ویرگول
ورودثبت نام
مهموم
مهمومدر این شبِ تار، دلی مهموم است...
مهموم
مهموم
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ ماه پیش

زمین و آسمان

#ورقة

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

ورقه‌ای از یک دفتر بزرگ...

اربابم مستاصل به زمین خیره شده بود. گوشه‌ای از حیاط نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود. آفتاب سوزان عربستان هم باعث نمی‌شد که از جایش برخیزد. شاید روی چشم‌درچشم شدن با پرده نشینان خانه را نداشت. از ایوان خانه، او را به تماشا نشسته بودم. چند مرتبه‌ای صدایش زدم. صدایم را نشنید. از ایوان پائین آمدم و جلویش نشستم.

- ارباب من. شما را چه شده؟ خوب نیست جلوی کودکان خانه چنین بر زمین بنشینید و مغموم باشید. سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد. لبخندی زد و باصدایی آرام جواب داد :

- چه کنم؟ می گویی بروم و در خانه‌ای بنشینم که اهلش گرسنه‌اند و مَردشان ناتوان؟

لحظه‌ای سکوت کردم. راست می‌گفت. اربابی مهربان، اما ناتوان و فقیر. مدتی بود که تنور خانه خاموش بود و شکم اهل خانه خالی. همانطور که به گوشه‌ای خیره شده بود، دستی لای موهای جوگندمی‌اش برد و آن‌را از بهم ریختگی درآورد. از جا برخاست و بدون اینکه چیزی بگوید درب خانه را باز کرد و بیرون رفت. هر چه صدایش زدم و پرسیدم کجا می‌رود جوابی نداد. عمامه‌ی خاکی‌اش را از روی زمین برداشتم و پشت سرش به راه افتادم. کوچه‌پس‌کوچه‌های مدینه را یکی‌یکی رد می‌کرد و قدمهایش را پشت سر هم و سریع برمی‌داشت. به کوچه‌ای می‌رسیدیم که خانه‌ی علی‌بن الحسین در آن بود. به درب خانه‌ی او که رسیدیم، ارباب ایستاد؛ کلون در را گرفت و نگاهی به آسمان کرد. چند مرتبه‌ای در زد و منتظر ماند. ثانیه‌هایی نگذشت که خادم حضرت دم در آمد.

- سلام برادر! با علی‌بن‌الحسین کاری داریم.

خادم پس از رفت و برگشتی درب خانه را باز کرد. وارد خانه شدیم. امام گوشه‌ی اتاق، روی حصیری نشسته بود و با چند نفر مشغول صحبت بود. تا به حال وارد خانه‌شان نشده بودم. از خانه‌ی ارباب من هم ساده تر بود. پس از ورود ما از جا برخاست و با ما سلامی کرد. روبرویش که نشستیم، ارباب شروع کرد.

- مولای من! گله‌مندم. عیالمندی و ناتوانی مرا پریشان کرده. نزدیکِ به چهارصد درهم مقروضم و کاری از من ساخته نیست. نمی‌دانم چه کنم.

علی‌بن‌حسین که این حرف‌ها را شنید، ناگهان اشک از صورتش جاری شد. یکی از حاضرین از او پرسید :

- آقاجان! چرا گریه می‌کنید؟

علی‌بن‌حسین اشک از صورت خویش پاک کرد و گفت :

- کدام محنت عظیم‌تر از این باشد که آدمی، برادر مؤمن خود را پریشان و قرض‌دار ببیند و علاج آن نتواند کند.

ارباب، پریشان و درمانده نگاهی به من کرد. پس از آن، از امامِ خویش اجازه‌ای خواست و از جا بلند شد. چند نفری هم که نزد امام نشسته بودند از جا برخاستند. با امام، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. داخل کوچه در حال حرکت بودیم و کنار ما دیگر مهمان‌های امام می‌آمدند. یکیشان که ریشی خرمایی و صورتی فربه داشت، هر چند لحظه‌ای به ما نگاهی می‌کرد و لبخند می‌زد. لبخندهای او کم‌‌کم داشت اعصاب مرا به هم می‌ریخت. همینطور که راه می‌رفتیم، نزدیک اربابم آمد و چیزی گفت. چند کلمه‌ای که با هم صحبت کردند که صورت اربابم برافروخته شد و چهره‌ی آن مرد خندان؛ و بعد از هم جدا شدند. اربابم سر جایش ایستاد. مشت‌هایش را گره کرد و رو به من کرد.

- به خانه‌ی امام بر می‌گردیم.

من که نمی‌دانستم چه شده، متحیر پشت سر اربابم به راه افتادم. ارباب در بین راه و زیر لب، چیزهایی می‌گفت. خشم از چهره‌اش مشخص بود. به خانه‌ی امام که رسیدیم، چند دقیقه‌ای دم در ماندیم تا ارباب بر خودش مسلط بشود. من که از کنجاوی تحت فشار بودم، فرصت را غنیمت شمردم.

- ارباب شما را چه شد؟ آن مرد به شما چه گفت؟

ارباب نگاهی به من کرد و گفت :

- حرفی زد که غم دنیا را فراموش کردم لکن از همان حرف تا ابد خواهم سوخت. او جسارتی به مولایم کرد که قلب مرا به درد آورد.

- چه گفت ارباب؟

- به کنایه گفت علی‌بن‌حسین ادعا می‌کند که زمین و آسمان مطیع اوست، اما امروز چنین می‌گوید که حتی از اصلاح حال برادر مومن خود نیز عاجز است؛ و خنده‌ای کرد که قلبم مالامال اندوه شد.

من هم وقتی این حرف را شنیدم، خیلی ناراحت شدم. من و ارباب دقایقی ساکت، جلوی درب خانه‌ی امام نشستیم و بعد از آن وارد خانه‌ی ایشان شدیم. امام گوشه‌ی نشسته بود و مشغول عبادت بود. منتظر شدیم تا عبادت ایشان تمام بشود. نماز ایشان که تمام شد، جلو رفتیم و کنار او نشستیم. ارباب با اشک‌هایی حلقه‌زده در چشم و صدایی پر بغض شروع به نقل قول حرف‌های آن مرد کرد. او می‌گفت و امام می شنید. سخن ارباب که تمام شد به چشمانش اجازه داد تا سیل اشک را رها کند. بعد با گریه ادامه داد :

- یابن رسول الله! کسی چنین گفت و آن سخن بر من سخت آمد؛ چندان که محنت‌ها و پریشانی‌های خود را فراموش کردم.

پس از اینکه امام صحبت‌های ارباب را شنید، فرمود :

- به درستی که خدای تعالی تو را فرج داد.

پس از آن امام کنیز خود را صدا کردند.

- آنچه به جهت افطار نمودن من مهیا کردی بیاور.

با شنیدن حرف امام، خوشحالی در چهره‌‌ی ارباب هویدا شد. چندی گذشت و کنیز، با دو قرص نان خشک آمد. نان را جلوی ما گذاشت و رفت. من از تعجب در بهت فرو رفته بودم( خشکم زده بود،) و نمی‌دانستم چگونه فرجی‌است که با نان خشک حاصل می‌شود. حضرت نگاهی به ارباب من کرد و فرمود :

- بگیر این قرص‌ها را، که در خانه ما به غیر از این نیست و لیکن حق تعالی به برکت این، تو را نعمت و مال بسیار دهد.

من و ارباب، متعجب از سخن امام، تشکر و خداحافظی ای کردیم و از خانه بیرون آمدیم. در بین راه به هم نگاهی می‌کردیم و سری تکان می‌دادیم. نه من می‌دانستم چطور دو قرص نان خشک باعث رونق زندگی ما خواهد شد و نه ارباب. نان‌ها در دست من بود. آنقدر سفت بود که دندان طفلان خانه به آنها کارساز نبود. اگر هم نانی نرم و داغ بود، کفاف گرسنگی ارباب و اهل خانه‌اش را نمی‌داد. کمی راه رفتیم تا به بازار رسیدیم. به این فکر افتادیم که شاید در این بازار کسی باشد که این نان‌ها را از ما بخرد. ولی فکر بیهوده‌ای بود؛ زیرا هیچ آدم عاقلی ثمنش را در برابر دو قرص نان خشک نمی‌دهد. وارد بازار شدیم. بوی ادویه به مشام می‌رسید. هر کسی جنسش را جار می‌زد و از آن تعریفی می‌کرد. حمال‌ها بارهای میوه را حمل می‌کردند و به میوه فروشان می‌رسانیدند. عده‌ای هم مشغول جمع کردن بساط خود بودند. بین هیاهو و ههمه‌ی بازار، ماهی‌فروشی کنار بساطش نشسته بود، درحالی که هیچ ماهی‌ای برای فروش نداشت. جلو که رفتم دیدم یک ماهی از آنچه صید کرده روی دستش مانده و هیچ‌کس به هیچش نمی‌خرد. فرصت را غنیمت شمردم و پیش ارباب رفتم.

- ارباب من! ماهی‌فروشی در گوشه‌ی بازار نشسته که بیش از یک ماهی در دستش نمانده و مشتری‌ای هم ندارد. فرصت خوبی‌است تا قرصی نان به او بدهیم و ماهی‌اش را بستانیم.

ارباب، با تکان دادن سر حرف مرا تایید کرد و پشت سر من به راه افتاد. کنار ماهی فروش که رفتیم، ارباب قرص نان را به من داد و اشاره‌ای کرد تا سر سخن را با او بگشایم.

- سلام بر برادر ماهی‌‌فروش.

- و علیکم السلام برادر.

- قرص نانی دارم؛ نان جو. بیا تا با ماهی‌ات آن را سودا کنیم.

- ماهی‌فروش به اطراف نگاهی انداخت. وقتی مطمئن شد کسبه‌ی بازار در حال رفتن و جمع کردن بساط‌ خویش‌اند و بازار در حال خلوت شدن است، دریافت که بعید است بهتر از این معامله، معامله‌ای نصیبش بشود.

- قبول است. قرص نان را بده و ماهی را ببر.

من که چشمانم از شوق برق می‌زدند قرصی نان به او دادم و ماهی را برداشتم. از نگاه ارباب مشخص بود، از این معامله‌ای که کردم خشنود شده. به سمت خانه راه افتادیم. از کنار دستفروشان رد می‌شدیم که ناگهان نگاهی کردم و دیدم که اربابم نیست. سری چرخاندم تا اینکه ارباب را در جوار یک بقال یافتم. نزد آنها رفتم. بقال، نمکی ممزوج با خاک داشت که هیچ مشتری‌ای آن را نمی‌خرید. ارباب، قرص نان را از من ستاند و با آن بقال بی‌مشتری معامله کرد. از این کار ارباب متعجب شدم. از بازار که بیرون آمدیم از او پرسیدم :

- سرورم! آخر این چه معامله‌ای بود؟

- آن قرص نانی که داشتیم را نه من و تو می‌توانستیم بخوریم، نه اهل خانه. لااقل ماهی امشبمان بی‌نمک نیست.

شانه‌ای بالا انداختم و تا رسیدن به خانه ساکت ماندم. به خانه رسیدیم. تا وارد خانه شدیم، کودکان خانه به پیشوازمان آمدند. ارباب فرزندانش را در آغوش گرفت و قول یک وعده‌ی خوشمزه را به آنها داد. در همین حین من به مطبخ خانه رفتم و ماهی را با آبی تمیز شست‌وشو دادم و آن را در سینی گذاشتم. از سبدی که در مطبخ آویزان شده بود، کاردی برداشتم تا بوسیله‌ی آن ماهی را پاک کنم، که درب به صدا درِنّد. ماهی را رها کردم و سمت در دویدم. در را که باز کردم ماهی‌فروش را دیدم که با قرصِ نان خشکیده و سفت جلوی در ایستاده. اولا ترسیدم که نکند بخواهد معامله را فسخ کند ولی ماهی فروش لبخندی زد و گفت :

- برادر! دندان اطفال ما بر این نان کارگر نیست.

نان را بگیر و مرا دعا کن. ماهی را هم بر شما بخشیدم. امیدوارم روزی دست شما باز شود.

- خدا خیرت بدهد مومن، که کار یک مسلمان را از سختی درآوردی.

- برایم دعا کنید. خیر پیش.

ماهی‌فروش این را گفت و رفت. بعد از رفتن ماهی‌فروش، ارباب که پشت در ایستاده بود و حرف ما را گوش می‌کرد، خیلی خوشحال شد :

- به این می‌گویند گشایش، هم نان و هم ماهی.

من هم که دلم به حال ارباب ساده‌ام می‌سوخت، چیزی نگفتم و یک لبخند حواله‌اش کردم. تا آمدم به مطبخ بازگردم، دوباره صدای در بلند شد. این‌بار ارباب، خود به دم در رفت. من هم جلوی در رفتم تا بدانم چه کسی آمده، که مرد بقال را با قرص نانی در دست دیدم. مرد بقال هم نان را به ارباب داد و نمک را بر ما حلال کرد. حقا که این نان‌ها خوردنی نبودند. نان ها را از ارباب گرفتم و به مطبخ رفتم. چون دیدم که این نان‌ها واقعا قابل خوردن نیست، نان را گوشه‌ای از مطبخ نهادم و سراغ ماهی رفتم. ارباب هم داخل حیاط خانه، تنور را پس از چند روز به راه می‌انداخت. کارد را برداشتم و شکم ماهی را دریدم. اضافات آن را که گوشه‌ی سینی ریختم، چیز براقی بین اضافات ماهی توجهم را جلب کرد. با دست آن شی براق را از اضافات ماهی جدا کردم. دری سفید، براق و بی‌نقص نمایان شد. از شدت شادی شروع به فریاد زدن کردم. ارباب سراسیمه داخل مطبخ آمد.

- چه شده دیوانه؟ زهره‌ترک شدیم. چرا فریاد می‌زنی؟

با لکنت و بریده‌بریده گفتم :

- مر... مروارید.

- گمانم دیوانه و یا بیمار شده‌ای. مروارید کدام است؟

ارباب تا این جمله را بر زبان آورد، سفیدی مروارید را در دست من مشاهده کرد. چشمانش گرد شد و آن را از دست من گرفت. خوب که به مروارید نگاه کرد، مطمئن شد فریاد و هوار من بی‌جهت نبوده. نشست و شروع به گریستن کرد. فرزندان کوچک خانه، دم در مطبخ ایستاده بودند و هاج و واج، ما را نگاه می‌کردند. من به کودکان لبخندی زدم، از جا برخاستم و با سینی ماهی بیرون رفتم. کودکان را هم با خود پای تنور بردم تا گرییدن پدرشان را تماشا نکنند. توری آهنی را که روی دیواره‌ی تنور بود، برداشتم و شکم ماهی را باز کردم تا آن را روی توری پهن کنم، که ناگهان چیز دیگری از میان آن به زمین افتاد. در سفید دیگری که خود را میان شکم ماهی پنهان کرده بود. یکی از کودکان آن را برداشت و سمت مطبخ دوید. پس از دقایقی ارباب و فرزندش با چشمان گریان از مطبخ بیرون آمدند. ارباب نزد من آمد و با همان لحن بغض‌آلود گفت :

- دیدی چه شد؟ مولایمان برکت را به زندگی ما عنایت کرد.

و باز زیر گریه زد. من مبهوت مانده بودم. حالا پاسخ سوال خود را دریافتم. دریافتم چطور فرجی‌است که با نان خشک حاصل می‌شود. در همین فضای احساسی حاکم بر خانه، باز هم درب خانه کوبیده شد. دم در رفتم. در را که باز کردم، خادم امام علیه‌السلام را دیدم.

- سلام بر خادم امامِ سجاد.

- و سلام خدا بر تو ای مومن.

- به خانه بیایید و نفسی تازه کنید.

- مزاحم نمی‌شوم. به دنبال امانتیِ امام آمدم.

- امانتی؟

- امام فرمودند خدای تعالی شما را فرج داد و از پریشانی خلاص شدید. اکنون طعام ما را به ما رد کنید که آن را به غیر از ما کسی نمی خورد.

این را که شنیدم اشک از چشمانم جاری شد. بدون آنکه چیزی بگویم به مطبخ رفتم و دو قرص نان را برداشتم. زهد علی‌بن الحسین مرا در بهت فرو برده بود. نان را به خادم امام دادم و از او تشکر کردم و گفتم که سلام و قدردانی ما را به امام برساند. خادم نان را گرفت و آن را برای افطار امام برد. آن روز گذشت و من بیش از پیش مرید علی بن الحسین شدم. همچنین چندی نگذشت که ارباب من با فروختن آن دو در گرانبها، صاحب مال گشت و از توانگران مدینه شد. صحبت توانگری یک فرد ناتوان و کرامت امام، زبانزد مردم شده بود. مدتی گذشت تا اینکه روزی برای خرید وسایل منزل، به بازار رفته بودم. همان مردِ فربه را دیدم که با عده‌ای نشسته و مشغول صحبت است. به محض اینکه چشمش به من خورد، چیزهایی با اطرافیانش گفت که آنان را به خنده واداشت. جلو تر رفتم تا بر سخن آنان اطلاع یابم. مرد فربه و موخرمایی چنین می‌گفت :

- چه عظیم است اختلاف ایشان، اول قادر نبود بر اصلاح درویش پس از آن او را توانگری عظیم داد.

این را که شنیدم، از خشم دندان بر هم فشردم و از مجلس دور شدم. قدم‌هایم را بر زمین می‌کوبیدم و راه می‌رفتم که خودم را روبروی خانه‌‌ی امام یافتم. با اجازه‌ی خادم امام وارد خانه شدم، نزد امام رفتم و این سخن را به حضرت گفتم. حضرت تاملی کردند و فرمودند : به پیغمبر خدا نیز این چنین می‌گفتند، نشنیده اید که تکذیبِ او نمودند، در وقتی که احوال بیت المقدس را می‌گفت و گفتند کسی که از مکه به مدینه، دوازده روز رود، چگونه به بیت المقدس در یک شب می‌رود و باز می‌آید؟ کار خدا و اولیاء خدا را ندانسته اند.

این را که از امام شنیدم به خانه بازگشتم و در راه به حال غریبانه‌ی او گریستم. مردی چنین با تقوا و مردمانی که قدر گوهر وجودش را نمی‌دانند. معجزه‌ی او برای من، مرواریدِ در شکم ماهی نبود، بلکه روش زندگی و زهدش بود؛ آنهم در حالی که نه تنها غنی بودن اغنیا و نیازمندی فقرا، بلکه اختیار زمین و آسمان در دستش بود...

داستان کوتاهرمانداستانکامام حسینداستان
۱
۰
مهموم
مهموم
در این شبِ تار، دلی مهموم است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید