چه غنمناک بودی ، دزیزه !
مگر چند سال از آن اتفاق می گذرد ، که حتی دیگر نمی گریی ، از کی اشک هایت خشک شده اند؟
وقتی شب ها در کنج اتاق نشسته ای
و در روز ، از پنجره اتاقت به باغ خیره می شوی
و باز می گردی
به آن روز ها
به روز هایی که همراه ناپلئونه در آن باغ قدم می زدید و هر دو ، دست در دست هم نگاه می کردید ؛
به ژوزف ، به ژولی ، به آن عشق اتشین
آه ، دزیره. آن شب را به خاطر داری؟
همان شبی که فرشتگان می رقصیدند و اواز می خواندند و تو می توانستی صدای قدم هایشان را بشنوی ، و او می گفت :
«داره برف میاد! اگه بارون مارسی برای تو بود...و افتابش مال من ! پس بزار این برف جشن یکی شدنمون باشه!»
آه ناپلئونه
دیدی که چگونه تو به دزیره و عشق او خیانت کردی؟
مردی که چیزی از عشق نمی دانست دختر تاجر ابریشمی را دچار عشق زلال کرده بود
و خود درگیر سیاست های بیرحمانه و خیانت شده بود که سرانجام او را به مرگ کشانید ....
آیا او این را می خواست؟ نمی خواست ....
او آن باغ را با آن خاطرات ، فراموش نخواهد کرد ، ترک نخواهد کرد ، همانگونه که تو او را ترککردی
که آن باغ یاد آور بوسه های اتشین توست ؛
و آه از هر شب که در باغ ، صدای اوای کسی می آید:
«ویالون ها می نوازنند ،
و فرشتگان می گریند ،
و من یقین دارم که تو ، در همان باغ ؛
همچنان به انتظار ناپلئونه نشسته ای ! ... »
_دزیره_