امروز رفته بودم باغ پدرم آلبالو بچینم.تازه کمرم رو به خاطر درد با پماد کاپسیدین چرب کرده بودم و همزمان هم درد داشتم و هم از حرارت ناشی از عصاره ی فلفل قرمز و گرما می سوختم.با همه ی این حرفا وجدانم قبول نکرد پایین درخت بایستم و آلبالو بچینم.پس رفتم بالای درخت.درد و سوزش کمرم از یک طرف و گرمای هوا از طرف دیگه،خیلی اذیتم می کردند و امانم رو بریده بودند.یکی از خواهرام خیلی حرف می زد.زمان هایی است که طاقت شنیدن حتی یک کلمه حرف رو ندارم و اون موقع هم یکی از همون زمان ها بود.خواهرم رو صدا کردم و بعد آلبالوهایی که چیده بودم رو ریختم ته سطلی که با خودم برده بودم بالای درخت و گفتم: «این صدای چیه؟!»گفت:«سطل!» گفتم:«دقیق تر بگو!»گفت:«سطل خالی!»گفتم:«می بینی این سطل تا خالیه صداش در میاد ولی همین که پر می شه،هیچ کس دیگه صداش رو نمی شنوه،پس خواهش می کنم پُر شو،پُر شو!»بعدش بنده ی خدا تنها جمله ای که گفت این بود:«معلوم نیست امروز جلال چشه؟!»
امروز کلّی آلبالو رو با چشمام دیدم و با دستام چیدم،ولی اصلا متوجه زیبایی هاشون نشدم و حتی طعم خوش یه دونه شونم نچشیدم.گاهی در نعمت غرقیم ولی متوجه نیستیم و هیچ لذّتی هم ازشون نمی بریم.
چیزی نگذشت که فهمیدم اونی که خالیه و باید فکری به حال خالی بودن خودش کنه منم و خود منم که باید با صدای بلند بهش گوشزد کنند:«پُر شو!»
مطلب قبلیم:
حُسن ختام: