رئیسمون یه گلدون سنگی زیبا داشت.داخل اون یک گلی کاشته بود که تا ده سانت حق رشد کردن داشت. همین که قد گل از ده سانت بیشتر می شد،ده سانت بالاش رو با قیچی جدا می کرد.
گلدون رو خالی می کرد و باقیمانده گل رو که همون قسمت ریشه دارش بود رو پرت می کرد توی سطل زباله و شاخه ای که جدا کرده بود رو دوباره با همون خاک قبلی می کاشت.
پنج سانتش رو داخل خاک می کرد و پنج سانتش رو بیرون از گلدون نگه می داشت و صبر می کرد تا دوباره گل پنج سانت رشد کند و قدش از روی خاک به ده سانت برسه تا دوباره همین بلا رو سرش بیاره!
سالی سه چهار بار این بلا رو سر گل زبون بسته می آورد.بالاخره یک بار ازش پرسیدم که:«ببخشید می تونم بپرسم چرا نمی ذارید این گل رشد کنه؟!»فکر می کنید چه جوابی بهم داد؟بهم گفت:«خوشم نمیاد بیشتر از این رشد کنه!»
با این جوابش برای چند دقیقه رفتم توی فکر که همین آقای رئیس:
یک اخلاقی دارم که نمی تونم برای منفعتم،جلوی زبونم رو بگیرم.همه متهمم می کنن به این که به اندازه یک جو سیاست ندارم.خُب نمی خوامم داشته باشم.برای همین بهش گفتم:«جسارتاً من تا امروز فکر می کردم شما با رشد ما(زیر دستاتون))مخالفید.امروز فهمیدم که با رشد این زبون بسته هم مشکل دارید!»
فکر می کنید چی شد؟اون لحظه یک نیشخند همراه با خشم زد و حرف دیگه ای نزد.ولی از اون روز بهانه جویی هاش نسبت بهم چند برابر شد.از تموم کارهام ایراد می گرفت،با اینکه خوب می دونست هیچ ایراد خاصی وجود نداره.با تمام نظراتم مخالفت می کرد،با اینکه می دونست خیلی از نظرهام خوب و به درد بخور هستند. کاری به سرم آورد که خودم گذاشتم رفتم یه بخش دیگه.
با رفتن از اون بخش،از نظر حقوق و مزایا خیلی ضرر کردم ولی راحت شدم از دست آدمی که از تحقیر کردن بقیه لذّت می برد.از تحقیر آدمیزاد گرفته تا یک گل بینوا.
به قول قدیمیا:الهی روزی هیچ کس نیفته دست قوزی!
مطلب قبلیم:
آخرین مطلب منتشر شده در چالش«حال خوبتو با من تقسیم کن»:
حُسن ختام:خیلی قدیمیه ولی دیدن و شنیدنش خالی از لطف نیست: