آخرین باری که به یزد رفته بودم، یک کلید اشتباه را به در خانهی قدیمی به یادگار مانده از مادربزرگم انداختم و مغزی قفلِ فرسوده در را خراب کردم. قفل را با پیچگوشتی باز کردم و به کلیدسازی بردم. کلیدساز کلید را گرفت ولی نتوانست داخل مغزی قفل بیندازد. محفظهی قفل را باز کرد. قطعهای از جایش خارج شده بود. آن را انداخت سر جایش و با چند بار کوبیدن چکش، محکمش کرد. محفظهی قفل را بست. کلید این بار داخل مغزی رفت و قفل را راحت باز و بسته کرد. قفل را گرفتم و بعد از تشکر پرسیدم: «چقدر شد؟» گفت: «پنج تا صلوات!» تشکر کردم و خواستم بیایم بیرون ولی نگذاشت. گفت: «اول پنج تا صلوات را بفرست، بعد برو!» با لبخند، چهار صلوات فرستادم، خواستم صلوات پنجم را بفرستم که گفت: «خوش آمدی، به سلامت.»
قفل تعمیری را در دست گرفتهام و در حالی که به سمت خانه گام بر میدارم، به این فکر میکنم که من هفتصد هشتصد کیلومتر از کرج فاصله گرفتهام ولی هنوز داخل ایران هستم. چرا باید فرهنگ، آداب، رسم و رسوم زندگی در میان دو شهر از یک کشور متفاوت باشد؟ آن هم تا به این اندازه؟! آنجا: شهری بیهویت، افسرده، خشن، آلوده، پر چالش، دریده، بیاصالت، بیمعنا، بیرحم، نا آرام، با زیباییها و مهربانیهای لکّهای و پراکنده که چند صباحی است دیگر به عنوان زادگاه و محل رشد و بلوغم (اگر رشد و بلوغی در کار باشد!)، هیچ حس خوشی را در من بر نمیانگیزد. امّا اینجا: شهری پاک، آرام، شاداب، متین، صادق، با هویت، با اصالت، متمدن، نجیب، فروتن و...
کوچ خواهم کرد. به فضل خدای عزیز.
یادداشت پیشین:
حُسن ختام: