Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

قفس، قفس است!

پیرمرد متموّل و تنهایی چند پرنده داشت که با توجه به میزان علاقه‌‎اش به آن‌ها، هر کدام را در قفس‌‎هایی از جنس طلا، نقره، برنز، برنج، مس و فلزهای دیگر نگهداری می‎‌کرد.

پیرمرد، در یک روز بهاری، پنجره‎‌ی اتاقش را باز کرد و قفس‎ پرندگانش را کنار پنجره آویزان کرد تا از نسیم روح‌‎افزای بهاری لذّت ببرند.

پیرمرد که زبان پرندگان را نمی‌فهمید، دلخوش بود که پرندگانش دارند از فصل بهار لذّت می‌‎برند و از فرط نشاط، آواز می‎‌خوانند. امّا پرندگانش مانند همیشه مشغول جر و بحث و فخر فروختن به همدیگر کردند. پرنده‌ای که قفس طلا داشت، بیشتر از همه، به بقیه‌ی پرندگان فخر می‎‌فروخت. آن پرنده‌‎ای که قفس نقره‎ داشت نیز کمتر از او به بقیه فخر نمی‌‎فروخت. هر کدام، به نوعی، به پرنده‎‌ی دیگری فخر می‌‎فروخت. حتی مرغ مینا که قفسی معمولی داشت به بقیه‌ی پرندگان فخر می‌فروخت که پیرمرد از بس مرا دوست دارد روزی چند بار ظرف غذایم را پُر می‌کند و هر شب قفسم را تمیز می‌کند و به این توجه نداشت که به اندازه‌ی بچه‌ی آدم می‌خورد و اجابت مزاج می‌کند!

پرنده‌‎ی آزادی که در آن حوالی مشغول پرواز بود، با شنیدن صدای پرندگان قفسی، کنجاو شد و بر لب آن پنجره‎ نشست. پرندگان داخل قفس وقتی چشمشان به او افتاد، درخواست کردند تا داوری کند و بگوید که قفس کدام‎شان با ارزش‎‌تر است و پیرمرد کدامشان را بیشتر از بقیه دوست دارد. پرنده‎‌ی آزاد، پس از گفتن این جمله پر کشید و رفت: «چه خوش است حالِ مرغی که قفس ندیده باشد!* اگر حتی یک‎بار پرواز در آسمان را تجربه کرده بودید، دلتان به جنس قفس‎‌هایتان‎ خوش نبود!»

حُسن ختام: به نقل از مجموعه شعر «بال‎‌های بایگانی» اثر مرحوم «سید حسن حسینی»

خودفریبی عادت ما گشت ورنه آگهیم.

بال کوبیدن به دیوار قفس پرواز نیست.

شعرداستانادبیاتقصه
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید