مقدمه:
از کودکی با مهاجران افغان، حشر و نشر داشتهام و هنوز هم دارم. در کودکی به واسطهی شغل پدرم که کشاورزی و دامداری بود و الان به واسطهی رفت و آمدِ گاه به گاه خودم، به بازار میوه و ترهبار. رفاقتمان در حدّی است که بنده آنها را به اسم کوچک (قدیر، یاسر، ابوذر، وحید، احمد، عثمان، محمد، حمید و...) صدا میزنم و آنها هم همگی مرا «عمو جلال» خطاب میکنند. در کنارشان زندگی کردهام و همیشه از گفتوگوی صمیمی با آنها لذّت برده و میبرم. با کم و کیف زندگیشان و مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم میکنند، آشنا هستم. یاداشت «با عشق تقدیم میشود به: مهاجرین افغان مقیم ایران» را هم در همین راستا نوشتم. این یادداشت کوتاه که با شرح ماجرایی کاملاً واقعی شروع میشود، باز هم در رابطه با مهاجران عزیز افغان است.
ماجرا چه بود؟ (خُردهای بر خود عزیزشان)
بیست و چهار کارگر بدون شناسنامهی افغان در یک مغازهی بزرگ ترهبار فروشی کار میکنند. این تعداد همیشه در حال کم و زیاد شدن هستند. صاحبکار به اصطلاح بچه زرنگ بازار، برای فرار از پرداخت حق بیمه و حقوق مصوّب و رعایت کمترین حقوق یک انسان، فقط کارگرهای مهاجر و بدون شناسنامهی افغان را به کار میگیرد. ماموران پلیس هم گاهی در ازای رشوه کنار میآیند و گاهی هم ناگهانی میآیند و چند تا از آنها را که نتوانستهاند به موقع فرار کنند را گرفته و روانهی کمپ (اردوگاه مراقبتی) افغانهای غیرمجاز در ورامین میکند تا از آنجا زمینهی برگرداندن آنها به افغانستان را فراهم کند. متاسفانه در اکثر اوقات، پلیس حتی اجازه نمیدهد که کارگر دستگیر شده، حقوقی که از صاحبکارش طلب دارد را بگیرد. کارگر بینوایی که برای آمدن به ایران، دار و ندار خانودهاش را فروخته و به یک قاچاقچی راه بلد داده است و ده تا بیست روزی را در کوه و بیابان گذرانده تا به ایران برسد و خانوادهاش را خوشبخت کند یا دست کم کمی از بدبختی در بیاورد.
با اغلب این کارگرهای افغان رفیق هستم. مخصوصاً با شش_هفت نفرشان که دو سالی است در آنجا مشغول به کار هستند. هر بیست و چهار نفر در چند اتاق کوچکی که صاحبکار برای آنها اجاره کرده است، زندگی میکنند. چند روز پیش، شاکی بودند که یکیشان اصلاً رعایت حال بقیه را نمیکند. میگفتند هر روز به باشگاه بدنسازی میرود، ولی ماهی یکبار هم حمّام نمیکند. صدای موزیک گوشی همراهش را بلند میکند. بالشت و لحافش را از میان اتاق برنمیدارد. ظرف و ظروف که در آنها چای یا غذا میخورد را هیچوقت برنمیدارد و هرگز نمیشوید. ابتدا از صاحبکارشان خواستند پادرمیانی کند. وقتی او اهمیتی نداد. نقشه کشیدند که او را بزنند یا از اتاق بیرون کنند. نقشهشان را داشتند با صاحبکارشان در میان میگذاشتند و از او تقاضای همراهی داشتند.
خطاب به آن چند نفری که مراودهی بیشتری با هم داریم، گفتم: «همیشه برای من سوال است که چرا کشور شما روی صلح به خود نمیبیند؟ چرا مردم شما نمیتوانند در یک صف واحد، در کنار هم قرار بگیرند و برای خودشان تصمیم بگیرند؟ امّا الان با همین ماجرای کوچکی که برای شما پیش آمده، تا حدودی جواب سوالهایم را گرفتم!» پرسیدند چه طوری و این جواب را از بنده شنیدند:
«شما بدون اینکه متوجّه باشید دارید یک الگوی بسیار کوچک از اتّفاقاتِ افغانستان عزیزتان را در اینجا پیاده میکنید. شما بیست و چهار نفر، با یک نفر از خودتان مشکل دارید و قادر نیستید با او گفتوگو کنید و به شیوهای صلحآمیز، با او کنار بیایید و او را به راه بیاورید. به جای جذب او، درصدد دفع او هستید. مگر او یکی از خود شما نیست؟ مگر او هم یک مهاجر بیشناسنامه، مثل خودتان نیست؟ وقتی دل خودتان به حال خودتان نمیسوزد، توقع دارید دل دیگران برای شما بسوزد؟ از همهی اینها بدتر که دست به دامان یک غریبه شدید که بیاید و برای شما تصمیم بگیرد! وقتی خودتان نمیتوانید برای سرنوشت خودتان، تصمیم بگیرید، خود به خود، پای کشورهای غریبه به میان میآید!»
خُردهای بر خود عزیزمان:
مسئولان عزیز!
ای کاش یا مرزها را آنقدر محکم میبستید که هیچ مهاجر اففانی نمیتوانست داخل کشور شود و یا حداقل اگر مرزها را گاهی شُل میکنید که مهاجران افغان، داخل شوند، وقتی داخل میشوند، مقدّماتی را فراهم کنید تا دستکم از حداقلهای کرامت یک انسان، برخوردار و کمتر توهین و تحقیر شوند.
هموطنان محترم!
رفتار برخی از شما با مهاجران افغان، اینقدر زیبا است که واقعاً دستمریزاد دارد. ولی گاهی رفتارهای ناشایستهای را از سوی برخی از شما با کارگران افغان میبینم که والله اگر با چشمهای خود نمیدیدم و با گوشهای خود میشنیدم، هرگز باور نمیکردم. ای کاش میتوانستید، برای یک روز، خودتان را به جای آنها بگذارید. به قول شاعر: «آتـــــش بگیر تا که ببینی چه میکشم، احساس سوختن به تماشا نمیشود.»
پرندههای قفسی!
پرندههای داخل قفس را نگریستهای؟ کوچکتربن ضربه به قفس و یا پرتاب شنریزهای به سمت قفس، دلشان را میریزد. آسمان، شهر پرندگان است. پرندگان داخل آسمان احساس امنیت و آرامش بیشتری دارند، تا داخل یک قفس. حتی اگر یک قفس، خیلی وسیع باشد باز هم نمیتواند جای آسمان را برای پرندگان بگیرد.
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک، دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم. (مولانای جان)
زمینی شدن ما انسانها به خودی خود به منزلهی اسارت در قفس است. وای به حال آن کسی که ناچار شود از قفس محلّ تولدش که در آنجا، عمری را در کنار خانواده، هموطنان و همنفسهایش، گذرانده را ترک کند و به قفس دیگری در دلِ غربت، دل بسپارد. پرندهی بینوایی که برای نجات جان خود، از قفسی آشنا، ولی درگیر در جنگ و ناامنی و قحطی، به قفسی غریب، ولی بزرگتر و به ظاهر آبادتر، پناه برده است.
مهاجر، پرندهای است که از قفسی به قفس دیگر پناهنده شده است. به قولِ آن بنده خدای قفس به قفس شده و در به در: «پرندههای قفسی، عادت دارند به بیکسی»، ولی بیایید بیش از پیش، مراقب نوسان دل و ضربان قلبِ این پرندههای قفسی باشیم تا کمتر احساس بیکسی و غربت کنند. بیایید اگر کاری برای آنها انجام نمیدهیم، دست کم، بر درد غربت، دلهرهی تنهایی و غم آوارگی آنها نیفزاییم. باز هم هر چه خود فهیمتان صلاح میدانید.
دو یادداشت پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: آخرش یه روزی هجرت در خونهتو میکوبه، تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه!