Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یادی از کودکی | آن لحظه‎‎‌ی خوش پُشت ?

https://virgool.io/@hajiagha/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%81%D8%B1%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%B1%D9%81%D8%AA%DB%8C-%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%D8%B9%D8%B1%DB%8C%D9%81-%DA%A9%D9%86-awpqv9wh2yps

وقتی یادداشت خوب آقای عمومی عزیز تحت عنوان "خاطرات اولین مسافرتی که رفتی را تعریف کن" را خواندم، یاد خاطره‌‎ای خوش از دوران کودکی افتادم که امکان ندارد حرف از سفر و مسافرت بشود و آن خاطره به ذهنم نیاید. چون تا الان در موردش ننوشته‌ام با خودم گفتم در این روزها که در آستانه فصل تابستان و مسافرت هستیم، چند خطی درباره‌اش بنویسم.

آن موقع‎‌ها این‎‌جوری نبود که همه خودرو داشته باشند. در تمام فک و فامیل و دوست و آشنا دو سه نفر خودرو داشتند. ولی دل‎‌ها یکدست بود و از تفرقه‌‎ها، چشم و هم‎‌چشمی‎‌ها و مسابقه‌‎های امروز، خبری نبود. همه همدل بودند. کافی بود یک نفر حرف از مسافرت به شمال یا مشهد بزند تا بقیه با او همدل شوند و کم کم مقدّمات یک مسافرت دسته‌جمعی و با حال فراهم گردد.

پدر عزیزم در آن روزها یک پیکان جوانان آبی دو کاربراتوره داشت که جان می‌داد برای بالا رفتن از جادّه‌ی چالوس و رفتن به شمال ولی ما بچّه‌‎ها ترجیح می‌دادیم پُشت وانت چادردار رضا گازی (چون آن روزها که تازه کپسول گاز آمده بود، می‌رفت خانه‌های مردم و کپسول گاز آن‌ها را وصل می‌کرد به این اسم معروف شده بود!) سوار بشویم تا بتوانیم با یکدیگر بازی کنیم و در حین زدن توی سر و کلّه‎‌ی همدیگر، از تماشای منظره‎‌ی سرسبز بیرون لذّت ببریم.

به دلیل یزدی بودن پدر و مادرم، آن‌ها به اجبار سالی چند بار به آن‌جا سفر می‌کردند ولی اصلاً سفرهای قبل از آن سفر شمال را به هیچ وقت به خاطر نمی‌آورم. شاید دلیلش موارد زیر باشد:

  • سفرهای قبلی، دسته‌‎جمعی نبودند.
  • سفرهای قبلی، آن‌طور که شاید و باید خوش نگذشته‌‎اند.
  • سفرهای قبلی، از منظره‌ یا اتّفاق خاصّی که قابلیت ثبت در ذهن یک کودک را داشته باشد، برخوردار نبودند.
  • سفرهای قبلی به دلیل کویری بودن مسیر یزد و طولانی بودنش آن‌قدر مرا ذلّه می‌کرده‌‎اند که ترجیح می‌‎دادم زودتر به خانه‌ی خودمان در کرج برگردم و همه چیز را برای همیشه فراموش کنم.

امّا از تمام لحظاتی که در آن سفر شمال به کودکی‎‌ام گذشت، یک لحظه را مدام به خاطر می‌آورم. داخل وانت، نوار ترانه در حال چرخیدن و پخش آهنگ بود. بچّه‌ها پُشت وانت در حال رقص و بازی کودکانه‌‎شان بودند. کودکی‌‎ام نزدیک در عقب نشسته بود. چادر وانت را کمی کنار زده بود تا منظره‌ی بیرون را بهتر تماشا کند. نسیمی خنک به صورتش خورد که حالش را جا آورد. این نسیم خنک همراه شد با دیدن منظره‌هایی که هر چه وانت پیش می‌‎رفت، بیشتر و زیباتر می‎‌شدند. کودکی‌ام نمی‌دانست در آن روز و در آن لحظه‌‎ی خوش، دارد هدیه‌‎ای دوست‌داشتنی را برای بزرگسالی‎‌اش به امانت می‌‎برد. از کسانی که آن لحظه را برای کودکی‎‌ام ساختند ممنونم.

ده سالی است که شمال نرفته‌‎ام ولی همان جادّه چالوس ده سال پیش هم در برابر جادّه چالوس دوران کودکی‌‎ام کویری بیش نبود. جادّه‌ی چالوس زمان کودکی‌‎ام را می‎‌توانید در فیلم دهه شصتی "نقطه‌‎ضعف" که خیلی هم دوستش دارم، ببینید و خودتان قضاوت کنید.

دو یادداشت پیشین:
https://virgool.io/lets-write/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%D8%AA-%D8%A8%D8%A7-%D8%B9%D8%B7%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-t2g7lm9bexsf
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85-%DB%B2-p76jlscdmsgd
برای دستیابی به لینک‎ آخرین و تنها دسته‌‎بندی نوشته‌‎های دست‌‎انداز، می‌توانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/GXJeH/%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%87_%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%B3%D9%81%D8%B1_%D8%A8%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87_%D9%85%D8%B1%D9%87_%D9%86%D8%A7%D8%AA%D9%87_%DA%A9%D9%87_%D8%B4%D9%88%D9%86%D9%87_%D8%A7%D8%B2_%D9%85%DB%8C%D9%84%D8%A7%D8%AF
حال خوبتو با من تقسیم کنخاطرهدوران کودکیسفرمسافرت
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید