مقدمه:
از زحمات شبانهروزی کاربهدستان ویرگول برای به ثمر رساندن چالش پُر دردسر ارائهی آمار فعالیت سالانهی کاربران ویرگول و فراهم کردن موجبات خوشحالی آنها، بسیار سپاسگزارم. ولی این آمار، در سال جدید که دیگر چندان هم جدید نیست، نه تنها دیگر بنده را چندان خوشحال نکرد، بلکه بسیار معذّبم نیز کرد. از اینرو، آن را در هیچ جایی منتشر نکردم و سخنی از آن نگفتم.
بعد از روزها، کوتاهنویسی، در این یادداشت به نسبت طولانی، حرفهایی را به نقل از خودم و چند کتاب، برای شما خواهم نوشت. امیدوارم بتوانید سر صبر آنها را بخوانید و با در کنار هم قراردادنشان به نتیجهی مطلوبی که میخواهم برسید. این یادداشت برای رفع عذاب وجدان خودم نوشته میشود و برای شما دوستانی که به حقیر محبّت دارید و یادداشتهایم را میخوانید. امّا بدون تردید شاید به درد تمام دوستان موافق و یا مخالف دیگرم نیز بخورد. با توکّل به خدا برویم ببینیم چه پیش میآید.
چرا عذاب وجدان؟
تا قبل از انتشار این پُست، ۸۸۴ یادداشت را در ویرگول منتشر کردم. ۸۸۴ مطلبی که دست کم چند صدهزار کلمه هستند. بدون هیچ تردیدی، اگر با فهم امروزم بایستی این یادداشتها را مینوشتم، از نوشتن یکسومشان منصرف میشدم و حتماً از ریخت و پاش بیش از نیمی از این کلمات، صرف نظر میکردم.
از کجا معلوم؟ چه تضمینی است که فردا به فهمی نرسم که مرا از ریخت و پاش تمام و یا یک یکِ این کلمات، پشیمان نکند؟! نکند فردا پشیمانیام به حدّی باشد که همچون فخر رازی زار زار بگریم؟
دوستان عزیزم، همراهان محترم، از این رو نام "فخر رازی" را میآورم که بگویم عالمی چون او، وقتی میفهمد چیزی که سی سال به آن اعتقاد داشته و تحویل دیگران میداده، اشتباه بوده است، جوری گریه میکند که خبرش به ابن عربی نیز میرسد. پس: وای به حال خُردهپای خُردقلم نادانی چون من!
یکی از افراد مورد اطمینان من و از ارادتمندان شما به من خبر داد: روزی شما را دیده است که گریه میکنید. و کسانی که حاضر بودند از گریهتان پرسیدند، گفتید: سی سال است که در یک مساله اعتقادی داشتم، الان با دلیلی که برایم آشکار شد، روشن گشت که امر خلاف آن چیزی است که نزد من است. از اینرو گریستم. و گفتید: شاید آنچه امروز برایم روشن شده است مثل همان ابتدا نادرست باشد. این کلام و اعتقاد شما است.
شایسته است که عاقل دانشی طلب کند که با آن ذاتش را کامل گرداند و با او آن دانش هر جا که وی انتقال مییابد، منتقل شود. آن دانش چیزی جز علم به خداوند از جهت بخشش الهی و مشاهده نیست.
دوست عارف ما (بایزید بسطامی) با این کلامش به این موضوع اشاره کرده است که: «شما دانشتان را از علمی رسمی گرفتید، مردهای از مردهای، در حالی که ما دانشمان را از زندهای گرفتیم که نمیمیرد.»
شایسته است که عاقل از دانش چیزی را فرا نگیرد مگر آنچه نیاز ضروری او است. و باید در کسب آنچه با او هنگام انتقال به آخرت منتقل میشود تلاش کند، این دانش چیزی جز دو دانش نیست:
۱- علم به خداوند متعال.
۲- علم به مواطن آخرتی... آن موطنها، موطنهای تمییز است نه موطنهای امتزاج که غلط و اشتباه میبخشد.
شایسته است برای عاقل این دو علم را از طریق ریاضت، مجاهدت و گوشهنشینی بر اساس طریق مشروط کشف کند.
اگر از تمام مردم پیش از عصر کوپرنیک - سؤال میکردید "آیا امروز طلوع کرد؟ آیا غروب خواهد کرد؟ " همگان به شما پاسخ دادند که ما از این امر مطمئنیم. آنها مطمئن بودند و همگی در اشتباه بودند!
و چه بسا فردا، روزی بیاید که بنده نیز به در اشتباه بودنم در کلماتی که آنها را با اطمینان زیاد، به خورد دیگران دادم، پی ببرم و فریاد وااسفا سر دهم که ای کاش کمی شکّ کرده بودم. شاید هم تا روزی که زنده هستم به این اشتباهات پی نبرم و آیندگان، اشتباهاتم را کشف و رونمایی کنند.
کدامیک خطرناک تر است: تعصّب یا الحاد. يقيناً تعصّب، صدها مرتبه زیانبارتر است، زیرا الحاد، هیجانات مهلک را القا نمینماید، اما تعصّب به اینکار دست میآلايد؛ الحاد، ارتکاب جرم را نمیپسندد، اما تعصّب، عامل ارتکاب جرایم میشود. فرض نمائیم که عقیدهی نویسندهی کتاب (commentarium rerum gallicarum) مبنی بر این که "صدراعظم دولاسپیتال" ملحد بوده، صحیح است. این فرد اخیرالذکر تنها قوانین عقلانی، وضع مینموده و توصیه به اعتدال و همزیستی مینموده است: [در عوض] متعصّبین دست به کشتار سنت بارتولمیو زدند. "هابز" را ملحد معرفی نمودهاند؛ او یک زندگی سراسر آرامش و پرهیزکارانهای را به سر برد: [در عوض] متعصّبین زمانهاش در انگلستان، اسکاتلند و ایرلند رودِ خون جاری کردند. [ از منظر دشمنانش ]" اسپینوزا"، نه تنها یک ملحد بود، بلکه تعالیم الحادی نیز داشت: [درعوض] يقيناً او کسی نبود که فتوای ترور "بارنولد" را صادر کرد، یا همان فردی نبود که اعضای بدن "برادران دوویت" را مُثله کرد و گوشت آنها را کباب کرده و خورد.
قلم
دستهای مرا گرفته است
بلندم میکند
من ولی
نمیتوانم
روی پای حرفهایم
بایستم... !
روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی درباره یکی از شاگردانت چه شنیدهام؟
سقراط پاسخ داد: لحظهای صبر کن! پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو میخواهم آزمون کوچکی را که نامش «سه پرسش» است پاسخ دهی.
مرد پرسید: سه پرسش؟
سقراط گفت: بله درست است. پیش از اینکه درباره شاگردم با من صحبت کنی، لحظهای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش میکنیم.
نخستین پرسش «حقیقت» است. آیا کاملاً مطمئنی که آنچه را که میخواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد پاسخ داد : نه، فقط در موردش شنیدهام.
سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
حالا پرسش دوم: پرسش «خوبی و بدی»، آیا آنچه را که در مورد شاگردم میخواهی به من بگویی خبر خوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، بر عکس ...
سقراط ادامه داد: پس میخواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟
مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم «سودمند بودن» است. آنچه را که میخواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
مرد پاسخ داد: نه، واقعاً ...
سقراط نتیجهگیری کرد:
اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلاً آن را به من میگویی؟
رسید خامه چو در دست ما، چهها که نوشتیم!
چهها نویسد، اگر ما به دست خامه رسیدیم!
تمام وجودم را عرق شرم فرا میگیرد. در دل خود میگویم: قلم به دستِ دستانداز افتاد و هر چه که دلش خواست، با او نوشت. اگر دستانداز به دست قلم بیفتد، قلم با او چه خواهد کرد و چهها خواهد نوشت؟! و شانس آوردهایم که به قول مولانای جان، این عزیزانِ به زعمِ ما بیجان، ما را نامحرم حساب میکنند و محل سگ به ما نمیدهند، وگرنه خدا میدانست چه بلایی به سر ما میآوردند و چه انتقام سختی از ما میگرفتند!
با شما گویند روزان و شبان
جمله ذرات عالم بیزبان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم.
شیخ یکبار به توس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاهِ استاد، تخت بنهادند. مردم میآمد و مینشست. چون شیخ بیرون آمد، مقرّبان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنان که هیچ جای نبود.
معرّف به پای خواست و گفت: «خدایش بیامرزد که هر کسی از آنجا که هست، یک گام فراتر آید.»
شیخ گفت: «و صلّی الله علی محمد و آله اجمعین.» و دست بر روی آورد و گفت: «هر چه ما خواستیم گفت، و همه پیامبران بگفتهاند، او بگفت که از آنچه هستید یک گام فراتر آیید.»
کلمهای نگفت و از تخت فرود آمد و برین ختم کرد مجلس را.
دستانداز چند صدهزار کلمه نوشته است که شاید به اندازهی همین یک جملهی گرانبها «از آنچه هستید یک گام فراتر آیید.» هم نیرزند!
شروعی اینگونه:
ناپلئون، سوار بر اسب، به سوی میدان جنگ تاخت.
اسکندر، سوار بر اسب، به سوی میدان جنگ تاخت.
ژنرال گرانت، از اسب پایین پرید و پیاده راه جنگل را در پیش گرفت.
ژنرال هیندنبرگ، بر فراز تپه، ایستاد.
ماه، از پشت انبوهی از بوتهها، بیرون آمد.
در حال نوشتن تاریخ انسانها هستم. با این که نسبتاً جوان هستم امّا تا به حال سه جلد از این قبیل کتابهای تاریخی نوشتهام. میشود گفت پیش از این سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتهام.
و پایانی اینگونه:
پیش از این سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتهام. امّا آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ بالاخره روزی خواهد رسید که بتوانم با خودم حرف بزنم. روزی خواهد رسید که وصیّتم را به خودم بکنم.
«آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟»
این تحلیل زیبا و ستودنی را نوشته است:
حقیقت آن است که به دور از بحثهای پیچیده ساختارگرایانه، هرچند قوهی ناطقه، اساس تکامل فرهنگی انسان است و در واقع ماشهی تکامل فرهنگی انسان و سيطرهی او بر طبیعت، زمانی کشیده شد که ساختارهای زیست شناختی مربوط به قوهی ناطقه و قابلیت ایجاد چینشهای کلامی و به نوعی ادبیات در نهاد انسان شکل گرفت، و هرچند نمیتوان تردید داشت که عالیترین تراوشهای فکری و حسّی انسان، یعنی دانش و هنر، مدیون غرق شدن در دنیای کلامی و قابلیت پس و پیش کردن واژهها و ایجاد آگاهیهای روزافزون است، اما کلام، محدودیتهای خاص خود را نیز دارد. دنیای کلامی دنیایی محدودیت آفرین است. زندگی، همچون طبیعت ماهیتی پیوسته دارد، اما کلام نمیتواند این پیوستگی را در خود حفظ کند و به نمایش بگذارد. کلام زندگی را به دو بخش میکند. زندگی در درون خود و زندگی در بیرون. تا کنون کلامی و ادبیاتی به وجود نیامده که به طور کامل فراگیرندهی زندگی باشد. ظاهر این فراگیری، با نفس دنیای کلامی، بیگانه است.
با توجه به این، آیا امکان آن وجود دارد که رابطهای واقعی میان انسان و جهان و میان انسان و انسان شکل گیرد؟ عشق نمودی از این رابطه است. اما عشق در دنیای کلامی قابل توصیف نیست. همانطور که نفرت نیست. احساسات اصیل انسانی تنها قابل حس کردن هستند و نه قابل توصیف. آنچه در تبیین و توصیف آنها میتوان به قالب کلامی آورد، لایهای سطحی است که قابلیت نفوذ آن محدود است. تاریخدانِ داستان مردی با کت قهوه ای، مردی که تاکنون سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشته است، مردی که ناپلئون و اسکندر را با جملات عینی به راحتی توصیه میکند، در بیان احساسات واقعی خود ناتوان است. دنیای ذهنی او دنیای کلامی او سازگار نیست. آنچه او به دیگران انتقال میدهد، با آنچه واقعاً میخواهد انتقال بدهد به طور کامل متفاوت است. پس چه فایده در این همه نوشتن هست؟
یادتان است در چند سطر قبل «ابن عربی» در مورد راه و روش تحصیل دو علمی که مفید میدانست، چه گفت؟
«ریاضت، مجاهدت و گوشهنشینی بر اساس طریق مشروط.»
شیخ شهابالدین سهروردی، شیخ اشراق، هر اندازه دانش ماندگار از خود برای آیندگان به یادگار گذاشت، از همین روشی به دست آورد که ابن عربی به فخر رازی، توصیه کرده بود. در روش بدون استاد و معلّمِ «ریاضت، مجاهدت و گوشهنشینی بر اساس طریق مشروط.»
برای آگاهی بیشتر در خصوص شیخ اشراق و روش کسب دانش ایشان، یعنی همان روش اشراقی، میتوانید به یادداشت زیر مراجعه کنید:
+ تو میخواهی به شیوهای که خودت فکر میکنی درست است، عمل کنی، و این کاری است که از اول عمرت انجام دادهای. ولی توجه داشته باش که تو از آغاز تاریخ به این کار مشغول بودهای. خوب نگاه کن ببین دنیا به شکلی است. کاملاً آشکار است که در این میان تو متوجه چیزی نشدهای، ظاهراً چیزی وجود دارد که تو درک نمیکنی.
+ آنچه را که تو درک میکنی، قاعدتاً باید با نظرت درست رسیده باشد چون «درست» واژهای است که تو بکار میبری تا آنچه را که با آن موافقت داری، بیان و توصیف کنی. بنابراین آنچه را که از نظرت افتاده، چیزی است که در ابتدا بهنظرت «نادرست» آمده.
+ تنها راه پیشرفت در این مواقع این است که از خود سوال کنی" راستی چه اتفاق میافتاد اگر آنچه را من تصور میکردم غلط است، درست از آب درمیآمد؟ هر دانشمند بزرگی این را بهخوبی میداند. وقتی آنچه دانشمندی انجام میدهد درست از آب در نمیآید، او همه فرضیات خود را کنار میگذارد و دوباره شروع میکند. همه کشفهای بزرگ از تمایل و انگیزهای ناشی شده و قبول این واقعیت که، آنچه من میگویم ممکن است «درست نباشد» و این، آن چیزی است که در اینجا به آن نیاز است.
+ شما نمیتوانید خدا را بشناسید مگر آن که این باور را که از پیش خدا را میشناختید، متوقف سازید، شما نمیتوانید خدا را بشنوید مگر این فکر را که از پیش خدا را میشنیدید، متوقف سازید.
+ خداوند حقیقت را به تو نمیفهماند مگر آن که تو دیگر بهحقیقتی که به آن معتقد هستی فکر نکنی.
_ ولی حقیقتی که من دربارهی خدا میدانم، از جانب خداوند آمده است.
+ چه کسی این را گفته است؟
_ دیگران.
+ کدام دیگران؟
_ رهبران، وزیران، خاخامها، کشیشها و کتابها.
+ آنها منابع موثقی نیستند.
_ نیستند؟
+ نه!
_ پس چه منبعی موثق است؟
+ به احساساتت گوش بده، به متعالیترین افکارت گوش بده، بهتجربهات گوش بده. هرگاه هر کدام از این برداشتها متفاوت بود از چیزی که معلّمانت به تو گفتهاند، یا در کتابها خواندهای، کلمات را فراموش کن، کلمات نامطمئنترین منبع دریافت حقیقت هستند.
در روایتی در تفسیر آیهی ۱۰۴ سورهی کهف که میفرماید: «وَ هُم یحسَبُونَ أَنَّهُم یحسِنُونَ صُنعاً؛ میپندارند کار نیک میکنند».
آمده است که برخی وارد محشر میشوند، هیکلهای درشتی که به نظر میرسد خیلی پروزن باشند، امّا وقتی در ترازوی سنجش میگذارند و آنها را وزن میکنند "به اندازهی بال مگسی" وزن ندارند. برای اینکه اگر درس خوانده و چیزی نوشته، برای غیر خدا بوده،... بوده است. ظاهرش پُروزن است، امّا وزن ندارد، زیرا همه برای غیر خدا بوده، ولی برخی که ظاهری کوچک دارند، خیلی پُروزن و سنگیناند.
میگویند فاصلههایی که بین اتمهای بدن انسان است، اگر آنها را بیرون بکشند همهی بدن به اندازهی سر سوزن میشود، ولی وزنش همان شصت یا هفتاد کیلو و بیشتر است.
از این رو پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمود: ای اباذر، پیش از آنکه در قیامت تو را بسنجند، همین امروز خودت را بسنج و ببین توخالی و بیمحتوایی یا واقعاً مغز و محتوا داری. آیا جزءِ اولوالالبابی یا سبک و بیوزن. خودت را وزن کن و نقطههای ضعف و قوّت خویش را بنگر و بنویس که چقدر از اعمالت مثبت است.
و چه زیباست که در این دنیا انسان خود را وزن کند پیش از آنکه دیگران او را وزن کنند، برای اینکه وزن و حساب امروز به درد میخورد، ولی آنجا راهحل ندارد. اگر امروز آدم ببیند بیوزن است راه جبران برای او باز است، امّا در آنجا راه بسته است. آیات مختلف قرآن را بخوانید که جهنّمیها فریاد میزنند: ما را بازگردانید تا جبران کنیم، امّا محال است. طفلی که متولّد شده اگر توانست دوباره برگردد یا میوهای که از درخت جدا شده اگر توانست دوباره به شاخه برگردد، آنگاه آنها هم میتوانند به این دنیا بازگردند، چرا که محال است.
ترازوی سنجش اعمال در قیامت:
دربارهی چگونگی وزن کردن اعمال در روز رستاخیز بحثهای فراوانی در میان مفسّران و متکلّمان است.
و چون برخی چنین تصوّر کردهاند که وزن و ترازو در آن جهان مانند وزن و ترازو در این جهان است و از سویی اعمال انسان، سنگینی و وزن ندارد که بتوان آن را با ترازو سنجید، ناچار شدهاند از طریق تجسّم اعمال یا اینکه خود اشخاص را به جای اعمالشان در آن روز وزن میکنند، به حلّ مشکل بپردازند. حتّی عبارتی از عبید بن عمیر نقل شده است که میگوید: «یؤتِی بِالرَّجُلِ الطَّوِیلِ العَظیمِ فَلایزنِ جَناحَ بَعُوضَةٍ؛ در آن روز، انسانهایی با جثّهای بزرگ را میآورند که در ترازوی سنجش به اندازهی بال مگس وزن ندارند». اشاره به اینکه ظاهراً آدمهای باشخصیتی بودند، ولی در باطن هیچ.
هر گام بزرگی که برداشته میشود طولش نصف آن است که به نظر میرسد.
و شاید صحیحتر از قول «نِسترُوی»، این باشد:
هر گام بزرگی که برداشته میشود، شاید فقط توهّمی بیش نباشد!
و شاید حتی صحیحتر از قول «نِسترُوی»، این باشد:
هر گام بزرگی که، به ظاهر، رو به جلو برداشته میشود، شاید در حقیقت، گامی بزرگتر، رو به عقب باشد!
و وای به حال گامهای بزرگی که اینگونه باشند! و وای به حال بالِ مگسهای پُروزن!
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی
الَّذينَ يَستَمِعونَ القَولَ فَيَتَّبِعونَ أَحسَنَهُ ۚ أُولٰئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولٰئِكَ هُم أُولُو الأَلبابِ: همان کسانی که سخنان را میشنوند و از نیکوترین آنها پیروی میکنند؛ آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده، و آنها خردمندانند.
سه یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: