«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
از قدرتِ "مُد" خبر نداری!
مقدمه:
برای عید چی بپوشم؟ برای امتحان کنکور چی بپوشم؟ عروسی داداشم چی بپوشم؟ گودبای پارتی دنیا جونم چی بپوشم؟ پسفردا نوبت دکتر دارم چی بپوشم؟ سر خاک دایی جمشید چی بپوشم؟ عیدی، چه تیپی بزنم چشم همه در بیاد؟ در کنار این چی بپوشمها، اضافه کنید: چگونه آرایش کنمها، کجایم را خالکوبی یا پیرسینگ کنمها و کجاهایم را عمل یا جراحی زیبایی کنمها را! و همچنین: چگونه راه برومها، چگونه حرف بزنمها، چگونه بخندمها و... !
جیاکومو لئوپاردی:
جیاکومو لئوپاردی (نویسنده، شاعر و فیلسوف ایتالیایی) که متاسفانه ۳۸ سال بیشتر از خدا عمر نگرفت، نزدیک به دو قرن پیش گفتوگویی خیالی، طنزآمیز و بسیار گزنده را بین "مُد" و "مرگ" قلم زد که هنوز هم که هنوز است وقتی میخوانی، طراوت و تازگی خاصّ و عجیبی دارد. طراوتی که حتم دارم در زمان حیاتِ خود نویسنده نیز تا به این اندازه وجود نداشته است. اینکه میگویند برخی از هنرمندان، از زمان خودشان، بسیار جلوتر هستند، اینجا است که معنی پیدا میکند. گفتوگو را بخوانید و خودتان قضاوت کنید.
گفتوگو میان مُد و مرگ:
مُد: خانمِ مرگ، خانمِ مرگ!
مرگ: صبرکن، به وقتش بدون اینکه صدام کنی، میام سراغت!
مُد: خانمِ مرگ!
مرگ: برو به جهنم. وقتی میام که منو نخوای!
مُد: مثلاً من فناناپذیرم!
مرگ: فناناپذیر؟ ((هزارسال از دوره فناناپذیرا میگذره)).
مُد: اوه، درست مثل خانم اسپوز پترا رچ (spose petra rech)، شاعر ایتالیایی قرن شانزده.
مرگ: من شعرهای پترا رچ رو دوست دارم چون تو شعرهاش پیروزم و تقریباً همه جا، حرف از منه. حالا از سر راه برو کنار.
مُد: بیا به خاطر عشقت به هفت گناه کشنده، یه لحظه بایست و نگام کن.
مرگ: دارم نگاه میکنم.
مُد: منو نمیشناسی؟
مرگ: باید بدونی که خوب نمیبینم و عینکم نمیتونم بزنم چون انگليسیا عینکی که اندازهی من باشه، نساختن. حتی اگر هم میساختن، نمیدونستم چطوری به چشمم بزنمشون!
مُد: منم مُد، خواهرت!
مرگ: خواهرم؟!
مُد: آره، یادت نمیآد؟ ما هر دو، دخترای کادوسیتی هستیم.
مرگ: چطوری یادم بیاد؟ من خودم، بزرگترین دشمن حافظهام!
مُد: امّا من خوب یادمه؛ میدونم که من و تو دائماً اینجا رو زمین، همه چیو عوض، بدل میکنیم. تو به روش خودت، منم به روش خودم!
مرگ: اگه با خودت یا کسی که توی حلقِته حرف نمیزنی، صداتو بیار بالا و حرفاتو بهتر ادا کن؛ اگه همش با اون صدای تار عنكبوتی، مِن و مِن کنی، هیچوقت صداتو نمیشنوم. اگر نمیدونستی بدون، گوشهام بهتر از چشمام نیست!
مُد: حتی با اینکه دور از ادبه و تو فرانسه کسی موقع حرف زدن، داد نمیزنه - چون ما خواهریم و تعارف هم نداریم، هرطور که تو میخوای، حرف میزنم. دارم میگم که رسم و سرشت ما، تغییرِ دائم این دنیاست. اما از همون اول، تو افتادی به جون آدما، ولی من معمولاً به ریش و مو، لباس، اثاث، ساختمون و این چیزا قانعم. هر چند، منم از بازیه سوراخ کردنِ گوش، لب و دماغ و پاره کردن اونا با آویزای بدلی و جزغاله کردن گوشت آدم با مارکای آتیشی، دست برنداشتم و دست هم برنمیدارم. به خاطر خوشگلی، مجبورشون میکنم، با نوار و تزئینات سر بچهها رو بدشکل کنن. رسم کردم همهی مردم شهر، موهاشون رو مثل هم درست کنن مثل آمریکا و آسیا، با کفشهای تنگ فلجشون کردم و با لباس زیرای تنگ نفسشونو بند آوردم و چشمهاشونو از حدقه در آوردم، و هزار تا کار مثل اینا. در واقع، كلً، همهی نجیبزادهها رو قانع و مجبور کردم هر روز هزار تا درد و شکنجه و ناراحتی و سختی رو به جون بخرن. حتی بعضیهاشونو مجبور کردم با شکوه تمام از عشقم بمیرن. دیگه از سردردا و سرماخوردگیا و انواع ورم و تبای شبانهی روزانه و یه روز درمیون و چهل روز یه بار که به خاطر من، میگیرن حرفی نمیزنم. حاضرن، تو سرما بلرزن و تو گرما با انداختن شال پشمی رو دوش و سینهشون، خفه بشن. هر کاری رو به میل من انجام میدن مهم نیست چقدر اذیت بشن!
مرگ: راستشو بخوای، بدون اینکه لازم باشه با گواهی تولد ثابتش کنی بیشتر از خود مرگ به خواهر بودنمون یقین پیدا کردم ولی اگه همینطور اینجا وایسم از حال میرم. پس، اگه حوصله دویدن داری، مطمئن شو به قارقار نمیافتی، چون تند میدوم و همینطور که میدویم میتونی راجع به کارت بهم بگی. یا اینکه، به حرمت رابطهی فامیلیمون، به مرگم قسم همهی دارایی خودمو بهت میدم و همینجا با بهترین آرزوها ترکت میکنم.
مُد: اگه دوتایی، تو مسابقهی پاليو شرکت میکردیم، نمیدونم کدوم یکی از ما برنده میشد، برای اینکه تو میتونی بدوی ولی من میتازم؛ تو از یه جا موندن از حال میری ولی من نحیف میشم. پس بیا دوباره بدویم، و راجع به کارامون حرف بزنیم.
مرگ: بیا ادامه بدیم. از اونجایی که از یه مادر متولد شدیم، خوب میشه اگر کمی تو کارا کمکم کنی.
مُد: بیشتر از اونی که فکر کنی قبلاً این کارو کردم. اول از همه، با اینکه همیشه همهی رسمای دیگه رو تغییر میدم، هیچ کجا اجازه ندادم رسم مردن متوقف بشه، به همین خاطر، از اول دنیا تا الان میتونی رواجشو ببینی.
مرگ: عجب معجزهای - کاری که نکردی و از عهدهات هم بر نمیاومد.
مُد: منظورت چیه از من برنمیاومد؟ اینطور که پیداست از قدرت مُد بیخبری.
مرگ: خیلی خوب، خیلی خوب! رسم نمردن که باب بشه، کلّی وقت برای حرف زدن راجع بهش پیدا میکنیم. امّا حالا میخوام، مثل یه خواهر خوب، کمکم کنی راحتتر و بهتر از قبل به هدفم برسم.
مد: قبلاً راجع به کارایی که کمک بزرگی بهت بودن، برات گفتم. اما اونا تو مقایسه با چیزایی که الان میخوام بهت بگم هیچی نیستن. من اغلب تو این سالها، برای کمک به تو، نرمشها و فعالیتهایی رو که به نفع سلامت بدنه حذف کردم و از خاطرهها بردم و خیلی چیزهای دیگه رو که هزار جور بدن رو ضعیف میکنه، معرفی کردم و باعث شدم خیلی ارزشمند بشن. به علاوه، تو دنیا رسم و رسومی به راه انداختم که زندگیِ، چه بدن چه روح، بیشتر مرده است تا زنده. آنقدر که میشه گفت این قرن، قرن مرگه. قديما، تنها دارایی تو، گودالا و غارای تاریکی بودن که غبار و استخوان توش دیده میشد. مثل بذرایی که هیچوقت سبز نمیشن. حالا جات تو روشناییه، با آدمایی که حرکت میکنن، روی پای خودشون راه میرن، حرف میزنن، در واقع لحظهای که متولّد میشن مال توان، بدون اینکه اونارو درو کنی. از این گذشته، قبلاً منفور بودی و ازت بد میگفتن. این روزا به خاطر تلاشهای من، کار به جایی رسیده که هر کسی که بهرهای از هوش داره قدر تو رو میدونه و تحسینت میکنه، اونقدر دوستت داره که دائم صدات میکنه و به چشم آخرین امیدش، به تو نگاه میکنه. دست آخر، خیلیهارو دیدم که لافِ فناناپذیری میزنن، و میگن که کاملاً نمیمیرن چون قسمت خوب وجودشون دستِ تو نمیافته. هر چند، من میدونستم این حرفها بیفایده است و اگه همونا یا هرکس دیگهای، تو یادِ آدمها زنده بمونه، زندگی مسخره میشه و اونا به اندازهای که از نَم قبرشون زجر میکشن، از زندگی لذّت نمیبرن. به هر حال، چون دیدم از این رسم فناناپذیری، بدت میاد و به نظر میاد غرور و اعتبارت جریحهدار میشه، رسمِ دنبالِ فناناپذیری رفتن رو، ور انداختم. ارزونی هر کسی که لیاقت داره! حالا، اگه کسی بمیره، مطمئن باش ذرّهای ازش زنده نمیمونه، بهتره یک راست، بره زیر خاک، درست مثل یه ماهی که، یه لقمه با كلّه و استخون قورتش بدن. این چیزها کم و بیارزش نیستن، بهخاطر تو این کارا رو کردم چون میخواستم قلمروی تو روی زمین بیشتر بشه که شد. برا همین، حاضرم هر روز بیشتر تلاش کنم. دلیل اینکه دنبالت میگشتم همین بود. از حالا به بعد، خوبه که با هم باشیم، میتونیم راجع به این مسائل بحث کنیم، تصمیم بگیریم و انجامش بدیم.
مرگ: حق با تویه، همین کارو میکنیم!
دو مطلب پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاه خدابیامرز شاید شاه خوبی نبود، ولی برای شوهرش واقعاً همسر خوبی بود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر ما داستان خودمان را ننویسیم، دیگران خواهند نوشت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی مجموعهی چهل جلدی کتاب برای نوجوانان و جوانان