نخستین بار که دیدمش، ۱۵ دقیقه ای دیر رسیده بود سر قرار. لباس ها و موهایش خیس شده بود. با عجله به سمتِ کافه میدوید. چند دقیقه ای دمِ ورودی ایستاد تا آبِ لباس و موهایش را بچلاند. داشتم با خودم فکر میکردم کاش دنبالش میرفتم تا خیس نشود. البته که در چهره اش نشانی از ناراحتی نبود.
وقتی پیشم آمد با عجله سلامی کرد و نشست و کمی بعد با لبخندی سرشار از شادمانی گفت :" ببخشید داشتم میومدم که بارون اومد و منم وسوسه شدم که یکم زیر بارون خیس بشم. آخه در برابرِ بارون نمیتونم مقاومت کنم."
آن روز با خودم گفتم آخر کدام آدمِ عاقلی آنقدر زیاد زیرِ باران میماند؟! نمیترسد سرما بخورد؟!
بعدتر ها یک شب که دست در دست هم راه میرفتیم از او پرسیدم که چرا باران را آنقدر دوست دارد و جواب داد :" اون موقع که قطره های بارون میریزه روی موها و لباسام، حس میکنم آسمون بغلم کرده. تمامِ غم های دنیا فراموشم میشه و بغلِ آسمون رو با خوشحالی جواب میدم.
حتی جواب آن شبش هم برایم عجیب بود. هیچگاه نمیفهمیدم چرا آنقدر این باران برایش لذتبخش است. من هم از باران بدم نمیآمد، اما برای اون مانندِ تولدی دوباره بود.
آری هیچگاه نفهمیدم
پس از رفتنش هم نفهمیدم
تا اینکه یکی از شب های دلتنگی ام باران آمد
بی اختیار به حیاط خانه رفتم، زیر باران ایستادم و فقط به صدای قطراتِ آب گوش دادم.
حق با او بود ، آسمان مرا در آغوشش گرفته بود. راست میگفت باید خوشحالی میکردم من نیز باید آسمان را در آغوش می گرفتم. آن شب تازه فهمیدم که چرا باران برایش به این اندازه زیبا بود. فهمیدم اما خیلی دیر...
حال هر زمان که قطراتِ باران پایشان به زمین برسد، هرکجا که باشم میروم و بغلشان میکنم.
حداقل میدانم آن زمان هردویمان زیرِ باران باهمیم هرچند دور...