پردهی اول(حضور):
مدت نسبتاً مدیدیست که در گذر ثانیههای گاه و بیگاه، به حضور میاندیشم، حضور مبهم در کاروانسرای هستی، حضور در ملک و املاکی که روی کرهی خاکی به امانت گرفتیم، حضور در لحظههایی که آغاز و پایانشان را بهدرستی نمیدانم، حضور در بینِ این بهقولِ اگزوپری "آدمبزرگها"، حضور میانِ...!
پردهی دوم(حاشیه):
هرچه بیشتر سعی میکنم از حواشی دوری کنم، مغناطیس جنجالهای زندگی قویتر اجزاء وجودیام را جذب میکند. دوران دبیرستان دوستی بهشوخی میگفت:"اگر فوتبالیست میشدی جفتدست زلاتان ابراهیموویچ را از پشت میبستی!" میگفتم من آدم آرام و متینی هستم تاوقتی که خلافش ثابت شود؛ هنوز هم همین را میگویم.
پردهی سوم(دریچهای به سوی روشنایی یا تمدید تاریکیها؟!)
گاهی حادث شدن یک اتفاق ویژه میتواند به لحظات شیرین یک زندگی بدل شود، درحالیکه به سرانجام نرسیدن همان رخداد منجر به ادامهی روزگار روزمره و ملالآور سابق خواهد شد؛ اینروزها مسیری را پیگیری و دنبال میکنم که مقصدش، هم توانایی ایجاد انگیزهای اعجازآور در قلب و روحم را دارد، هم میتواند تیرگیهای ذهنیام را به انحای مختلف وسعت ببخشد. فارغ از نتیجه و به قول چاپلین "خوشبختی، فاصلهی میان دو بدبختی است!"
پردهی چهارم(خواب):
از همان دوران کودکی هروقت غم عالم روی سرم هوار میشود، به خواب پناه میبرم؛ چند نمونهی خاص از این رفتار را به یاد دارم، بعد از اینکه عمویم پدرم را _که مدت تقریباً زیادی مریضاحوال بود_ از بیمارستان آورد و گفت:"کلی عکس و آزمایش گرفتن، ولی کسی درست نمیفهمه چشه." خوابیدم، بعد از شنیدن علت قطعی بیماری مهلکم از زبان پزشک و گوش کردن به جزئیات مراحل غیرمنتظرهای که باید صورت میگرفت و آگاهی از عوارضی که تا پایان عمر قرار بود با آنها روزگار بگذرانم هم بدون رد و بدل کردن واژه و فشار به غدد اشکی عازم مترو شدم و تمام مسیر را خوابیدم، وقتی داور سوت پایان فینال واقعی آسیا را زد و پرسپولیس(بخوانید معشوقم) دو بر یک از تیم کرهای شکست خورد و نایبقهرمان شد هم خوابیدم...! تعبیر خودم این است که خواب هم مثل مرگ، میتواند ناخوشایندی لحظات را به گونهای از فراموشی مطلق بسپرد. عمیقاً بابت این سازوکار دفاعی از هستیبخش یکتا سپاسگزارم.
پردهی پنجم(دوپامین):
چندصباحیست که در مواقع بروز فکر و خیالهای آواره و اعصابخردکن، بهصورت ارادی دستور ترشح بیدلیلِ دوپامین را به مغزم صادر میکنم، شاید ازنظر علمی این مهم بیمعنا بهنظر برسد ولی ایرادی ندارد، چون برای من نیز علمی که قادر به توجیه این فرایند نیست کاملاً بیمعناست.
چندوقتپیش مادرم پس از یادآوری و ردیفکردن مجموعهای از تمامی ماجراها و دغدغههای موجود در خانه، خانواده و فامیل، حجم فعالیتهایی که باید برای بهبود مسائل انجام شود را به چندمورد از کارهایی که باید فردای آنروز در زمینههای مختلف انجام میدادم پیوند زد و با لحنی نیمهنگران درمیان گذاشت؛ در پاسخ گفتم:" شاید باورت نشه ولی همهش درست میشه، هیچ کار خاصی هم نیاز نیست انجام بشه، من هیچ اضطرابی ندارم." با چهرهای که در آن نگرانی جای خود را به شگفتزدگی داده بود گفت:"آفرین! همیشه دوست داشتم پسرم همینقدر آروم و آسوده و(با کمی مکث) تنِ لَش باشه." وقتی با خنده و تحسین مکرر من روبرو شد خودش هم نتوانست نخندد و مشکلات انگار بهیکباره حل و فصل شدند.
پردهی ششم(نمیشه غصه ما رو یهلحظه تنها بذاره؟!)
دیرزمانیست که میدانم ضایعهها باهم میآیند، همانروزی که متوجه میشوی یکی از بزرگترین آرزوهایت درحال نقشبرآبشدن هستند داخل حیاط خانه میروی و با جسم بیجان حیوان خانگیات مواجه میشوی، هنوز چنددقیقهای از کفن و دفنش نمیگذرد که به خیابان میزنی و بعد از چندسال با مادر یکی از همکلاسیهای دبستان که بیشتر از کس و کارت پیگیر زندگی و کار و بارت هست رودررو میشوی و مجبوری سلام و احوالپرسی زنندهای را بهجای بیاوری؛ یعنی همانکس که همیشه آمار کنجکاویهای گستاخانهاش را از دوست و آشنا میشنیدی، آنروز بیبروبرگرد باید از نزدیک ببینی، به خانه برمیگردی و خبر ناگواری از احوال یکی از بستگان نورونهایت را قلقلک میکند، گوشی را روشن میکنی و...!
مذهبیها میگویند لقد خلقنا الانسان فی کَبَد (به این مفهوم که خدا انسان را در رنج آفریده است)، غیرمذهبیها آن را بدبیاری و بداقبالی ناشی از تولد در خاورمیانه میدانند، آتئیستها اسمش را...، هرچه که هست بهقول حسین منزوی عزیز: "نمیشه غصه ما رو یهلحظه تنها بذاره، نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره!"
پردهی آخر(بهکجا چنین شتابان؟!):
یکی از معدود سریالهای ایرانی موردعلاقهام "به کجا چنین شتابان" است، اول بهخاطر متن هوشمندانهی فیلمنامه و هدفی که مجموعه دنبال میکند، دوم بهخاطر درخشش بیکم و کاست بابک حمیدیان(بازیگر موردعلاقهام) و بازی بیمثال آهو خردمند(در نقش یک مادربزرگِ تراز)، سوم موسیقی تیتراژ پایانی که علیرضا افتخاری مثل همیشه در آن اثری بهیادماندنی از خود بهجای گذاشته است، نکتهی آخر اما همین عبارتِ نام مجموعه است، نامی که برگرفته از شعر زیبای محمدرضا شفیعی کدکنیست، گاهیاوقات که عواطف و احساساتم بر افکار و اعمالم چیره میشوند، پژواک این پرسش در راهروهای مغزم مثل یک ترمزدستی عمل میکند؛ میدانم که فاصلهی میان اوج عزت و حضیض ذلت گاهی از مویی باریکتر است، "شتابان" رفتن در جادهی علایق لزوماً "شتابان" رسیدن به مقصد را به ارمغان نمیآورد...!
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را!»
حسن ختام:
مصریان باستان اعتقاد داشتند
که پس از مرگ، از آن ها
تنها دو سوال پرسیده می شود:
آیا شادی را یافتی؟!
آیا شادی را آفریدی؟!
•لئو بوسکالیا•
پست قبلی: