فکر میکردم بزرگ شدهام. فکر میکردم عاقل شدهام.
مگر آدم در بیست و چهار سالگی عاقل نمیشود؟
ولی من نه در چهارده سالگی، نه در بیست و چهار سالگی، نه در سی و چهار سالگی و نه حتی در هزار و چهار سالگی هم عاقل نشدم. گویی هنوز هم چهار سالم بود.
هنوز هم مثل دخترک چهارسالهای، فکر میکردم که دستم به خورشید میرسد.
فکر میکردم خورشید، توپ کوچکی است که میتوانم بگیرمش و با آن بازی کنم.
جسمم بزرگ شده بود، ولی مغزم نه! پس تلاش کردم که به خورشید برسم و آن را لمس کنم.
دوری از زمین هم سخت بود، چه برسد به اینکه نزدیک خورشید شوم.
با این حال، عطشِ شناخت خورشید، مرا از تنبلی باز میداشت.
هرچه از زمین دورتر میشدم، بیشتر میفهمیدم که چقدر خورشید بزرگ است! چقدر داغ است!
حتی فکر کردن به اینکه با لمس خورشید، چه اتفاقی برایم میافتاد هم سخت بود.
ولی توان برگشت نداشتم؛ من اسیر عظمت خورشید شده بودم.
نزدیکتر میشدم. گرمایش امانم نداد. کل بدنم داغ شده بود. آتش را در چشمانم حس میکردم. پوستم داشت ذوب میشد. امّا نمیتوانستم چشم از خورشید بردارم.
همچنان نزدیک میشدم و نابودی خودم را تماشا میکردم.
ولی توان برگشت نداشتم؛ من اسیر عظمت خورشید شده بودم.
در گرما سوختم. دیگر هیچ چیز نمیدیدم. من دیگر نبودم! من هیچ جا نبودم!
نه روی زمین و نه در فضا! من نبودم ولی خاکستر چرا!
ذوب شدن و سوختن توسط خورشید گرچه دردناک، ولی شیرین بود.
دیگران با من از عشق حرف میزنند. جلویشان نه، ولی در تنهایی به آنها میخندم، خیلی میخندم. آنقدر بلند میخندم که حتی خورشیدهای دیگر هم صدایم را میشنوند. عشق! عجب لطیفۀ زیبایی!
آخر میدانی؟ تعریفی که از عشق داشتند، همچون کودکی بود که حتی جرأت لمس کبریت را هم ندارد.
کودکی که آنقدر دستش را نزدیک کبریت میکند تا بتواند گرم شود؛
ولی ترسش اجازه نمیدهد کبریت را لمس کند.
خب این چیزها برای من جز لطیفهای بیش نبود.
منی که در راه عشق، خاکستر شده بودم.
منی که عشقم خورشید بود! خورشید کجا و کبریت کجا؟!
و حالا جناب خورشید! کاری که با من کردی، بیشتر از سوختن بود. چون تو خورشید نیستی!
بسیار بدتر، یا شاید بسیار بهتر از خورشیدی.
توپِ نارنجی آسمان فقط ذوب میکند.
ولی تو مرا سوزاندی، له کردی، خاکستر کردی و میان دستانت فشردی.
با اینهمه، از تو دلگیر نیستم. آخر تقصیر خودم بود! نباید فریب میخوردم. نباید تو را دستِکم میگرفتم.
قدرت عجیبی داری!
تو مرا از یک انسان، به خاکستر تبدیل کردی.
حالا بگو ببینم! آیا این خاکستر را میپذیری؟!
اگر بازگویی این نوشته عشق را بیشتر میکند، نشر هم مثل من آزاد است...
°°نورا آزاد°°