. راندن او، یعنی بر زمین افتادن و بلعیده شدن زودتر من! پس مجبورم تحمّلش کنم!
چرا اینجا اینقدر داغ و غیر قابل تحمّل است؟ گویی زمین زیر پایت دارد ذوب میشود؟
این داغی که میبینی حتی تا زمین زیر پایم رسیده و دارد آن را به گدازههایی روان همچون گدازههای آتشفشانی فعّال تبدیل میکند، ناشی از آتش درون و سوز جگر من است!
چرا این قدر خودت را اذیت میکنی؟ چرا نمیافتی و نمیگذاری همه چیز تمام شود؟ چرا کم نمیآوری؟
منتظرم و به این انتظار است که همچنان امیدوار و هنوز زنده هستم.
منتظر چه یا که؟
منتظر کسی هستم که میگویند آزادهترین مرد عالم است. منتظرم او بیاید و بار دیگر، چهرهی زیبای مرا، یعنی آزادی واقعی را، به جهانیان نشان دهد.
آیا ارزشش را دارد؟
حتی تاب آوردن وضعیتی سختتر از این نیز ارزشش را دارد.
ارزش چه را؟
ارزش این که من یعنی آزادی، بیآبرو از دنیا نروم!
من نمیتوانم آنچه را که میبینم باور کنم!
من نیز نمیتوانم آنچه را که هستم باور کنم! ولی باور کنیم یا نکنیم، هم آنچه که تو داری میبینی، حقیقی است و هم آنچه که من اکنون هستم.
اگر میتوانی برایم بیشتر حرف بزن تا اگر در خواب هستم، موقع پریدن از خواب، آنچه را در خواب دیدهام، کمتر فراموش کنم!
آیا قند را دیدهای که چه ظاهر سفید، بلورین و زیبایی دارد؟
بله دیدهام. بارها!
آیا طعم شیرین و جانافزای قند را چشیدهای؟!
آری چشیدهام. بارها!
حال من و تمام کلمات دنیا، شبیه به حال آن قند است!
چگونه؟!
قند را تا موقعی که به تعادل مصرفش کنی، مفید و زیبا است ولی وقتی مصرفش را از حد بگذرانی، و به چندین و چند بیماری کشنده مبتلا شوی، دیگر آنگونه نیست. قند، مفید و چهرهاش زیبا است؛ تا موقعی که مصرفش در تعادل باشد. برای آن کسی که بر اثر مصرف زیاد قند به بیماریهای لاعلاج دچار شده است، قند جز زیان، چیزی ندارد و دیگر به هیچوجه زیبا نیست. او به قند به عنوان قاتل خویش مینگرد و زیباییاش دیگر یا به چشم او نمیآید و یا اگر بیاید، دیگر چنگی به دل او نمیزند. پس از چندی نیز در قند، جز زشتی و کراهت، چیزی نمییابد.
میخواهی بگویی تو را ابتذال و زیادهروی، به این صورت درآورده است؟
بله! ابتذال و زیادهروی در مصرف هر چیز زیبایی، میتواند آن چیز را از زیبایی ساقط کند. حتی ابتذال و زیادهروی در مصرف خود زیبایی! مرا نیز افراط بدین صورت درآورده است!
صدایی صحنه را به هم زد. همه چیز به هم ریخت. دنیای جلوی چشمانم از هم پاشید. از خوابی بیدار شده بودم که نمیتوانستم دیدن آن را باور و برای کسی تعریفش کنم!
یادداشتهای مرتبط:
آخرین یادداشتها:
حُسن ختام: به نقل از کتاب «هیچ چیز دوبار اتفاق نمیافتد» اثر «ویسواوا شیمبورسکا»
دنیای واقعی پرواز نمیکند، آنطور که رویاها پرواز میکنند. هیچ صدایی، هیچ زنگِ دری نمیتواند آنرا برهم بزند. هیچ فریادی، هیچ ضربهای نمیتواند کوتاهش کند... رویاها دیوانه نیستند؛ این دنیای واقعی است که مجنون است. فقط به خاطر اینکه با لجبازی و سرسختی به هر چیزی که انفاق میافتد میچسبد. در رویا، کسی که تازه مرده، هنوز زنده است، در سلامت کامل؛ و در اوج جوانی و سرزندگیاش. دنیای واقعی، جنازه را پیش رویمان میگذارد. دنیای واقعی شوخی ندارد. رویاها به سبکی پر هستند و حافظه، به راحتی میتواند از دست آنها خلاص شود. دنیای واقعی مجبور نیست از فراموشی بترسد. دنیای واقعی خیلی خشن و مصمم است. روی شانههایمان مینشیند، به قلبهایمان فشار میآورد. روی پاهایمان میافتد. هیچ راه فراری از دنیای واقعی نیست؛ هر وقت از آن میگریزیم. به دنبالمان میآید. و در مسیر فرارمان هیچ توقفی وجود ندارد؛ حتا جایی که واقعیت منتظرمان نیست.