مانا
مانا
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان کوتاه "شب سردی بود"

شب سردی بود.رکبار و طوفان می آمد.نشسته بود تا داستانش را تمام کند.دست که به قلم می‌برد همه چیز از یادش میرفت.
آتشی زیر. سیگاری که دوستش بتازگی از فرنگ برایش آورده بود زد و و روشن کرد بلکه شاید بتواند بنویسد و ذهنش کمی باز شود و چیزی به ذهنش خطور کند.
اولین نخ را کشید اما باز هم نتوانست داستان را تمام کند.
دخترک داستان همانطور ایستاده منتظر مانده بود تا ببیند بالاخره چه در انتظارش است.
نویسنده ی داستان ترسیده بود نمی‌دانست باید چه کند از طرفی نمی‌خواست دخترک را به کشتن بدهد و از طرفی داستان از ابتدا طوری چیده شده بود که دخترک باید در این قسمت داستان خودش را به دار می آویخت.
آه!دخترک بیچاره روی تخته چوبی ایستاده طناب دار دور گردنش علاف و بیکار منتظر نویسنده بود.
نویسنده داشت با خودش کلنجار میرفت به طوفان نگاه می‌کرد و ب شیشه های اتاق که از ترس شب داشتند به خود میلرزیدند آن شب همه داشتند از ترس فریاد می‌کشیدند.همه از نویسنده می‌خواستند دخترک را نجات دهد.
نویسنده ایستاده به رعد و برقی خیره شده بود که به نزدیکی شیشه های اتاق می‌رسید و با قیافه ای ترسناک هما غم زده التماسش می‌کرد و نگاهش را هزار تمنا بود...به خودش آمد دید از بسته ی سیگار فرنگی هیچ نمانده به سراغ دفتر و قلم رفت تا خواست بنویسد دید دخترک داستان ناامید تر از همیشه خودش زیر تخته چوب زده و....


#داستان

@maddgirlnotes

داستانداستان کوتاهداستانکداستان غمگین
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید