ساده اندیشی است که گمان کنیم روزه،تنها همین چند ساعت گرسنگی و تشنگی است و در پس این گرسنگی و تشنگی،هیچ نکته ای یا حکمتی نهفته نیست.ماه رمضان،فقط نمادی از یک نوع گرسنگی و تشنگی است. گرسنگی به غذا و تشنگی به آب.امّا دایره گرسنگی ها و تشنگی ها به همین جا ختم نمی شود.
نتیجه ی گرسنگی به وجد آمدن است برای تلاش بیشتر.آدم گرسنه برای برآوردن نیاز خود از هیچ تلاشی دریغ نمی کند.عشق نیز عین گرسنگی و عمیق ترین و معنادارترین گرسنگی هاست.عاشق،گرسنه است.عاشق هرگز از تب و تاب نمی افتد.عاشق است که چون فرهاد،کوهکن می شود.آدم سیر را سخت است،دست شستن از آسایشِ جان و به جان کوه افتادن.
ما موقعی به سراغ کسب علم خواهیم رفت و از آن سیراب خواهیم شد که گرسنه آن باشیم. دانشجویی به کمال علم می رسد که گرسنه ی آن گردد.گرسنه ی علم هرگز برای کسب آن خود را به نشستن بر سر میز کلاس و گوش دادن به معلم و یا استادی که خود نیز گرسنه ی تعلیم دادن نیست،محدود نمی کند.
خیلی ها در شاخه ای از علم،به اخذ بالاترین مدارک و مدراج نائل آمده اند،امّا چون گرسنه آن نبوده اند،هیچ طرفی نبسته اند و کسب آن علم،هیچ دردی از آنها،جامعه و آن علم،دوا نکرده است.
هر شاخه از علم را گرسنگان،عاشقان و شیفتگان آن علم به کمال رسانده اند و یا حداقل یک گام به جلو برده اند. باقی همه از سر سیری،فقط همان علم گذشته را نشخوار کرده اند.
تشنگی نیز مهم است.امّا تشنه باید مراقب سراب باشد.چه بسا تشنه ای که به خیال آنکه آنچه در دوردست می بیند،دریایی از آب است،سختی ها و مشقت های فراوانی را متحمّل گشته،امّا چون عمری از او سپری شده و دیگر نایی برایش نمانده،تازه دریافته که آنچه سالها در پی آن بوده،سرابی بیش نبوده است!
زیباترین چیزی که بر روی زمین شناخته ام،آه!ای ناتانائیل!همان گرسنگی من است؛که همیشه وفادار مانده است به تمام آن چیزهایی که در انتظار او بوده است...ناتانائیل،کاش هر هیجانی بتواند برایت نوعی مستی باشد.اگر آنچه تو می خواهی سر مستت نکند،بدان،از این رو است که گرسنگی ات کافی نیست!هر عملی با اشتیاقی همراه است و تو از همین راه می دانی که باید آن عمل را به جا آوری.(مائده های زمینی:نوشته آندره ژید)
امّا با همه این حرفها نمی توان گفت که گرسنگی همیشه و در همه جا،قابل ستایش است.آنجا که شخص گرسنه،علی رغم تلاش هایی که می کند،پاسخ مناسبی برای گرسنگی اش نیابد و با چیزی درخور،نتواند خود را سیر کند.درصدد بر می آید که خود را با هر چیزی سیر کند،حتی چیزهای مسموم و خطرناک.گاه گرسنگی مفرط می تواند،بسته به استعداد شخص گرسنه،جرم و جنایت نیز را نیز به دنبال داشته باشد.
آنکه ما امروز تروریستش می نامیم،شاید دیروز گرسنه ای بوده است که نتوانسته از هیچ راهی خود را سیر کند. آنکه امروز با دزدی یا قتل و یا هر ناهنجاری دیگری،آرامش جامعه را بلعیده است،شاید دیروز گرسنه ای بوده است که از هیچ طریقی،از پس سیر کردن خود،بر نیامده است.منظور از این گرسنگی،فقط گرسنگی جسمی نیست. کیست که نداند گرسنگی روحی،به مراتب خطرناک تر از گرسنگی جسمی است.
هنینگ کارلسن در فیلم گرسنگی(1966)،نویسنده ی آس و پاس و گرسنه ای را به تصویر می کشد که برای رفع گرسنگی اش همه کار می کند الّا جرم و جنایت و یا حتی یک دزدی به اندازه سیر کردن شکمش.بین دقایق21 تا 24 (156ثانیه)از این فیلم،شحصیت اصلی در حالیکه گرسنگی دارد او را از پا در می آود،از پشت پنجره،غذا خوردن مردم و خلال کردن دندانشان را نظاره می کند و پس از پاره کردن حکم تخلیه خانه،می خوابد و از فرط گرسنگی،خوابی آشفته می بیند:
و بین دقایق 43 تا 45(126 ثانیه)از همین فیلم می بینیم که نویسنده درمانده و عاجز که هیچ راهی برای رفع گرسنگی اش نمی یابد،مجبور می شود به بهانه سگی که ندارد،از کارگاه سوسیس سازی،تکّه استخوانی بگیرد و ذرات گوشت به جای مانده بر آن را پاک کند و مورد تمسخر مردم نیز قرار بگیرد:
و شاید بهترین و به یادماندنی ترین دیالوگ این فیلم.جمله ای باشد که نویسنده ی بینوا،خطاب به معشوقه اش می گوید:
مطلب قبلیم:
فهرست نوشته هایی که در چند روز گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
از نوشتن ِ ما چه کاری ساخته است؟ برای که بنویسیم؟
خیام اومد یه بطری هم تو دستش...
آخوندها مردم را از دین زده کردند؟
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشن.
حُسن ختام: فریدون مشیری:یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم , بد نگویم به هوا، آب ، زمین ...
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت.