ویرگول
ورودثبت نام
پارسا وحیدی امجد
پارسا وحیدی امجد
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

جنون عشق در قلب بیمار او

راسى بهت گفته بودم چقدر دوست دارم.

گفته بودم كه چشمات، اون موهاى بلند خوشگلت، اون خنده هاى نازت و اون ذوق كردنت براى من قشنگن. همين لبخند ريز الانت رو ببين. چه قشنگه. من دنيام به همين لبخندهاي تو وصله. دلم ميخواد همين الان ساكت بشينم فقط نگات كنم. چون نگاه كردن به تو هم خودش خيلى حرف توشه. اصن بعضى از حرفا رو نميشه گفت فقط بايد حسش كرد. مثل همين الان كه دارم دوست داشتن رو توى نگات حس ميكنم. دلم ميخواد همينطورى با عشق نگام كنى. شايد مسخره باش ولى گاهى به نگاهت هم احتياج دارم.

عههه صداى در مياد. بايد در رو باز كنم ببينم كيه. يه لحظه همينجا بشين الان ميام.

( در را باز ميكند. فردى با روپوش سفيد منتظر اوست. )

+ با كسى حرف ميزدى؟!

-آره. مهمون دارم. ميدونى عشقم اومده. داشتم باهاش حرف ميزدم.

+ بازم قرصات رو نخوردى؟! بيا. بيا اينا رو بخور. فكر كنم بازم توهم زدى. توى اين اتاق خودتى. فقط تو. تنها. هيچكس نيست.

-چرا باور نميكنى؟! دارم ميگم دلبر اومده.

+ باش. قرصات رو بخور بريم نشونم بده ببينم كجاست؟! كه منم ببينم و سلامى بكنم.

( او قرص هايش را ميخورد. دست دكتر را ميگيرد و به داخل اتاق ميبرد. )

-ببين اوناها. عه. دلبر . دلبر كجايى؟!

+ ميگم باز توهم زدى. دلبر كجا بود. دلبرِ چى؟ كشك چى؟ باز دوباره دلت هواى يار كرده. چرا نميخوايى قبول كنى. اون نيست. رفته. اون رفته…

-الان اينجا بود. داشتيم حرف ميزديم. بخدا راست ميگم…

از وقتى تيمارستان احداث شده بود؛ اون اونجا بود. ميگن يه روزى با پاى خودش اومد. گفت منو بسترى كنيد! رفيقاش ميگن از وقتى عشقش رو از دست داده اينطور شده. همش توى ذهنش فكر ميكنه عشقش هست. فكر ميكنه داره نفس ميكشه. ميگن عشقش يه روز سرد پاييزى، جلوى خودش تصادف كرد و توى بغل خودش مُرد. از اون روز به بعد، ديگه اون آدم قبلى نشده.

الانم سال هاست كه توى يه اتاق سفيد رنگ كه پنجرش رو به حياط تيمارستانه بستريه. يه درخت سرو هم جلو پنجرشه و شده تنها دلخوشيه اون. صبح ها كه از خواب بيدار ميشه. براى خودش و عشقِ خياليش قهوه درست ميكنه. دوتا فنجون. تلخه تلخ. ميزاره روى ميز. شروع ميكنه به صحبت. فكر ميكنه عشقش جلوش نشسته. انقدر قربون صدقه عشقش ميره كه وقتى به خودش مياد ميبنه عقربه هاى ساعت پرواز كردن و ظهر شده. قهوه سرد شده و از دهن افتاده. هيچى نخورده. اون موقع هاست كه سر و كله دكتر پيدا ميشه. قرصاش رو بهش ميده و ميره. وقتى كه اين قرص ها اثر ميكنه؛ ميشينه يه گوشه. سازش رو دست ميگيره. ساز ميزنه و گريه ميكنه.

انقدر گريه ميكنه تا از حال ميره. وقتى كه بيدار ميشه باز صبح شده و باز اين داستان تكرار ميشه.

نميدونم تا كى قراره اينطور ادامه بده ولى اين رو ميدونم كه قرصاش هروز دارن قوى و قوى تر ميشن. يه روزى همين قرص ها از پا درش ميارن و اونم به عشق ميرسه. اما شايد توى يه دنيا ديگه…


عشقتیمارستانداستانادبیاتمتن
ادبیات فرانسه،‌ اندکی شاعر و نويسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید