Maryam
Maryam
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

قیمه سیب زمینی

بالاخره تمامشش کردم.
برگه استفعا را روی میز رئیس گذاشتم، تمامِ وسایل باقی مانده ام را جمع کردم و از دفتر زدم بیرون.
کاری که دوسال طول کشید تا انجامش دهم اما بالاخره انجامش دادم. نمی‌دانستم آینده قرار است چگونه شود. تنها چیزی که می‌دانستم و برایم مهم بود آزادی هرچند موقتی بود که به دستش آورده بودم و خوشحال بودم. به خانه که رسیدم اما تمام خوشحالی فروکش کرد. افکار مزاحم یکی پس از دیگری در را زدند و بدون لحظه ای درنگ وارد شدند. نشسته بودند زل زده بودند به من و احتمالا منتظر چای بودند. من هم که چاره ای جز اطاعت نداشتم، وسایل را در اتاقم رها کردم و به آشپزخانه رفتم و بساط چای را آماده کردم. چای که دم آمد دور هم نشستیم و ساعت ها مشغول شدیم. از آنها اصرار به بدبختیِ من و از من انکار که نه بابا مگر قحطیِ کار است پیدا می‌کنم دیگر.
و اما نتیجه گیری این بحثِ پرتنش میان من و افکارم این شد که فردا صبح وقتی که هنوز آفتاب از پشت کوه نمایان نشده بشینم پای لپ تاپ و بگردیم دنبال کار کار کار...

همین شد که خسته از میزبانیِ مهمانانِ ناخوانده زودتر از همیشه به تختم پناه بردم تا برای اندک زمانی از همه چیز خلاص شوم.

" مامان طبق معمول در آشپزخانه است. بوی قیمه و سیب زمینی سرخ کرده کلِ خانه را گرفته. حتی توی حیاط هم که هستم بویش را حس می‌کنم. با اره مویی کوچکم، قابِ چوبیِ آینه‌ام را برش می‌دهم. مامان می‌گوید :" اگه بقیه درساتم مثلِ حرفه و فن دوست داشتی الان نخبه بودی"
نمی‌دانم نخبه شدنِ چه اهمیتی دارد. شاید کمک می‌کند شوهری بهتر از مالِ خودش پیدا کنم تا کمتر زجر بکشم. خب این را که حالا هم می‌دانم؛ نخبه شدن به چه دردم میخورد؟ نخبه شوم که تهِ تهش باباجان پیشِ رفقایش سبیلش را تاب دهد و بگوید :"آره دخترِ من یک نابغه ایه که دومی نداره."
نمی‌خواهم نخبه شوم. پیشکشِ خودتان اصلا. در همین افکار غرق شده ام که مادرم با یک پیش دستی پر از سیب زمینی می‌آید پیشم. بهترین اتفاق روز تا به اینجا همین سیب زمینی سرخ کرده های خوشمزه کنارم هستند. اره را رها می‌کنم و به استقبال سیب زمینی ها می‌روم. صدای کلید می‌آید، ناخودآگاه دستم می‌لرزد و کاملا غیر ارادی همه وسایلم به اضافه سیب زمینی ها را جمع می‌کنم و به اتاقم می‌روم. باباجان آمده خانه.
نمی‌دانم چه می‌شود که ناگهان سر و صدای زیادی می‌شنوم. بیشترش صدای فریاد های باباجان است. سیب زمینی ها را رها می‌کنم و گوشم را به در اتاق می‌چسبانم تا بفهمم چه شده که ناگهان صدای شکستن شیشه را می‌شنوم. از ترس اینکه کسی زخمی شده باشد از اتاقم بیرون می‌پرم و به طرف آشپزخانه می‌روم.
مادر در آشپزخانه نیست و باباجان روی صندلی آشپزخانه ولو شده است و تکه های شکسته ظرفِ بلوری که همین پریروز با خاله و مامان خریدیم کف آشپزخانه است. می‌دانم چه شده است. مثلِ همیشه باباجان اعصابش خورد بوده و سر مامان خالی کرده است. میدانم که کاشر اشتباه است اما دهانن قفل می‌شود و فقط مات و مبهوت نگاهش می‌کنم. باباجان انگار که نه انگار چیزی شده باشد رو به من می‌کند:" بابایی این ظرف ها رو جمع کن برای منم غذامو بکش گشنمه."
بی آنکه حرفی بزنم مانند یک سرباز وظیفه شناس هرآنجه گفته انجام میدهم. از ترس آنکه مرا هم مانند مامان دوست نداشته باشد، هیچ نمی‌گویم. فریاد های نگفته ام در سرم می‌چرخد و فقط با گریه ای خاموش راهی برای فراری دادنشان میابم. دوست دارم من هم ظرف ها را بشکنم داد و فریاد بزنم و از خانه فرار کنم. کاش می‌توانستم.
کارِ آشپزخانه که تمام شد به اتاق مامان می‌روم. بی صدا در اتاق نشسته و به بیرن زل زده است. هیچکدام حرفی نمی‌زنیم. چه بگوییم آخر
ناگهان به سمتش می‌روم دستش را میگیرم و میگویم :" مامان بسه دیگه بیا بریم."

صدای آلارم گوشی بیدارم می‌کند. یادم رفته بود خاموشش کنم. از دیشب ساعت ۸ تا الآن چنان به خواب عمیقی فرو رفته بودم که دور از جان میت اینگونه خواب می‌رود.
لحظه آخر خواب وقتی داشتم مامان را از آن خانه کذایی نجات می‌دادم زنگِ بی موقع گوشی بیدارم کرد. وقتی بالاخره عزمم ر ا جزم کرده بودم که ترسم را کنار بگذارم و رو در روی باباجان شوم باید بیدارم می‌کردی آخر؟!
آخ باباجان کاش بودی ولی.
کاش بودی و میدیدی که امروز دیگر دلتنگِ دوست داشتنت نمی‌شوم. دیگران نگران نبودنت نیستم.
کاش بودی من می‌آمدم دستِ مامان را می‌گرفتم و میبردمش و نشان میدادم که اگر من را هم دوست نداشته باشی دیگر نمی‌ترسم!

داستان کوتاهروانشناسیداستانکداستان
از چیزهایی می نویسم که کمتر بهشون فکر می کنیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید