~گربه فروشی خانم لوبیا~
~گربه فروشی خانم لوبیا~
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

دزیره

چه غنمناک بودی ، دزیزه !

مگر چند سال از آن اتفاق می گذرد ، که حتی دیگر نمی گریی ، از کی اشک هایت خشک‌ شده اند؟

وقتی شب ها در کنج اتاق نشسته ای

و در روز ، از پنجره اتاقت به باغ خیره می شوی

و باز می گردی

به آن روز ها

به روز هایی که همراه ناپلئونه در آن باغ قدم می زدید و هر دو ، دست در دست هم نگاه می کردید ؛

به ژوزف ، به ژولی ، به آن عشق اتشین

آه ، دزیره. آن شب را به خاطر داری؟

همان شبی که فرشتگان می رقصیدند و اواز می خواندند و تو می توانستی صدای قدم هایشان را بشنوی ، و او  می گفت :

«داره برف میاد! اگه بارون مارسی برای تو بود...و افتابش مال من ! پس بزار این برف جشن یکی شدنمون باشه!»

آه ناپلئونه

دیدی‌ که‌ چگونه تو به دزیره و عشق او خیانت کردی؟

مردی که چیزی از عشق نمی دانست دختر تاجر ابریشمی را دچار عشق زلال کرده بود

و خود درگیر سیاست های بیرحمانه و خیانت شده بود که سرانجام او را به مرگ کشانید ....

آیا او این را می خواست؟ نمی خواست ....

او آن باغ را با آن خاطرات ، فراموش‌ نخواهد کرد ، ترک نخواهد کرد ، همانگونه که تو او را ترک‌کردی

که آن باغ یاد آور بوسه های اتشین توست ؛

و آه از هر شب که در باغ ، صدای اوای کسی می آید:

«ویالون ها می نوازنند ،

و فرشتگان می گریند ،

و من یقین دارم که تو ، در همان باغ ؛

همچنان به انتظار ناپلئونه نشسته ای ! ... »

                                 _دزیره_

دزیرهدلنوشتهشعررمانعشق
زِندِگیمون یه کارمایِ #پارادوکس وارهِ ... :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید