Miya
Miya
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

ذهن نوشته | زندان وجدان

"خوبی؟"

فنجان قهوه‌ی سرد شده‌ را از دستش گرفت و روی میز عسلی شیشه‌ای گذاشت و منتظر جواب شد. دختر فقط به زمین چشم دوخت، سکوت کرده بود. او را تکان داد تا از افکار بیرونش کند. دختر در تبلور بین فکر و واقعیت لحظه‌ای لرزید و شوک شده به او نگریست. تکرار کرد: "خوبی؟"

سرش سنگینی می‌کرد و قلبش از همیشه سریع‌تر می‌زد؛ خیلی سریع‌تر. بر روی مبل قهوه‌ای تیره‌ای نشسته بود و درست زمانی که تصور می‌کرد از دنیای افکار به بیرون کشانیده شده، داشت به خودش که سعی در دانستن حالِ خود بود می‌نگریست.

نگاهی گذری به اطراف انداخت دیوارها راه راهِ سفید و سیاه بودند و نه دری دیده می‌شد و نه پنجره‌ای! اتاق، خالیِ خالی بود و تنها همان یک مبل قهوه‌ای رنگ و میز شیشه‌ای در اتاق بود. دوباره با انعکاسش چشم در چشم شد. پرسید: "این جا کجاست؟ هرگز یادم نمیاد همچین جایی رو ساخته باشم!"

انعکاس لبخند ملیحی زد و گفت: "ساختی. خودِ تو ساختی. اینجا رو ساختی تا منو از خودت و افکارت جدا کنی. یادت نیست؟"

به یکباره یادش آمد. این همان اتاق بود. اتاقی که اول یک در و یک پنجره داشت و البته یک شومینه‌ی سنگی! اتاقی که منظره‌اش خاطره‌ی لحظه‌های شاد و موفقیت‌هایش بود. همان اتاقی که به وجدان داده بود تا دیگر صدای غرغرهایش را نشنود. اما فقط یک اتاق که چون اتاق‌های هتلی پنج ستاره می‌مانست برای سرگرم کردن وجدان کافی نبود!

وجدان از در بیرون می‌آمد و در تمام کارها دخالت می‌کرد و حتی ذره‌ای به آن خاطرات خوش اهمیت نمی‌داد. پس او، در را از زندان وجدان برداشت! اما باز هم وجدان از پنجره بیرون می‌آمد و دوباره همان آش بود و همان کاسه. حتی بعد از از بین بردن پنجره، وجدان به بالا رفتن از دودکش شومینه تن داد.

دختر نمی‌توانست دخالت‌های وجدان را تحمل کند پس همه چیز را از اتاق حذف کرد و وجدانش را درون آن زندانی کرد. ناگهان ترس برش داشت. نکنه وجدان می‌خواد تلافی کنه ک منو آورده اینجا! به چشمان وجدانش نگاه کرد. خبری از خشم و انتقام نبود. اما او وجدانِ دختر بود!

دختری که می‌توانست شادمانه در تاریک‌ترین لحظات زندگی‌اش از ته دل بخندد و همه را مجبور کند شاد بپندارنش. همان دختری که وقتی می‌توانست از خشم آدم بکشد، با لبخندی ملیح به قربانی‌اش مینگریست و با بازی های ذهنی، مغزش را مسموم کند. این وجدانِ خودش بود؛ باید از آن لبخند ملیح بیشتر از هر اخم و تخم می‌ترسید!

وجدان برای سومین بار پرسید: "خوبی؟"

دختر بدون توجه به سوال وجدان داد پرسید: "چرا منو آوردی اینجا؟ چی کار می‌خوای باهام بکنی؟ برای همیشه اینجا زندانیم کنی؟"

وجدان سرش را از روی ترحم کج کرد: "آروم باش و قهوه تو بخور"

دختر کاری جز فرمان برداری از دستش در نمی‌آمد پس دستش را به سمت فنجان قهوه دراز کرد. قهوه‌ای که برداشت برخلاف انتظار گرم بود! لحظاتی به سکوت و در حال خوردن قهوه گذشت. قهوه، به طرز عجیبی آرومش کرد. ضربان قلبش را پایین آورد و ترسش از وجدان را از بین برد. وجدان مهربانانه پرسید: "اون بیرون چخبره؟ حالت خوبه؟"

صدای وجدان آنچنان دلسوزانه بود که بغض دختر را شکست. اشک‌ها یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر شدند و گونه‌هایش را خیس کردند. داد کشید: "اون بیرون بدبختیه! و حالم؟! حالم اصلااا خوب نیست!"

وجدان لبخند زد و او را در آغوش کشید. سرش را نوازش داد و آرام در گوشش زمزمه کرد: "همه چیو بهم بگو. دوست دارم بشنم."




چند ساعتی طول کشید تا تمام دغدغه‌هایش را با وجدان در میون گذارد. در تمام این مدت، وجدان، در سکوت نگاهش می‌کرد. اشک‌ ریختن‌هایش که تمام شد پرسید: "ولی من چرا اینجام؟"

وجدان با صدای لطیفی گفت: "شاید چون نمی‌خوای اون بیرون باشی!"

-منظورت چیه؟

+خب، یه حالتی هست که وقتی می‌ترسی و خسته می‌شی اتفاق میوفته. میگن آدمای افسرده بیشتر می‌خوابن؟ منظورشون همینه! وقتی که خودآگاهشون دیگه نمی‌خواد توی دنیای بیرون باشه و ترجیح می‌ده بره توی خواب و رویاهاش.

-ولی من وقتی حالم بدتره زیاد که نمی‌خوابم هیچ کل شبم بیدار می‌مونم! چرا باید برم توی همچین حالتی؟!

+آخه تو فقط از دنیای بیرون بدت نمیاد! از خوابتم متنفری! همه یه دنیای خواب و رویا دارن یه دنیای واقعی ولی تو؛ خب تو همه‌ی رویاهات فاجعه‌هایی که می‌تونه توی دنیای واقعی اتفاق بیوفته! در واقع رویاهات یه ورژن دارک‌تر از دنیای واقعیه! چرا فقط به جای تصور کردن بدترین شرایط یکم به این فکر نمی‌کنی که فانتزیت چیه؟ اون دنیای بدون مشکلی که هر کسی برای خودش یکی داره! بقیه توی این شرایط توی اون دنیا قایم می‌شن و تو! تو اومدی توی اتاقی که دشمنتو توش زندانی کردی؟!

-دنیای بدون مشکل آزار دهنده است!

+حتی خودتم این حرفتو قبول نداری! شاید اگه واقعا می‌تونست همچین دنیایی وجود داشته باشه خسته کننده و آزار دهنده می‌بود ولی توی رویاها که دیگه آزار دهنده نیست!

-برای من هست!

+حتی برای توهم نیست؛ تو فقط می‌ترسی از فکر کردن به اتفاقات بد دست برداری. حس می‌کنی اگه یه لحظه غافل شی اتفاقی میوفته که نمی‌تونی جمش کنی. این ذهنیت قربانیو از سرت بیرون کن!

-من ذهنیت قربانی ندارم! من مشکلاتمو تقصیر بقیه نمی‌ندازم! من حس نمی‌کنم همه بهم ظلم می‌کنن. برای همینم معتقدم همیشه خودم باید حواسم به همه چی باشه تا هیچ جوره آسیب نبینم.

+بپذیر! تو حس می‌کنی مدام یه نفر قراره یه جوری بهت آسیب بزنه و برای همینم همیشه حواست هست! با خودت صادق باش! تو از آسیب دیدن می‌ترسی ولی نمی‌دونی بیشتر آسیبو داری از همین ترسیدن به خودت می‌زنی!

-ولی من فقط

وجدان حرفش را قطع کرد. میدانست که قرار نیست حرفی جز توجیه بیهوده‌ی تفکراتش بزند. هر چه باشد او وجدان بود؛ بخش ناخودآگاه ذهنش. برعکس خودآگاه، ناخودآگاه همیشه از خودآگاه، تصمیماتش، غم‌ها و نگرانی‌هایش و هر آنچه که برای شناخت کامل یک فرد لازم است را درباره‌اش می‌دانست: "می‌دونم پذیرفتنش سخته ولی این چیزیه که هست. یه بارم که شده بزار آروم باشی، از فکر کردن به بدترین اتفاقاتی که ممکنه بیوفته دست بردار. باشه؟!"

-باشه

آب دهانش را قورت داد. برای چند لحظه‌ای، سکوت، حاکم فضای سرد اتاق شد. دختر با یکی دیگر از بدبینی‌ها و نگرانی‌هایش سکوت را شکست و یادآور وضعِ انکار ناپذیری شد که در آن گیر کرده بودند: "ولی چطوری از اینجا بریم بیرون؟!"

وجدان به شوخی با دست بر سر خود کوبید و خنده‌ای معنادار کرد: "همین قدر حرفم تاثیر داشت؟! دو دیقه هم نشد!"

-خب به هر حال باید از اینجا برم بیرون یا نه؟ نمیتونم که برای همیشه اینجا بمونم!

وجدان لبخندی زد و با صدایی دلگرم کننده گفت: "نیازی نیست برای همیشه اینجا بمونی؛ ولی اگه نگران باشی چیزی حل میشه؟!"

حرفی برای زدن نداشت پس آرام سرش را پایین انداخت. وجدان دستش را گرفت و از روی مبل قهوه‌ای رنگ بلندش کرد. او را به سمت دیوار شمالی، محلی که چند وقت پیش پنجره آنجا می‌ایستاد، برد. گفت: "بهم قول بده که دیگه بی‌خود درباره‌ی همه چیز منفی بافی نکنی!"

-آخه نمی‌تونم!

+حداقل بگو که تلاشتو می‌کنی. همونم کافیه.

-قول می‌دم تلاشمو بکنم! حالا چطور از…

حرفش را نصفِ قورت داد چون فهمید هنوز هیچ نشده دارد قولش را می‌شکند. هر دو خندیدند. وجدان به شوخی با لحن نیش داری گفت: "بیشتر تلاش بکن!"

و به خندیدنشان ادامه دادند. دلیل محکم و منطقی‌ای برای خندیدن نبود اما وجدان می‌دانست که دختر نیاز به خندیدن داره نیاز دار حتی برای یک لحظه هم که شده تمام نگرانی‌هایش را فراموش کند و بی‌دلیل از ته دل بخندد.

+فقط کافیه چشماتو ببندی و مستقیم از در بری بیرون.

-ولی اینجا که دیواره!

+با چشم باز شاید ولی با چشم بسته هر چیزی که بخوای می‌تونه باشه!

دختر سرشار از حیرت به وجدان نگاه کرد. مطمئن بنظر می‌رسید. بنظرم حرفش می‌تونه منطقی باشه آخه هر چی نباشه این ذهنه! ولی… من مطمئنم اینجا رو جوری ساختم که هیچ راه خروجی نداشته باشه نکنه وجدان می‌خواد منو

+بسه! اینقدر منفی بافی نکن! فقط چشماتو ببند و برو!

دختر در سکوت چشم‌هایش را بست و به سمت دیوار حرکت کرد. منتظر بود تا هر لحظه به دیوار بخورد ولی بر خلاف انتظارش این اتفاق نیوفتاد. بعد از اینکه مطمئن شد دیوار را رد کرده چشمانش را باز کرد و به سمت زندان بی‌در و پنجره‌ی وجدان برگشت. از بیرون، آن اتاق، به کلبه ای می‌مانست و چند پنجره و یک در داشت. حتی دودکش شومینه هم دیده می‌شد.

-تو نمیای؟

+اینجا اتاقمه! کجا بیام؟!

-اونجا بیشتر شبیه زندانه تا اتاق!

+اینقدر سخت نگیر بچه! شاید تو فکر کنی این ذهن توعه و تو توش رئیسی ولی اینو بدون که ذهنت ساخته‌ی ناخودآگاهته. من ناخودآگاهتم. برای همینم فرقی نمی‌کنه چقدر سعی کنی منو از خودت دور کنی من همیشه توی ذهنتم. و اگه تمام این سالا به ذهنت کاری نداشتمو باهات حرف نزدم دلیلش این نبوده که نمی‌تونستم دلیلش فقط اینه که تو نمی‌خواستی و برای همینم اینکه اینقدر منتظری من تلافی کنم احمقانه‌ست! آروم باش؛ من قرار نیست تلافی کنم. هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته باشه؟

با سر تایید کرد و منتظر شد تا وجدان ادامه‌ی حرفش را بزند.

+تا الان بهم نیازم نداشتی. خودت خیلی خوب تونستی گلیمتو از آب بکشی بیرون ولی از این به بعد اگه بخوای می‌تونم دوباره کنارت باشم و بهت کمک کنم.

دختر لبخندی زد تا رضایتش را نشان دهد. سپس چشمانش را در حالی که روی میز تک نفره‌ نشسته بود باز کرد. سر و صداها خبر می‌داد که زنگ تفریح تازه تمام شده و دبیر تا چند لحظه‌ی دیگر وارد کلاس می‌شود. زمان‌بندی‌اش به طرز معجزه‌آسایی عالی بود.



کمی، حالِ، خوب

شاید اگه منتظر یکی نباشیم که حالمونو خوب کنه و خودمون دست به کار شیم
شاید اگه یکم توقعمونو از بقیه بیاریم پایین
شاید اگه بهتر و باورپذیرتر لبخند فیک بزنیم
کم‌کم باور کنیم که حالمون خوبه
و هر چیزیو باور کنی اتفاق میوفته.






هدف اصلی

این چند وقت به دلایلی از بیستو چار ساعت، چهلو نه ساعتشو توی ویرگول بودم و خب حجم زیادی مطلب خوندم که بعضیاشون واقعا عالی و محشر و باحال بودن. برا همین خواستم معرفی‌شون کنم. اصن از اول قصد نوشتن این پست همین بود! قرار بود چندتا مطلب توش معرفی کنم…

بعد تصمیم گرفتم یه دلنوشته‌ی کوچولوی دویست، سیصد کلمه‌ای هم بزارم اولش که پست خیلی بی‌محتوا و بدرد نخور نباشه! و خب اون دلنوشته‌ی دویست، سیصد کلمه‌ای تبدیل شد به یه ذهن نوشته‌ی هزار و خوردی کلمه‌ای! ولی خب چه میشه کرد من نه توی کوتاه نوشتن استعداد دارم نه توی دلنوشته نوشتن.


"نوشته‌های نسبتا جدید"

هوا را از من بگیر، انتگرال را نه!

یه نوشته که داستان زندگی کسیو روایت می‌کنه که گرفتار اجبار والدین برای انتخاب رشته شده (که متاسفانه خیلی چیز عجیبی نیست توی ایران!) و خب خیلی زیبا و منسجم از اول تا آخر نوشته شده و با وجود اینکه ویرگول هشت خوندن زده براش بازم عمرا کسی خسته شه.

زیبا!

به دلیل نامعلومی خیلی از نوجوونای ویرگولی می‌گن توی زندگای تفریح تنهایی قدم می‌زنن و خیلی با بچه‌های دیگه خو نمی‌گیرن (چرا؟)؛ زیبا دقیقا یکی از همین کسایی که از بقیه جدا افتاده و نمی‌تونه اون ارتباطی که بایدو با همکلاسیاش بر قرار کنه و از طرف دیگه استرس درسم که هست. توی این متن احساساتی که تقریبا همه‌مون تجربه‌ش کردیم نوشته شده؛ تلخ ولی واقعی.


"نوشته‌های نسبتا قدیمی‌تر"

من از حقیقت میگریستم و پیاز میخندید :)

در مورد این نوشته واقعا حرفی ندارم. فقط میشه گفت عالی بود. (هم این نوشته هم نوشته‌ی در باب جنس دومِ روان نویسو خیلی دوست دارم کلا یه حس عجیب و خاصی‌توشون هست که توی نوشته‌های بقیه‌ی نویسنده‌ها پیا نمیشه.)

رویاهایمم

نوشته‌ای پر حال خوب. هر چند بخاطر لطف و مرحمت ویرگول عزیــــــــــــــــــز تمام ایموجیاش داغون شده ولی بازم از حال خوب کن بودنش کم نمی‌شه. کلا لحن نوشته‌های صوفیانا رو دوست دارم؛ یه لحن دلگرم کننده داره توی نوشته‌هاش که خیلی حس خوبی به آدم می‌ده. ^_^

این پست خودمم دوست داشتم بسی دوست دارم


"چالش"

چالش ده روزه از مادر یارا

یارا کلا چالشای جون دار میذاره. چالشایی که همیشه هم حال خوب کنن هم همه چی تموم. یه چالشیم قبلا گذاشته بود چالش چل روز (نتونستم پیداش کنم فک کنم حذفش کرده ولی اگه نکرده اگه میشه لینکشو بدین که لینک کنم) اونم برای خوب کردن حال بود. ^_^


یه چالش جدید!

فکر کنم از بین نوجوونای ویرگولی تنها کسی که نوشته‌ها رو نقد می‌کرد آسمان بود که میشه گفت رفته. واقعا خوب میشه اگه بقیه هم نقد کنن و باعث پیشرفت همدیگه شیم. به هر حال اومدیم ویرگول که نوشتنمون بهتر شه!


پایان

لذت بردن از زندگی (اختیاری)
لذت بردن از زندگی (اختیاری)
حال خوبتو با من تقسیم کنذهن نوشتهمعرفی پستحال خوبذهنیت قربانی
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید