پیرمرد متموّل و تنهایی چند پرنده داشت که با توجه به میزان علاقهاش به آنها، هر کدام را در قفسهایی از جنس طلا، نقره، برنز، برنج، مس و فلزهای دیگر نگهداری میکرد.
پیرمرد، در یک روز بهاری، پنجرهی اتاقش را باز کرد و قفس پرندگانش را کنار پنجره آویزان کرد تا از نسیم روحافزای بهاری لذّت ببرند.
پیرمرد که زبان پرندگان را نمیفهمید، دلخوش بود که پرندگانش دارند از فصل بهار لذّت میبرند و از فرط نشاط، آواز میخوانند. امّا پرندگانش مانند همیشه مشغول جر و بحث و فخر فروختن به همدیگر کردند. پرندهای که قفس طلا داشت، بیشتر از همه، به بقیهی پرندگان فخر میفروخت. آن پرندهای که قفس نقره داشت نیز کمتر از او به بقیه فخر نمیفروخت. هر کدام، به نوعی، به پرندهی دیگری فخر میفروخت. حتی مرغ مینا که قفسی معمولی داشت به بقیهی پرندگان فخر میفروخت که پیرمرد از بس مرا دوست دارد روزی چند بار ظرف غذایم را پُر میکند و هر شب قفسم را تمیز میکند و به این توجه نداشت که به اندازهی بچهی آدم میخورد و اجابت مزاج میکند!
پرندهی آزادی که در آن حوالی مشغول پرواز بود، با شنیدن صدای پرندگان قفسی، کنجاو شد و بر لب آن پنجره نشست. پرندگان داخل قفس وقتی چشمشان به او افتاد، درخواست کردند تا داوری کند و بگوید که قفس کدامشان با ارزشتر است و پیرمرد کدامشان را بیشتر از بقیه دوست دارد. پرندهی آزاد، پس از گفتن این جمله پر کشید و رفت: «چه خوش است حالِ مرغی که قفس ندیده باشد!* اگر حتی یکبار پرواز در آسمان را تجربه کرده بودید، دلتان به جنس قفسهایتان خوش نبود!»
حُسن ختام: به نقل از مجموعه شعر «بالهای بایگانی» اثر مرحوم «سید حسن حسینی»
خودفریبی عادت ما گشت ورنه آگهیم.
بال کوبیدن به دیوار قفس پرواز نیست.