ویرگول
ورودثبت نام
ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسندهشهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

شوخی بنام مرگ

نویسنده:ناصراعظمی

صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، می‌بینم خورشید طلوع کرده است. نورش از لای پنجره به اتاقم می‌تابد و روی فرش‌های سرخ و سفید و نارنجی می‌رقصد. اما هیچ‌وقت گرمایش را احساس نکرده‌ام؛ انگار خورشید فقط برای دیگران می‌تابد و آن‌ها را گرم می‌کند.

کنار آینه می‌روم، موهایم را شانه می‌کنم و به خودم خیره می‌شوم. چشم‌هایم مرا از یاد برده‌اند و چیزی از خودم را به یاد نمی‌آورند. نمی‌دانم زنده هستم یا مرده؟ اما یقین دارم که هنوز رها نشده‌ام. زندگی مانند لاشه‌ی حیوانی متعفن و بدبو به من چسبیده و مرا رها نمی‌کند.

انگار روحم چند قدم از من جلوتر است. چیزی از میان کاسه‌ی پیچ‌پیچ سرم شروع به وزوز کردن می‌کند. طنابی آویزان شده و صندلی چوبی زیرش در اتاقم انتظار مرا می‌کشد. نفس عمیقی می‌کشم، ریه‌هایم پر از اکسیژن فاسد شده‌ی داخل اتاق می‌شود.

بالای صندلی چوبی کمی فکر می‌کنم اما چیزی به یاد نمی‌آورم. چشم‌هایم را می‌بندم، با دستانی لرزان حلقه‌ی طناب را به گردن می‌اندازم و با یک حرکت رو به جلو، زیر پایم را خالی می‌کنم.

چند دقیقه است که آویزانم اما هنوز نمرده‌ام! گوی فرشته‌ی مرگ در این حوالی نیست. طناب پاره می‌شود و به زمین می‌افتم.

چند دقیقه بعد، یک لیوان آب سرد از یخچال برای خودم ریختم و یک‌نفس سر کشیدم. انگار از بیابانی خشک و بی‌آب‌وعلف آمده باشم. باز تشنه بودم؛ یک لیوان دیگر هم سر کشیدم. بعد جلوی آینه رفتم؛ هیچ علامتی از حلق‌آویز شدن روی گردنم نبود.

برگشتم و دیدم سایه‌ام چهار گام از من جلوتر است. شاید او هم از من گریزان است؟

دوباره به اتاق برگشتم، در را بستم و شیر گاز را تا آخر باز کردم و روی کاناپه دراز کشیدم.

بوی مشمئزکننده‌ی گاز همه‌جا را پر کرده بود. پشت پلک‌هایم سنگین شد و خوابی عمیق بر من غالب شد.

صبح روز بعد از خواب بیدار شدم. باز همه چیز تکراری بود؛ خورشید طلوع کرده بود، اما وسایل خانه جابه‌جا شده بودند. شاید کسی آمده بود و به سلیقه‌ی خودش آن‌ها را مرتب کرده بود.

اما باز هم من زنده بودم؟ خواستم از اعماق وجودم خنده‌ی تلخی سر بزنم، اما هرچه تلاش کردم بی‌فایده بود. خنده بر لبانم نمی‌نشست، حتی به زور!

نمی‌دانم برای چندمین بار است که قصد خودکشی کرده‌ام، اما هر بار در کمال تعجب زنده ماندم. ولی وقتی به خودم می‌آیم، قطعه‌ای از وجودم کم شده است.

دیگر حوصله‌ام سر رفته بود. داخل کشوی کابینت را گشتم، قرص‌هایم را پیدا کردم. هرکدام از این قرص‌ها می‌توانست فیلی را از پا دربیاورد.

چهل‌تایش را از بسته‌هایش جدا کردم. یکی‌یکی در گلویم انداختم. هر قرص که پایین می‌رفت، عزیزی از دست‌رفته جلوی چشمم ظاهر می‌شد؛ از مادربزرگ و پدر و دایی و عمو تا دوستان. یکی‌یکی جلوی چشمم رژه می‌رفتند و بعد غیب می‌شدند.

چهل تا تمام شد. دوباره روی کاناپه دراز کشیدم و روز بعد دوباره بیدار شدم! باز هم وسایل خانه جابه‌جا شده بودند. نمی‌دانم این آدم کیست، ولی هر که هست می‌خواهد با این کارهایش مرا رنج دهد!

دستانم را روی شقیقه‌هایم فشار می‌دهم، اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی از دیشب به یاد نمی‌آورم! بی‌فایده است؛ باز قطعه‌ای دیگر از وجودم کم شده.

به آشپزخانه برگشتم. سایه‌ای که از من جلوتر بود و روی دیوار افتاده بود، داشت جلوی چشمانم ذره‌ذره کوچک و کوچکتر می‌شد. بعد از لحظه‌ای در سوراخی که پدید آمد ناپدید شد.

از بیرون صدای ساز هارمونیکا شنیده می‌شد. نوازنده‌اش با تمام وجود در ساز می‌دمید.

نزدیک سوراخ ایجادشده در کف آشپزخانه رفتم. اول انگشتم را داخل کردم. حسی خوب، که تا آن لحظه تجربه نکرده بودم، به من دست داد. بعد دستم را تا آخر درونش فرو بردم. چیزی در آن درون مرا می‌خواند: «نترس، بیا اینجا، خیلی خوب است.»

ترس داشت بر من غالب می‌شد. منی که تا حالا بیش از بیست بار خودکشی کرده‌ام و از مرگ هیچ هراسی به دل راه نداده‌ام، این بار ترس تا مغز استخوانم رخنه کرده بود.

به خودم گفتم: «تا سوراخ بسته نشده، کله‌ام را داخل کنم.»

چشمانم را بستم... و دیگر باز نکردم.

مرگترسخودشناسیذهن
۵۴
۱۱
ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید