«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
معرفت با عطر کتاب
عرقریزان از گرمای تابستان و خسته از دود و از کار به خانه برمیگردم. حسین کتاب به دست با شوق و ذوق به استقبالم میآید و داستان زیبایی که آن روز برایش رقم خورده بود را با آب و تاب تعریف میکند.
داستان از این قرار بود که حسین (فرزند کوچکم) به همراه مادرش برای انجام کاری بیرون رفته بودند که گذرشان به یک فروشگاه کتابهای دست دوم افتاده بود. حسین مثل خودم وقتی کتاب میبیند از خود بیخود شده و آب از دهانش راه میافتد. در آنجا هم کتابی را میبیند و از مادرش میخواهد که برایش بخرد ولی مادرش به این بهانه که هنوز چند تا کتابِ نخوانده در خانه دارد، قبول نمیکند. میخواهند آنجا را ترک کنند که آقای کتابفروش باصفا میگوید صبر کنید. بعد هم همان کتابی را که حسین خوشش آمده بود را با خط و امضای زیبایش مزیّن و به حسین هدیه میدهد.
فکر نمیکنم حسین تا روزی که زنده است این خاطرهی خوش و کار این کتابفروش با مرام و با عشق را فراموش کند. کتابفروشی که خوب میداند گاهی باید قید فروش کتابی را زد و آن را با عشق به کودکی تقدیم کرد تا کار فرهنگی نه در مقام جار زدن و زوزه کشیدن تهی و بیمغز، بلکه در مقام عملی خالصانه تحقق یابد.
آقای کتابفروشی که حتی نامت را نمیدانم، بسیار سپاسگزارم. خدا زیادت کند. انشاءالله.
دو یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب معجزه های خواربارفروشی نامیا؛ روایتی حیرتانگیز و جادویی از زندگی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای شما از پشت دیوارهای پادگان خبر آوردهام
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خاطرات پیادهروی