مقدمه:
ای مسئولان بزرگوار، ای مدیران ابتدایی، میانی و پایانی و ای کاندیداهای عاشق و شیدای خدمت به امّت!
اجازه بدهید شعار «مبارزه با فساد» شما را باور نکنم، یا حداقل به این راحتیها باور نکنم. نمیگویم نمیخواهید، میگویم اگر بخواهید هم به این راحتیها نخواهید توانست. چه بسا کسانی که با شعار مبارزه با فساد، رای آوردند و دست آخر خود تا خرخره در فساد، فرو غلتیدند. چه بسا کسانی که گفتند لیست مفسیدن در جیب ما است، و اکنون نام خودشان در راس همان لیست همیشه در جیب(!) است.
این فساد که عرض کردم، لزوماً مالی نیست. فساد گاهی روحی و روانی است. فساد گاهی شیمیایی است، مثل اختلاس، فیزیکی نیست! فساد گاهی در قالب تفرقه افکنی و خیانت و گاهی نیز در قالب تنبلی، وادادگی و... رخ مینماید.
دوستان عزیز! فساد رفتارش به مصداق این شعر مولانا است:
هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد دل برد و نهان شد!
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد گه پیر و جوان شد!
مبارزه با فساد در کشوری که بسیار فسادخیز و مفسدپرور شده است، صرفاً با شعار و گلو جردادن، شدنی نیست. درخت فساد در این مُلک آنقدر تنومند شده است که قطع ریشههایش، میسّر نیست الّا با عزم و ارادهای، به محکمی فولاد و بازوهایی به قطر بازوهای رستم دستان. با این تفاسیر: «هر که دارد هوس کرببلا بسماللّه!»
این حکایت واقعی را به احتمال زیاد تا الان بارها شنیده یا خواندهاید:
در زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای به مجلس آورد که به موجب آن، دولت ایران یکصد قلاده سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر دارند، نژادشان معلوم است و به محض آن که دزد را ببینند، او را میگیرند. مدرس، پس از شنیدن توضیحات شاهزاده نصرت الدوله، دست را بر روی میز کوبید و گفت: مخالفم!
وزیر دارایی گفت: آخر چرا هر چه لایحه میآوریم شما مخالفت میکنید; دلیلش چیست؟
مدرس که تبسمی بر لبانش نقش بسته بود، پاسخ داد: مخالفت من، هم دلیل دارد و هم به سود شماست. مگر نگفتید این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند، خوب، آقای وزیر دارایی! با ورود این سگها به ایران اول کسی که گرفتار آنها میشود خود شما هستید؛ پس مخالفت من به نفع شماست!
داستان «شامهی سگی» از میخاییل زوشّنکو، نویسندهی طنّاز و خوشقلم روسی را هم بخوانید:
پالتو پوستِ راکونِ یرمی بابکینِ کاسب را کش رفتند.
یِرمی بابکین داد و فغان میکرد. حتماً متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پول را نمیخورم. ولی اگر دزد را پیدا کنم. چنان تُفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگِ ردیاب خواست. سر و کلّهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مُچپیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیسپیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلّی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلایِ پیر زن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایینِ دامن او شد. پیر زن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیر زن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیر زن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیر زن جلوی مامور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آهِ مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیر زن را بردند.
مامور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیسپیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیرِ مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نرّه خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟!»
ولی یرمی بابکینِ کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مامور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوستِ راکون هم به جهنم... »
ولی سگ بلافاصله همانجا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دمتکاندادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را به او میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقّا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرمزادهای هستم. پالتوپوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پولِ دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود، سومی هم چیزی گفت که اصلاً قابل تعریف نیست!
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مامور ماندند. آن وقت سگ به مامور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مامور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما، سه تا ده روبلی میگیرم و دو تایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
پیشنهاد: علاقهمندان به داستانهای کوتاه طنز، کتاب جیبی ۲۲۰ صفحهای به نام «حمامها و آدمها» شامل داستانهایی طنز از «میخاییل زوشّنکو» که از سوی آقای «آبتین گلکار» ترجمه و توسط «نشر ماهی» چاپ شده را از دست ندهند. داستان «شامهی سگی» در این نوشته نیز، از همین کتاب، نقل شده بود.
دو مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: سخنان شنیدنی مرحوم آیتاللّه حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) دربارهی «فساد»: