به تنگ آمده از روزگار و دلتنگ از مردمانش، از کوچهای غریب عبور میکنم. به ناگه، آن کوچهی تنها و حال و هوایش را، همچون خودم، به تنگآمده و دلتنگ مییابم.
در همین اوهام هستم که پایم به لبهی جوی آبِ خشکِ میان کوچه، گیر میکند. با صورت بر روی زمین پهن میشوم و درد به تمام اعضای بدنم میپاشد. نای گریه کردن ندارم، ولی میخندم، به اینکه:
کوچه
مرا
محکم در آغوش گرفته است،
و من
محکم
کوچه را!
بلند که میشوم، احساس میکنم، هم من و هم کوچه، کمی از دلتنگی درآمدهایم!
دو یادداشت پیشین:
چنانچه وقت داشتید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: