مانا
مانا
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

نویسنده ی خاموش

میخواست بنویسد .

ذهنش اما،درست لحظه ای که دست به قلم می برد دیگر کار نمیکرد.گویی تمام دنیا خالی میشد همه چیز تهی از معنا و هیجان میشد حتی یادش میرفت که خودش دیروز در کلاس درس نویسندگی چه گفته و چه باید بکند؟!

دلهره و ترس تمام وجودش را فراگرفت.خودش بود دوباره آمد و پیدایش شد با آن قیافه ی منحوس و صدای نکره اش حتما دوباره میخواهد آواز های بی معنا بخواند.

نمیتوانست پلک بزند حس میکرد کل بدنش قفل شده و سرد شده است حس یخ زدگی میکرد موهای تنش سیخ شده بود و حتی نمیتوانست سرش را تکان بدهد.ترس و دلهره تمام وجودش را فراگرفته بود و میتوانست تک تک اعضای بدنش را که در حال متلاشی شدن هستند حس و لمس کند.بدنش بی حس شده بود.

در ذهنش:دوباره آواز خواندن هایش شروع شد.

سرش تیر میکشیدحس میکرد سرش به چند قسمت تقسیم شده و از هم جدا شده است میتوانست مغزش را حس کند که چگونه دارد از هم متلاشی و نابود میشود.

صدای آواز ها در گوشش بلند و بلند تر شدند آنقدر که شروع کرد به جیغ کشیدن...

_اوه الان ساعت چهار صبحه.

درحالیکه بی حال وسط اتاق افتاده بود و به ساعت مچی روی دستش خیره شده بود این جمله را گفت.درست سه ساعت پیش در همین اتاق دوباره آن پیرمرد مزاحم همیشگی ظاهر شد و شروع کرد به آواز خواندن و آنقدر صدایش بالا رفت تا تشنج کرد و سه ساعت بیهوش بود.

به زور از جایش بلند شد نمیدانست باید چکار کند فقط توانست به دیوار تکیه دهد و بنشیند.مغزش از همیشه خالی تر بود هیچ چیز به ذهنش نمیامد.

میخواست خودش را ملامت کند که دوباره نتوانسته بنویسد و داستانش را نیمه تمام رها کرده و آن توهمات دوباره برگشتند ولی حتی ذهنش قدرت ملامت کردن هم نداشت.

تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که به سراغ دفتر و قلمش برود.حتی میترسید بخوابد و دیگر بیدار نشود.

از جا بلند شد و پشت میز تحریر قهوه ای سوخته اش نشست که مادرش وقتی دبیرستانی بود،برایش خریده بود.دستش را به زور به قلم برد و درست در لحظه ای که میخواست شروع به نوشتن کند سرش گیج رفت و چشمانش شروع به سیاهی رفتن کردند.

سرش را بلند کرد و چشمانش را باز کرد و جا خورد.

خودش را درحالی دید که تیغ به دست راست گرفته و روی رگ دست چپ گذاشته و جلوی آینه ی حمام است درحالیکه آن پیرمرد مزخرف هم پشت سرش ایستاده و در گوشش دارد با همان صدای نکره ی همیشگی آواز میخواند.

آنقدر شوکه شد که حس میکرد نمیتواند هیچ کاری کند.تمام بدنش مثل سنگ سفت شد و در لحظه ای مثل پنبه نرم شد.سرش گیج رفت و به زمین افتاد و وقتی چشمانش را باز کرد پیرمرد را دید که دارد وسط خون هایی که از رگ دستش رفته بلند میخندد...

داستانداستان کوتاهداستان کوتاه غمگیننویسندهتوهمات
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید