زده به سرم که دوباره برگردم سنتاباربارا. هوای آنجا گرم است، اما از آن گرماهایی که نفس را بند بیاورد نیست. نسیم خنکی که از سمت دریا میوزد، گرما را نرم و قابلتحمل میکند. مثل آغوشی که نمیگذارد گرمای هوا مثل سرب مذاب روی پوست آدم بنشیند. بعضیها از گرما شکایت میکنند، اما من فکر میکنم بدبختی در جایی که داغ است، بهتر از بدبختی در هوای گرفته و سرد یک شهر بیروح است.
یک کار ساده هم پیدا میشود، همیشه پیدا میشود. چیزی که حقوقش در حد نویسندگی توی تهران باشد، اما اجازه بدهد آدم شبها کنار ساحل بنشیند، به چراغهای کشتیهای دوردست خیره شود و لحظهای فکر کند شاید هنوز هم چیزی در زندگی هست که ارزش امیدوار بودن را داشته باشد.
اما فعلاً اینجا هستم. جایی که نه دریا دارد، نه گرمایش خوشایند است، نه حتی یک نسیم ساده که آدم را از فکر کردن به اوضاعش نجات بدهد.
دیشب پکیج خراب شد. من و مهمانهایم از سرما یخ زدیم. پتوی اضافه داشتیم، اما وقتی خانهای که باید پناه آدم باشد، به جایی تبدیل شود که حتی در آن نمیشود راحت نفس کشید، پتو فقط یک تکه پارچهی بیفایده است. صبح که هوا کمی روشنتر شد، به صاحبخانه پیام دادم:
"پکیج کار نمیکند. لطفاً تعمیرش کنید."
جوابش سریع آمد، انگار از قبل آماده بود:
"فعلا یک بخاری برقی میگذارم دم در، بیا بردار."
لحظهای به صفحهی گوشی خیره شدم. بعد نوشتم:
"ممنون، اما مهمان دارم، سگ و گربه هم هست، بخاری برقی نمیخواهم. صبر میکنم تاسیسات بیاید درستش کند."
ده دقیقه بعد، زنگ در را زدند. فکر کردم تاسیسات مجتمع است، اما خودش بود، صاحبخانه، بخاری برقی به دست. مثل کسی که نمیتواند جلوی کنجکاویاش را بگیرد، ایستاده بود و خانه را برانداز میکرد. بعد نگاهش روی ردیف کفشهای کنار در متوقف شد و پرسید:
"چرا اینجا اینقدر کفش هست؟ چند نفر آدم توی خانهاند؟"
گوشی را توی جیبم فرو کردم. نمیدانم چرا این جمله اینقدر آزاردهنده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
"دو نفر."
اخمهایش درهم رفت: "پس چرا اینقدر کفش؟"
نگاهی به کفشها انداختم. انگار تعدادشان ناگهان از کنترل خارج شده بود. اما چه ربطی داشت؟ شانه بالا انداختم و گفتم:
"چون ما کفش دوست داریم!"
در را بازتر کردم و گفتم: "بیا تو، ببین!"
یک لحظه جا خورد، انگار انتظار نداشت که اینقدر راحت دعوتش کنم داخل. گفت: "نه، نه، منظور بدی نداشتم. فقط تعجب کردم!" اما نگاهش هنوز توی خانه پرسه میزد، انگار دنبال چیزی میگشت.
بعد، مکث کرد. نگاهش رفت سمت پنجره. "راستی، شیشه را کی شکستی؟"
چشمم افتاد به شیشهی ترکخوردهی پنجره. یادم افتاد که چند روز پیش ضربهای به آن خورده بود، اما نه آنقدر که بشکند. بههرحال، مسئلهای نبود که بخواهد از من بازخواست کند.
"ترک داشت، خودش شکست. خودم پولش را میدهم."
دستبهسینه ایستاد و گفت: "نه، مسئلهی پولش نیست!"
پوزخند زدم. "پس چی؟"
"خب، کار میبرد!"
چشمهایم را بستم و با لحنی آرام گفتم: "خودم شیشهانداز میآورم. مشکل کجاست؟"
چیزی نگفت. فقط نگاهش را به اطراف چرخاند، انگار که هنوز شک داشت. بعد یکدفعه پرسید: "مهمانهایت تا کی میمانند؟"
نفسم را بیرون دادم. "مگر مزاحم تو هستند؟"
"نه، فقط باید بگویی!"
سعی کردم چیزی نگویم. او هم بالاخره ساکت شد و رفت.
بیست دقیقه بعد، دوباره برگشت. این بار سه تا کیک کوچک توی دستش بود. لبخندی زد و گفت:
"برای شما آوردم."
کیکها را گرفتم و حتی تشکر نکردم. دوباره پیام داد:
"چقدر خندهدار که من با دیدن آن همه کفش، فکر کردم تو کلی مهمان داری!"
به صفحهی گوشی خیره شدم. سعی کردم جوابی پیدا کنم که نه خیلی تند باشد، نه آنقدر خنثی که وانمود کند اهمیتی نمیدهم. ولی هیچ جوابی پیدا نکردم.
رفتم توی آشپزخانه، یکی از کیکها را روی پیشخوان گذاشتم و به دوستم که داشت برای خودش چای میریخت گفتم:
"بیا تو جواب بده!"
او فقط شانه بالا انداخت. "قضیه را بزرگ نکن."
"بزرگ نمیکنم، اما حالم بد میشود."
جرعهای از چایش را نوشید و گفت: "فقط سه ماه دیگر از قراردادت مانده."
این را که گفت، انگار یکدفعه غمم چند برابر شد.
"میخواهم بروم سنتاباربارا."
دوستم خندید. "فکر میکنی آنجا بهتر است؟ ارزانتر است؟"
نگاهش کردم. "نه، اصلاً. اما دستکم آنجا اگر قرار باشد خفه شوم، کنار دریا خفه میشوم، نه بین این دیوارها."