Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

ماجرای امروز من و مادر محلّه مان!

مادر،این پیر زن نود و دو ساله که از قضا،پانزده سال،همسایه روبرویی ما بوده و است.اراکی است.با اینکه در جوانی به کرج آمده،هنوز هم لهجه اراکی دارد.چون سنّش از همه زن های محلّه بیشتر است،او را "مادر" صدا می زنند.مادر تا همین چند سال پیش اینقدر نیرو داشت که یک ترکه بردارد و به دنبال بچه های کوچه بیفتد و هر چی که از دهانش در می آید نثار آنها کند تا دیگر روبروی خانه اش بازی نکنند.مادر تا همین چند سال پیش با انرژی عجیبش،کاری به سر گربه ها،آورده بود که جرات نمی کردند،از هفت متری خانه اش عبور کنند.ولی دو سال پیش خورد زمین.لگنش شکست و زمینگیر شد.حالا با این که دو جین پسر گردن کلفت دارد و یک جین دختر،تک و تنها زندگی می کند.خیلی دیر دیر سراغش را می گیرند.برای فرار از تنهایی ،سلّانه سلّانه با واکر خودش را به پشت پنجره طبقه دوم می رساند و از آنجا به زنهای همسایه و حتی زنهای رهگذر غریبه،التماس می کند که به خانه او بروند و به قول خودش "چند دقیقه ای بنشینند تکِش(کنارش)!" تا از تنهایی در بیاید.

عکس کاملاً تزیینی است.هیچ کس تاکنون از مادر محلّه ما همچون صحنه نشاط انگیزی ندیده است!
عکس کاملاً تزیینی است.هیچ کس تاکنون از مادر محلّه ما همچون صحنه نشاط انگیزی ندیده است!

امروز خسته و کوفته در اوج گرمای بعد از ظهر داشتم به خانه برمی گشتم.همین که چشمش به من افتاد، "پسرم!"،"پسرم!"گفت و مرا فراخوان کرد.با خودم گفتم:"خدایا خودت رحم کن!"و به او گفتم:"بله بفرمایید؟" ،"گفت:"در حیاط را باز می کنم،بیا تو این درِ راهروی پایین که مستاجر از خدا بی خبرم باز گذاشته و رفته را ببند تا این گربه های لعنتی داخل نیایند."گفتم:"باشه"با واکر رفت تا در را باز کند.

یک دقیقه گذشت خبری نشد.دو دقیقه گذشته خبری نشد.گرمای سوزان ظهر داشت مغزم را می سوزاند. خدایا کجا رفت پس چرا در را باز نمی کند؟بگذارم بروم؟نه بنده خدا گناه دارد.بعد از پنج دقیقه از پشت در عقب می روم تا ببینم دوباره خودش را به پشت پنجره می رساند یا نه.دیدم پشت پنجره دارد به دنبال من می گردد.همین که مرا دید گفت:"بستی در را؟"جواب دادم:"مادر!اصلاً در باز نشد که من بیایم تو."،گفت:"باز نشد؟ای بابا می روم یکبار دیگر می زنم"

دوباره صبر کردم تا یواش یواش با واکرش برود و در را باز کند.این بار هم سه چهار دقیقه ای گذشت و در باز نشد.ای بابا سر کارم گذاشته؟چرا در را باز نمی کند؟خدایا گرما دارد مرا می کشد.گرسنه،تشنه،خسته و کوفته این همه راه را پیاده آمده ام و حالا باید اینجا که هیچ سایه ای پیدا نمی شود بایستم؟خدایا این چه امتحانی است؟دوباره از پشت در عقب می روم تا ببینم پشت پنجره می آید یا نه؟خودش را می رساند به پشت پنجره و مستقیم در چشمانم نگاه می کند و می گوید:"در را بستی پسرم؟"،گفتم:"مادر! این در خراب است،باز نمی شود."

بدون اینکه چیزی بگوید از پنجره فاصله می گیرد.این بنده خدا دوباره کجا رفت؟گرما امانم را بریده است. دارم عزم رفتن به خانه را می کنم که این دفعه یکی دو دقیقه نمی گذرد که بر می گردد و می گوید:"برق نیست!"

باور کنید یک ببخشید خشک و خالی هم نگفت.در عین عصبانیت،ظاهر را حفظ می کنم و می گویم:"مادر! ببخشید نتوانستم در راهروتان را ببندم،خداحافظ." فقط به چشمانم زُل می زند و باز هم هیچ چیزی نمی گوید.می روم داخل خانه و ادامه گرما را در شرایط بی برقی،سر می کنم.گرما زده شده ام.سرم درد می کند. هیچ کاری از دستم ساخته نیست به جز اینکه مسئولین اداره برق را مورد تفقد قرار دهم و با این روش کمی خودم را خنک کنم!

دو نکته:

  • این داستان 99.98 درصد واقعی است.0.02درصدی هم که واقعی نیست به خاطر گرمازدگی و ترس از رفتن برق و از بین رفتن این نوشته بدون پشتوانه است.
  • با دیدن مادر محلّه مان و خیلی از پیرزن و پیرمرد های دیگر تازه دوزاری ام می افتد که چرا همینگوی از ترس پیری،در اوج سلامتی،با دست خودش،ریغ رحمت را سر کشید!
  • خدای متعال پروین اعتصامی عزیز را رحمت کند.چه زیبا سرود:«مخُسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری/به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را»

به اینجا سر بزنید.ان شاءالله ضرر نمی کنید:"حال خوبتو با من تقسیم کن"

دو مطلب قبلیم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D8%A8%D8%B1-%D9%BE%D8%AE%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88-%D9%87%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-nysagxttqcad
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84-%D9%88%D8%AC%D9%87-%D8%AA%D8%B3%D9%85%DB%8C%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-ax9adniniz52



داستانبرقمادرگرمازدگیمخسب آسوده ای برنا
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید