مینوشکا
مینوشکا
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

بریده هایی از ذهنی گمگشته۱

زل زده بودم به پاهایم!
نمیدانم نشسته بودم، درازکشیده بودم یا داشتم راه میرفتم ،فقط میدانم زل زده بودم به پاهایم و ازهرجهت ،به هرچیزی که نگاه میکردم غریب بنظر می آمد. غریب و غریبه!
ازوقتی یادم می آید مادرم چاق بود! شایدمیشد گفت" اضافه وزن دارد" و من این رااصلامتوجه نبودم تاوقتی درکلاس پنجم دبستان ،برای جشن گرفتن روزمعلم پارچ کم آمد و من دوتاازدوستان عزیزم را راهی کردم خانه‌ی خودمان برای آوردن پارچ برای پذیرایی؛ مادرعزیزترازجانم هم قشنگ ترین پارچه های چینی وشیشه ای خانه اش را که مخصوص پذیرایی از مخصوص ترین مهمانانش بود،را داده بود دست دوالف (؟، علف؟) بچه که برسانندبه دخترش وتا تمام شدن آن روز معلمم آن هارا درآغوش گرفته بود که اتفاقی برایشان نیفتد! نگذاشت استفاده کنیم وآخر شب هم به تلفن خانه مان زنگ زد و گفت: آهوخانم دیگرازاین کارها نکن، مگر شما چندتا پارچ عزیزکرده‌ی مخصوص مهمان دارید!
بعدددد یکی ازدودوست به آن یکی گفته بود: "مامانش چقد چاقه!" . وآن دوست بامن خیلی دوست تر بود! آورد این حرف راگذاشت کفِ دستم، جانم برات بگوید که فقط گردبادی بسیارشیک و باوقار درذهنم می‌رقصید و می‌چرخید و من فکرمی‌کردم : یعنی چه! مگرمادرِ‌‌من اصلا گوشت وپوست و استخوان دارد که حالابخواهد کم باشد یازیاد!!
سال های بعد وقتی بالآخره توانستم با "آن" دوستم ،دوباره دوست شوم ؛ یک روز بی مقدمه دستش راگرفتم وگفتم: میدانی مادرِمن چاق نبود فقط بزرگ بود! مادرِمن خیلی بزرگ بود مثل یک کوه! او کوهِ‌نور بود، کوهِ‌طاقت آوردن! کوهِ‌انتظار! اگر مادرم رامی‌شناختی می‌دانستی چه می‌گویم! او ازهمان اولین روزی که فهمیده بودکیست وکجاست چشم انتظاربود! تک تک لحظات زندگی اش را درانتظار گذرانده بود، درابتدا درانتظارِ بخشیده شدن بابت گناه ناکرده! سپس درانتظارِ صاحب یک "برادر" و "پسر" شدن ، وبعدها همیشه و بی‌پایان درانتظارِ بخشیدن بابت گناهی کرده وگناهی ناکرده و دیدن آن "برادر" و "پسر"  ...
به پاهایم زل زده بودم وفکر می‌کردم من کوهِ چی هستم؟ به این نتیجه رسیدم که من هرچه باشم مسلماً کوه نیستم،اصلا مرا چه به بردن بویی از معانی بلند وبالای کوه! تنها وجه اشتراک من و این مخلوق خدا فقط این می‌تواند باشد که هردو مخلوق خدایی‌م و هردو بی‌راهِ‌رفتن.
به پاهایم زل زده بودم و فکرمی‌کردم من چه هستم؟ و کجاهستم که هیچ جوره نمی‌شوند این لعنتی‌ها را زمین گذاشت یااصلا بلندکرد وکمی آن‌طرف‌تر یا این‌طرف‌تر گذاشت؟ واصلا چطور شد که به اینجارسیدم ؟ ازاول همینجا بودم؟ زمینِ زیرپایِ‌من اصلا تکان می‌خورد؟ زمان ازرویِ پیکرِمن عبور می‌کند؟ یعنی اصلا می‌شود یک‌روزی واقعا تمام شود؟ یعنی تمام شوم؟
به پاهام زل زده و بودم و می‌گفتم : اجبار این‌ها به ماندن، ایستادن، دویدن ،رفتن وبرگشتن یا برنگشتن؛ کدام‌یک رواست؟؟

اضافه وزنمادرمهربانیذهنخاطرات
هفتاد نسل ما همزاد غم بوده ست..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید