ویرگول
ورودثبت نام
ضد|Zed
ضد|Zedسلام به دوستان عزیزم.محمد مهدی هستم عاشق نوشتن و فیلم و سریال و تاریخ!
ضد|Zed
ضد|Zed
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان کوتاه زمزمه درون(خیالی)

رزالی/رابرت
رزالی/رابرت

مکان: آمریکا - نیویورک
زمان: ۲۰۱۷

موقعیت:
مردی به نام رابرت موریسکی (ریچارد مدن)، استاد دانشگاه هاروارد و مدرس تاریخ و فلسفه، در جلسه‌ای خصوصی به عنوان استاد راهنما با دانشجویی به نام رزالی اسکمندر (کریستین استوارت) روبه‌رو می‌شود. رزالی که از درس و دانشگاه ناامید است و می‌خواهد به‌خاطر شرایط خانواده‌اش ترک تحصیل کند، در تلاش است تصمیمش را عملی کند. اما رابرت می‌کوشد او را منصرف کند. گفت‌وگو عمیق‌تر می‌شود و رازهایی برملا می‌شوند...


متن:

رابرت پشت میزش در اتاق نشسته بود و با گوشی‌اش برای همسرش اما پیامک می‌نوشت:
“امروز زودتر میام... شاید برای شام رفتیم بیرون!... بالاخره سالگرد ازدواج‌مونه.”

می‌دانست که اما به‌ندرت سالگرد ازدواجشان را به خاطر می‌آورد و همین بهانه‌ای بود تا او را خوشحال کند. عاشقانه‌های رابرت و اما زبانزد بود، و همین گاهی برایش سخت می‌شد؛ چون همیشه می‌ترسید مبادا زندگی شادی که دارند، از هم بپاشد.

او دکمه‌ی ارسال را زد و درست همان لحظه صدای تق‌تق در آمد.
– “بله؟”

در به‌آرامی باز شد و دختری با موهای چتری نامرتب، تیشرت قرمز با نماد صلح روی آن، شلوار جین راسته و کیفی روی دوشش داخل آمد. روی دست راستش خالکوبی‌های درشت و بزرگ خودنمایی می‌کرد.
– “می‌تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟”

رابرت بلافاصله او را شناخت. بلند شد و با احترام اجازه‌ی ورود داد:
– “حتما!”

دختر داخل آمد. زیر چشمانش گود افتاده بود و ظاهرش به‌هم‌ریخته به نظر می‌رسید، انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.
– “می‌تونم بشینم؟”
– “بله، حتما...”

رابرت به صندلی اشاره کرد و او نشست. از ظاهرش معلوم بود که ناراحت است.

رابرت گفت:
– “خب...”

دختر مضطرب بود. با نگاه‌های سرسری اتاق و کتابخانه را برانداز می‌کرد، پشت سرش را می‌خاراند و مردد بود؛ خودش هم نمی‌دانست چرا به این اتاق آمده. رابرت استادش بود، نه آن‌قدر صمیمی که بخواهد مشکل شخصی‌اش را با او در میان بگذارد. ولی با این حال، چیزی درونش می‌خواست این کار را بکند... چرا؟ حتی خودش هم نمی‌دانست.

بعد از سکوتی سنگین، رابرت دوباره گفت:
– “خب...”

دختر تکانی خورد و گفت:
– “فکر کنم این درست نباشه... (مکث)... ببخشید!”

بلند شد و خواست برود. اما رابرت که دغدغه‌مندانه متوجه شد او به کسی نیاز دارد تا پناه بگیرد، سریع از جا بلند شد:
– “هی!”

دختر ایستاد.

“من وقت دارم. اگه بخوای می‌تونیم با هم صحبت کنیم. البته هرطور راحتی. اما خیلی وقت‌ها دانشجوها احساس می‌کنن حرف زدن با یه نفر – حتی یه غریبه – کمکشون می‌کنه راحت‌تر کنار بیان. اصراری نمی‌کنم، ولی اگه بخوای در خدمتم.”

دختر چرخید. نگاهی مظلومانه و مستأصل به رابرت انداخت:
– “یعنی اشکالی نداره؟”
– “ابداً!”

با بند کیفش بازی می‌کرد و در نهایت دوباره برگشت و روی صندلی نشست. رابرت با دقت او را زیر نظر داشت؛ می‌خواست کمک کند.

دختر گفت:
– “اسم من... رزالی اسکمندرِ.”

نگاهی به رابرت انداخت. دلش می‌خواست او بشناسدش. رابرت این را فهمید و ناامیدش نکرد. نه اینکه بخواهد دروغ بگوید؛ قبلاً او را دیده بود. اما اینکه بگوید می‌شناسدش، تاکتیکی بود برای ایجاد حس راحتی.

“اسکمندر؟!... آهااا... آره! کلاس تاریخ فلسفه!... چهارشنبه صبح، درسته؟”
رزالی بالاخره لبخند زد:
– “بله، درسته.”
– “می‌شناسمت... دانشجوی خوبی هستی.”
– “نه واقعاً!” (با نیشخند)
– “چرا، واقعاً!... دانشجوی خوبی هستی.”

رزالی احساس خوبی داشت. انگار چند لحظه‌ای بود از کابوسی بیدار شده. اما دوباره لبخندش محو شد؛ افکار تاریک و منفی به سراغش آمدند و یادش افتاد برای چه به آنجا آمده است.

“می‌دونم خواسته‌ی زیادیه... ولی می‌تونم یه سیگار بکشم؟”

رابرت ابرو بالا انداخت و تعجب کرد. با این حال، برای کمک باید کمی با شرایط او کنار می‌آمد. خودش هم سیگار می‌کشید، اما هیچ‌وقت در اتاق و فضای بسته این کار را نمی‌کرد. با این حال، چون می‌خواست به رزالی کمک کند، بلند شد و پنجره‌ی پشت سرش را باز کرد. با لبخند برگشت و گفت:
– “حالا می‌تونی.”

رزالی زیپ جلوی کیفش را باز کرد، پاکت سیگار را بیرون آورد و هم‌زمان دست دیگرش را داخل کیف می‌چرخاند تا فندک پیدا کند، اما موفق نشد. رابرت کشوی میزش را باز کرد و فندک فلزی طلایی‌اش با حکاکی WWII – یادگاری پدربزرگش – را بیرون آورد.

وقتی رزالی چشمش به فندک افتاد، برق خاصی در نگاهش پدیدار شد:
– “شما هم؟!”
– “داشتن فندک لزوماً به این معنی نیست که یه نفر سیگاریه... ولی خب بعضی وقتا... البته اگه همسرم بفهمه زنده‌م نمی‌ذاره!” (می‌خندد)

رابرت فندک را به سمتش پرتاب کرد و او در هوا گرفت. سیگار را میان لب‌هایش گذاشت و با اولین تلاش روشن کرد. پک عمیقی زد و دودی غلیظ بیرون داد. بعد فندک را جلوی چشمانش گرفت و با دقت نگاه کرد:
– “خیلی قشنگه!”
– “یادگاریه.”

–این فندک از برلین ۱۹۴۵ اومده.

–جدی نمی‌گی!

–چرا... یادگاری پدربزرگمه. تو جبهه غربی می‌جنگید... البته حالا دیگه در قید حیات نیست.

–متأسفم...

–ممنون.

رزالی بلند شد و فندک را آرام روی میز گذاشت. رابرت دوباره آن را در کشو گذاشت. دختر سکوت کرده بود، انگار می‌خواست تا پایان سیگارش صبر کند. همان لحظه صدای “دینگ” پیامک گوشی رابرت در فضا پیچید.
روی صفحه نوشته بود: “امشب مامانم میاد خونمون عزیزم... باید بذاریم برای یه وقت دیگه!”

رابرت با خواندن پیام، چهره‌اش در هم رفت. زیر لب و با عصبانیت زمزمه کرد: “عجوزه پیر...”

رزالی که تغییر حالت او را دیده بود، با تردید گفت: “اگر کار دارید، می‌تونم برم.”

– نه، به هیچ وجه... فقط خبری شنیدم که انتظارش رو نداشتم. همین.

رزالی خاکستر سیگارش را نگاه کرد: “زیرسیگاری داری؟... البته می‌دونم بی‌ادبیه.”

– زیرسیگاری نه... ولی می‌تونی از اون ظرف جلوی دستت استفاده کنی.

رزالی با تعجب نگاهی به ظرف شیشه‌ای انداخت؛ بسیار ظریف و پر از حکاکی‌های هنرمندانه بود.

– مطمئنی روی این؟!
رابرت لبخند بی‌حوصلگی زد و گوشی را کنار گذاشت. هرچند خبر آمدن مادرزنش ذوقش را کور کرده بود، اما حفظ ظاهر کرد: “اون ظرف قشنگه... ولی کار ما رو راه می‌اندازه. همین مهمه.”

رزالی شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی خاکستر سیگارش را داخل ظرف تکاند. هنوز نیمه سیگار مانده بود، اما آن را خاموش کرد و به صندلی تکیه داد: “نمی‌دونم چرا اینجام... حتی مطمئن نیستم آدم مناسبی رو برای گفتن این موضوع انتخاب کردم.”

رابرت آرام گفت: “هیچ‌وقت آدم کاملاً مناسبی پیدا نمی‌شه... باید دل به دریا زد. شاید به خشکی رسیدی.”

-نمی‌خوام استعاری حرف بزنیم.

-استعاره‌ای نگفتم.

-حق با شماست... (کلافه بود)

مکثی کرد و سپس با نفس عمیق: “باشه... دل به دریا می‌زنم... می‌خوام انصراف بدم.”

انصراف؟!

--ترک تحصیل...

رابرت چند لحظه سکوت کرد. نمی‌خواست مثل دیگران بی‌تفاوت به نظر برسد: “خب... حتماً دلیل محکمی داری که همچین تصمیمی گرفتی.”

-هفته پیش پدرم تصادف کرد...

خیلی ناگهانی گفت و ادامه داد: “و هفته پیش هم مُرد. ریه‌اش پاره شده بود، خونریزی داخلی... خب، بقیه‌شو راحت می‌شه حدس زد.”

رابرت شوکه شده بود. سطل آب سردی روی سرش ریخته بودند.

-خیلی متأسفم...

-آره، می‌دونم... خیلی‌ها گفتن. ولی همه‌مون می‌دونیم این جمله فقط یه مزخرف تسلی‌بخشه.

-حادثه وحشتناکی بوده...

-نمی‌خوای ادامه‌شو بشنوی؟!

رزالی با خونسردی گفت، صورتش مثل گچ سفید و بی‌حالت بود:
“یه برادر کوچیک دارم. اسمش مایکلِ، ۱۲ سالشه. میره مدرسه ادوینگتون... بهترین جایی که می‌تونستیم براش پیدا کنیم. پدرم کارگر ساختمونی بود. برای اینکه مایکل بتونه اونجا درس بخونه، از همه‌چیز زدیم. برای هزینه‌های دانشگاه خودم، وام گرفتم و شب‌ها تا نصفه‌شب کار می‌کردم. ولی حالا... پدرم مرده. کسی جز اون رو نداشتیم. پس برای اینکه مایکل بتونه ادامه بده، مجبورم تمام‌وقت کار کنم...”
(نیشخندی زد و زیر لب زمزمه کرد) “چرا دارم اینا رو به تو می‌گم؟!”

رابرت در حالی که با شنیدن حرف‌هایش در عذاب بود، آهی کشید. خبر آمدن مادرزنش همزمان با اعترافات رزالی، فشارش را دوچندان کرده بود. اما از طرفی میل عجیبی داشت که کمکش کند:

-شرایط خیلی دردناکیه... راستش نمی‌دونم چی بگم. ولی اگر مطمئن بودی، اینجا نمی‌اومدی. درسته؟

رزالی آهی کشید: “فلسفه... وقتی شروع کردم، فکر می‌کردم چیزی بیشتر از یه مشت سؤال و جواب‌های بی‌معنیه که کسی حوصله‌شو نداره. اما... نمی‌دونم. دوستش دارم. شاید چون هیچ‌کس درست نمی‌فهمتش. یه جور حس خاص بودن میده... مثل یه ابرقهرمان.”

رابرت لبخندی محو زد: “باورت میشه توی این ده سالی که تاریخ فلسفه درس دادم، هیچ‌وقت از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم؟! خیلی جالبه. به نظرم ارزش داره یه کتاب دربارش نوشت.”

“آوووو!... کتاب؟! بی‌خیال!”
“به نظرم فوق‌العاده است!”
با تعجب: “چی؟!”
“طرز فکرت!”
“واقعاً؟!”
“به نظر من که هست... به‌نظرم واقعاً خاصی! شاید چون اولین کسی هستی که از رشته‌ای که می‌خوانی متنفر نیست!”
“درسته!”

فضا دوباره جدی شد. رزالی با دست صورتش را مالید، انگار بخواهد خواب از سرش بپرد.
رابرت گفت:
“با این حال، به خاطر پدرت واقعاً متأسفم... در جایگاهی نیستم که بخوام همدردی کنم، هیچ‌کس نمی‌تواند باشد. به‌نظرم اگر همچین کاری کنیم، کمی ریاکارانه است... با این حال، حداقل تا آنجایی که من فهمیدم، می‌خوای یا منصرفت کنم یا تأییدت کنم! درسته؟”

رزالی سری به نشانه تأیید تکان داد و به ته سیگارش خیره ماند.
رابرت نفس عمیقی کشید و گفت:
“اینکه می‌خوای برای برادرت دست به نوعی فداکاری بزنی...”

رزالی با عصبانیت ناگهان حرفش را برید:
“فداکاری نه! ازش بدم میاد!چاپلوسانه است، میگیم تا ضعف‌های خودمان را بپوشانیم!...فداکاری یعنی تسلیم شدن...وقتی چاره‌ای نداری!”

رابرت ابرویی بالاانداخت و گفت:«شاید اینطور هم نباشد!....یعنی به نظرم نگاهت به مقوله فداکاری زیادی بدبینانه است!»

– نمیخوام وارد بحثش بشم!...چون برای گپ زدن درباره الفاظ اینجا نیستم!

رابرت کمی جا خورد ولی ادامه داد:
“با این حال می‌خوای برای اینکه برادرت به مدرسه بره و از پس هزینه‌هاش هم بربیاد، از رشته‌ای که دوست داری بگذری! نظر منو می‌خوای؟ به نظرم تصمیم شجاعانه‌ایه. شاید خوشت نیاد ولی از نظر من این یک فداکاری ارزشمند و بزرگوارانه است.”

“پس می‌گی کار درستی می‌کنم که انصراف می‌دم!”

رابرت قیافه‌اش درهم رفت. به صندلی‌اش تکیه داد، خیره به سقف شد و گفت:
“اگر بگم انصراف نده، چی می‌گی؟!”
“چی؟”
“فرض کن من بهت می‌گم انصراف نده و ادامه بده. اون وقت چی کار می‌کنی؟”
“اون وقت می‌پرسم پس به جاش چه غلطی کنم؟!”
“منطقیه!...” (به رزالی نگاه کرد که خیره‌اش بود) “چیزی از این تصمیم به برادرت گفتی؟”
“معلومه که نه! اون فقط دوازده سالشه... این چیزها رو درک نمی‌کنه!”
“به نظرم باید بهش بگی!”
“احمقانه‌ست!”
“اون بالاخره بزرگ می‌شه. اگر بفهمه خواهرش از تمام رویاها و آرزوهاش دست کشیده تا اون درس بخونه، فکر می‌کنی عذاب وجدان راحتش می‌ذاره؟!”

رزالی سکوت کرد و چیزی نگفت.
رابرت ادامه داد:
“من نمی‌تونم بهت بگم انصراف بده یا نه... حتی کوچک‌ترین اشاره‌ای که تو رو به سمتی مایل کنه، اشتباهه. این تصمیمی‌یه که فقط خودت باید بگیری. زندگی خود توئه. حتی کوچک‌ترین حق انتخابی نباید به دیگران بدی، رزالی! اینو می‌گم تا بعداً اگه پشیمون شدی، تقصیر رو گردن کسی نندازی. آدم‌ها عادت دارن وقتی گند می‌زنن، بهونه میارن تا ثابت کنن خودشون هیچ نقشی نداشتن... شاید یه روز همه‌چی رو بندازی گردن برادرت! یا حتی پدرت!”

رزالی با شنیدن نام پدرش با غضب به رابرت نگاه کرد.
رابرت گفت:
“منظوری نداشتم... من فلسفه خوندم، ولی تا حدی هم روان‌شناسی بلدم. نه از کتاب، از تجربه! آدم‌هایی رو دیدم که فداکاری کردن ولی بعداً پشیمون شدن. فداکاری به خودی خود ارزشمند نیست... یکی خودش رو برای هیتلر جلو توپ می‌اندازه، یکی دیگه برای دشمنان هیتلر. وقتی هیتلر رو شناختیم، اون‌وقت می‌تونیم قضاوت کنیم کدوم ارزشمند بوده و کدوم بی‌ارزش...باهات موافقم که فداکاری یعنی تسلیم شدن، ولی تسلیم چی شدن؟!اون مهمه!”

“می‌گی بی‌فایده بوده اومدنم اینجا؟!”
“اگر برای اینکه بهت بگم انصراف بده یا نده اومدی، آره... بی‌فایده بوده. ولی اگه دنبال کمکی بودی برای رسیدن به جواب، به نظرم کاری که می‌خواستی رو کردم. باید خودت بهش برسی.”
“از روان‌شناس‌ها خوشم نمیاد.”
“منم همین‌طور... با یکی‌شون زندگی می‌کنم!” (منظورش همسرش اما بود)

هر دو خندیدند.
“همش دنبال اینن که مغزتو کالبدشکافی کنن... آخرش چی می‌مونه؟ کله‌پاچه!”

رزالی در حالی که به شوخی‌های رابرت می‌خندید، عمیقاً عاجز شده بود، ولی به نظر می‌رسید حرف‌های رابرت توانسته بود تا حدی آرامش کند.
“نمی‌دونستم استاد شوخ‌طبع هم داریم!”

“فلاسفه خدایگان طنزند! آن‌ها دنبال پاسخی می‌گردند تا به انسان‌ها بفهمانند باید چه کنند... اما هرچه بیشتر تلاش می‌کنند، بیشتر می‌فهمند انسان غیرقابل‌پیش‌بینی است. گاهی فقط باید نشست و نگاه کرد که دارند چه می‌کنند. شاید راه‌حل درست این باشد که بگذاری هرکس تصمیم خودش را بگیرد.استادی داشتم وقتی در کالج استیسی براوون درس می‌خواندم... در لیورپول بود.”

رزالی با تعجب گفت: “انگلیسی هستی؟! به خاطر لهجه‌ات...”
“اصلاً! در اصل استرالیایی‌ام، ولی در انگلستان بزرگ شدم و حالا هم در آمریکا زندگی می‌کنم! کجا بودم؟ ها!... استادی داشتم به اسم ادموند لاینورد... الان مرده، ولی آن زمان وقتی در گروه‌های کوچک با او بحث می‌کردیم، یک‌بار حرفی زد که (به شقیقه‌اش اشاره می‌کند) در ذهنم حک شد. گفت: هنر چگونه زیستن از آنِ کسانی است که وقتی می‌میرند، از بیان یک جمله عاجز نمانند “خوش گذشت”. به همین سادگی... با همه سختی‌ها و گرفتاری‌هایش، خوش گذشت!این به این معنا نیست که فقط خوش بگذرد. زندگی حاصل تکاملِ جمع اضداد است.”

رزالی لبخند زد: “دوباره داری درس می‌دی؟!”
رابرت خندید و گفت: “حق با توئه... پرحرفی کردم!”

صدای پیام گوشی‌اش بلند شد: “برای شام... باید خرید کنی...” و بعد لیستی طولانی.
رابرت زیرلب ناسزایی نثار مهمان ناخوانده‌شان کرد: “پیرزن عوضی.”

این‌بار آن‌قدر بلند گفت که رزالی شنید:
“مشکلی پیش اومده؟”
رابرت با حرص تایپ کرد: “باشه”، بعد گوشی را خاموش کرد و روی میز گذاشت:
“یکی از همون گرفتاری‌ها!”

رزالی آهسته گفت: “پس... بهتره دیگه برم.”
“چی؟!... ها! نمی‌دونم این جلسه رو چطور ارزیابی می‌کنی ولی در نهایت می‌خواستم بگم: تصمیمی بگیر که موقع مرگ، وقتی بگی خوش گذشت، حس نکنی داری به خودت دروغ می‌گی! آدم‌ها خیلی راحت‌تر به خودشون دروغ می‌گن تا به دیگران...”
“حق با توئه.”
“پس به نظرت جلسه خوبی بود؟”
رزالی کیفش را برداشت، از جا بلند شد و گفت: “فکر کنم می‌توانست بهتر باشد!”
“لعنتی!”
“شوخی کردم!”
“آووو، پس شوخی هم می‌کنی!”
“خودت گفتی فلاسفه خدایگان طنزند!”
“خیلی خوشحالم که اینو می‌شنوم!”

رزالی جلو رفت، به رابرت نزدیک شد و دستش را دراز کرد. رابرت سریع از جا بلند شد و با او دست داد.
رزالی با لبخند: “ممنون که وقت گذاشتید!”
رابرت: “منم ممنونم که به حرف‌هام گوش کردی... شنونده خوب این روزها کم پیدا می‌شه!”

رزالی سرانجام جدا شد و به سمت در رفت. وقتی خواست بیرون برود، لحظه‌ای میان چارچوب ایستاد، برگشت و بعد از مکثی کوتاه با نیشخندی گفت:
“شاید مارگارت خیلی هم زن بدی نباشه...”

و رفت، در را بست.

رابرت خشکش زد. مارگارت؟! اسم مادرزنش بود. مطمئن بود رزالی نباید هیچ چیز درباره او بداند. جمله‌ی طعنه‌آمیزش ـ “شاید خیلی هم زن بدی نباشه” ـ او را به شک انداخت. دلهره‌ای وجودش را گرفت بی‌آنکه دلیلش را بفهمد. سریع از پشت میز برخاست و از اتاق بیرون رفت. کسی آنجا نبود. جلوتر هم رفت، راهروها را نگاه کرد... هیچ‌کس.

فقط کارگر خدماتی را دید. پرسید: “دختری با این مشخصات دیدی؟”
او جواب داد: “نه!”

همه‌چیز عجیب و غیرعادی بود. هیچ توضیحی پیدا نمی‌کرد.

به اتاق برگشت. چشمش به میز افتاد. مطمئن بود رزالی سیگارش را روی ظرف شیشه‌ای زیبای روی آن خاموش کرده بود... اما...

اثری از ته سیگار و خاکستر نبود. ظرف کاملاً تمیز و دست‌نخورده بود.

 

 

 

دخترفلسفهداستانرازآلودکوتاه
۱
۰
ضد|Zed
ضد|Zed
سلام به دوستان عزیزم.محمد مهدی هستم عاشق نوشتن و فیلم و سریال و تاریخ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید