نمیدانم چرا، مدتی است در هر جایی که هستم، آنجا نیستم! سعدی چه زیبا پرسید: هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟ و البته زیبا نیز جواب داد: من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
پرسیدم: پسر خوب چرا با اسپری روی دیوار مینویسی؟ گفت: اگر میفهمید مجبور نمیشدم روی دیوار بنویسم. گفتم: پس بنویس، شاید که بفهمد!
هر قبری خلاصهای است از داستان زندگی کسی که در آن دفن شده است. از نرمی خاک شروع و با سختی سنگ تمام میشود و او در آن بین!
زندگی گاهی همینقدر مضحک و پیچیده است. پیرمردی عاشق دختر چهارده ساله میشود و جوانکی عاشق خانم جلسهای شصت سالهی محلّهشان!
اگر قحطی بیاید به گنجشکها، گربهها و کلاغهای محلّهمان هم رحم نخواهیم کرد، چه برسد به کفترهای خوشمزهای که در ایستگاههای مترو لانه کردهاند!
گاوها بعد از خوردن پنج کیلو علوفه از خوردن دست میکشند و لختی به معدهشان استراحت میدهند، ولی بشرهایی هستند که نه کیلو غذا را بیوفقه میبلعند!
کمتر کسی میداند همان موقعی که دنیا بر سرش آوار شده و تمام دنیا را فرو رفته در کثافت میداند، پروانهای زیبا، بر روی نزدیکترین بوتهی گل به او، در حال پر زدن است.
یکی پرسید چرا آنهایی که دهان کوچکتری دارند کمتر نیز میخندند؟ و من یاد این شعر فریدون مشیری افتادم که میگفت: بیمار خنده های توام، بیشتر بخند. خورشید آرزوی منی، گرمتر بتاب.
به جسد سوختهی پرندهای اشاره کرد و گفت این پرندهی نخودمغز روی کابل برق نشسته و برق او را کشته است. گفتم اگر درختها کافی بودند و ما انسانهای درشتمغز نابودشان نکرده بودیم، پرندهها مگر دیوانه بودند که برای کمی استراحت و ذرهای احساس امنیت، روی تیر چراغ یا کابل برق بنشینند؟!
دو طرف درگیر جنگ هستند. هر دو طرف هم خود را برحق میدانند و میگویند ما در راه به کرسی نشاندن حق میجنگیم. چه جالب! آن طرف که بیشتر میکشد، خود را حقتر نیز میداند. و خدایی که این صحنه را به تماشا نشسته... !
دو یادداشت پیشین:
یک دکتر چند منشی(بخوانید زید!) میخواهد؟!
حُسن ختام: فردا تو میآیی از هوشمند عقیلی