جواد میرسجادی
جواد میرسجادی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شیطان روح‌پریش

در همین لحظه‌ای که این نوشته را می‌خوانی، من جای دیگری از جهان، زیر هزاران متر مکعب آب سنگین و غلیظ، دفن شده‌ام. در کف رودخانه معلّقم، دست‌هایم رو به آسمان است و پاهایم به وزنه‌ای آهنی زنجیر شده.

می‌خواهم به تو توضیح بدهم که چرا گاهی انسان به عزیزترین‌هایش آسیب می‌زند؛ اعتمادی را می‌شکند که از کودکی، به اندازه یک عمر، زمان برای ساختن آن صرف شده و ظرافت‌های بی‌شماری در این سال‌ها، از سمت هردوی ما بر آن نقش گردیده است.

می‌دانم که می‌فهمی، یا حداقل کیفیت ادراک تو نسبت به جهان اطراف و جهان درونت آن‌قدر از عموم انسان‌ها متفاوت است، که می‌توانی تلاش کنی که اگر حرف‌هایم را نمی‌فهمی، دست‌کم آن را به ندانستن خودت بسپاری.

و همین فروافتادگی ذاتی است که من را دل‌داده‌ی خصلت تو کرده است. من تو را دوست داشتم و می‌خواستم حالا که تا دروازه‌های جهنم با من آمدی، دست‌دردست من نیز داخل شوی. می‌خواستم این گردش رنج‌آمیز و آزارنده را با اتکا به حضور تو تحمل کنم و جنون را در کنار تو تا قطره آخر سر بکشم؛

اما تو لحظه‌ای دستم را رها کردی و زمانی که برگشتم، دیدم دست‌ یک فرشته را گرفته‌ای. فرشته‌ای که از جنس ما و از جنس جهنم ما نبود، فرشته‌ای که عذاب مخصوص خودش را می‌دید و نمی‌توانست من و تو بودن را درک کند؛ نمی‌توانست تحمل کند.

شاید برای همین بود که تحمل او نیز برای من ذره‌ذره غیرممکن شد. زمانی رسید که با همین چشم‌های خون‌آلود از تاریک‌ترین نقطه‌ی انزوایم می‌دیدم که به خاطر او شکوه دوزخ‌مان را فروختی و لذت سوختن در آتش و خاکستر شدن را به امید بخشوده شدنی رقت‌بار، با یک سرگشتگی ساختگی مبادله کردی؛

آن زمان بود که فهمیدم دیگر جهنمی برای ما نیست و مایی در این جهنم وجود ندارد.

هنوز هم حضور لزج آن فرشته، هُرم دوزخ را در من زنده می‌کند و لبخند‌هایش، خاطرم را در هم می‌آشوبد. تو به من قول داده بودی که تا هفتمین زیرزمین این جهنم، تا تاریک‌ترین و شوم‌ترین این تراژدی، تا اعماق تابوت‌های آتشین با من می‌آیی.

یا...

یا این‌که‌ تمام این‌ها
فقط هذیان‌های جنون‌آمیزی بود که من
برای تسکین و تسلای دل مهجوری که از تو دور بود
در قعر جهنم با خودم زمزمه می‌کردم و
بیشتر در سیاهی‌ها غرق می‌شدم...

دلنوشتهزندگیعشقتاریکیتنهایی
نویسنده، سینما دوست و شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید