ویرگول
ورودثبت نام
~پرواز بر روی اقیانوس~
~پرواز بر روی اقیانوس~https://t.me/kaito_ohikari
~پرواز بر روی اقیانوس~
~پرواز بر روی اقیانوس~
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

°به یاد تو...°

گاهی اوقات یک داستان‌هایی وجود دارد که تا عمق وجودت می‌خواهی در یک جایی تنها باشی و از ته دل، خودت را خالی کنی، انگار که با هر قطره اشک کمی از آشوب درونت کمتر شود، شاید با خود بگویی اینها یک داستان است و ساختهٔ تخیل یک فرد، اما بعضی هاشون رنگ دارن، حس دارن و تو غرق میشی در تمام این داستان...

او مانند هرکس دیگری آرام بود، دلش یک آرامش میخواست به همراه شخصی که با تمام بدن‌اش اورا درخواست می‌کرد.

گاهی اوقات آرام و خوب بودن اورا این‌چنین تعبیر می‌کردن که او وظیفه‌اش است و باید اینگونه باشد؛ از حال دلش خبری نداشتند و او کسی‌را نداشت که حرف دلش را به او بزند و کمی آرام بگیرد..

هرکسی که اورا میدید، با خود فکر می‌کرد که او هیچ کم و کاستی ندارد و خوشبخت ترین شخص است...دور و برش تا دلت بخواهد آدم بود که خودشان را دوست او صدا می‌زدند، اما اینگونه نبود...

در جای جای زندگی‌اش فقط دنبال جلب رضایت بود، انگار که این حس به بدن‌اش پیوند خورده و باید انجام‌اش می‌داد.. هیچکس حتی از او نمی‌پرسید که آیا از ته خوشحال است یا نه؟زندگی‌اش خوب است؟ آیا احساس آرامش می‌کند؟

همه دنبال این بودند که در کنارش احساس خوبی بهشون دست بدهد و از دوستی با او پز بدهند؛ اما او دنبال این نبود..او میخواست که زندگی‌اش آرامش داشته باشد و خوشحال در کنار عزیزان‌اش زندگی کند، اما...نشد.

در پی این اتفاقات تکراری زندگی‌اش شخصی را دید؛ که این چرخهٔ تکرار و خوب بودن همیشگی‌اش را بهم زد...

آن فرد شد جانش..جانی که اگر اتفاقی برایش می‌افتاد دنیا را زیر و رو می‌کرد؛ هر روزش را به شوق دیدار با او گذراند و کم‌کم رابطه‌شان بهتر شد، جوری شد که هر روز یک مسیر را باهم می‌رفتند و درباره علایق‌شان صحبت می‌کردند...

آن روز های تابستانی برای آن فرد بسیار زیبا بود، چون با اون گذرانده می‌شد...اما چه بگویم از زمانی که نتوانستند مدت زیادی را باهم باشند...

چرخ روزگار باعث شد که کم‌کم از هم دور شوند و دیگر زمانی برای رویارویی باهم نداشته باشند؛ تنها فردی که از این دوری لطمه خورده بود همان فرد بود.

او از درون نابود شده بود و میل به زندگی را از دست داده بود، زیرا که جانش دارد از او دور می‌شود، چه سخت است که ببینی او می‌رود و کاری از دستت برنیاید...

سرانجام بعد این کشمکش های زیادی که در ذهن‌اش رسوخ کرده بود او بعد یک مدت به خواب پر از آرامش خود رفت..و دیگر کسی نمیتوانست اورا ببیند...

تنها چیزی که از احساسات او به جا مانده بود یک دفتر بود..دفتری که در مواقع بی‌کسی‌اش به او آرامش می‌داد و در مواقع تنهایی نوشتن بود که کمی روح پر طلاطم‌اش را آرام کرده بود و در کنار او ای‌کاش هایی وجود داشت که دیگر به درد نمی‌خورد...

او تنها بود، با اینکه دورش از آدم‌ها شلوغ بود، اما تنها بود..

«داستان‌ها با اینکه تخیلی هستن و از ذهن انسان می‌آید، اما بعضی از آن‌ها روح دارد و می‌توانی حسش کنی و با آن به اصطلاح داستان احساساتت برانگیخته شود.»

آرامشداستانعشقتنهاییآرام
۱۳
۸
~پرواز بر روی اقیانوس~
~پرواز بر روی اقیانوس~
https://t.me/kaito_ohikari
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید