همه چی از زمانی شروع شد که "ش" بعد از پنج سال و سه ماه ولم کرد. اونم چجوری... سرم شیره خوشگلی مالید اولش و با یه غمنامه خانوادگی ازم خواست از هم فاصله بگیریم. ظاهرا برادرهاش و خانواده ش فشار شدیدی آورده بودن و میگفت دیگه از زندگی سیر شده. گفتم باشه اشکالی نداره، ازدواج میخوای بکنی؟ گفت نه عمرا. سعی کردم درکش کنم.گفتم باشه بذار حالش خوب بشه چند وقت دیگه میرم سراغش.
سه ماه دوری و بیخبری رو مثل سه سال تحمل کردم و منتظرش موندم دیدم خبری نشد. بعد از سه ماه طاقتم طاق شد و بهش مسیج دادم. اولش هی مبهم جواب میداد. مشکوک میزد. گفتم خبریه؟ گفت که نامزد کردم. گفتم با کی؟ گفت یکی از اقوام دور. گفتم عقد که نکردی؟ گفت چرا. گفتم یعنی راه برگشتی نیست؟ گفت نه دیگه. دنیا روی سرم آوار شد. گفتم به این سرعت؟؟ گفت آره توی خانواده ما اینطوریه، ظرف سه روز عقدمون کردن. باورم نمیشد که بیدارم و اینها واقعیه. واقعیه و فیلم فارسی پنجاه سال پیش نیست. دختر رویاهام، مادر بچه هام، انگیزه ی زندگیم و تلاشم، زن یکی دیگه شده و حالا قراره شبها بغل یه مرد دیگه بخوابه.
گفتم چرا اینکارو کردی؟ گفت خسته شده بودم. خانواده م به هیچ عنوان با ازدواج ما موافقت نمیکردن و این موقعیت ازدواج رو نمیتونستم از دست بدم. منو ببخش و بدون که بعد از تو هیچوقت خوشبخت نخواهم بود. (کلی فیلم هندی شد اینجای ماجرا) گفتم قرار ما این بود تا وقتی خسته بشن مقاومت کنیم. گفت منو ببخش ولی من کم آوردم. گفتم پنج سال برات بدبختی کشیدم و هرکاری کردم. گفت می دونم. گفتم عمرم رفت پای آرزوی زندگی با تو. گفتم میدونم منو ببخش. میدونم آدم بدی هستم و...
چانه زنی فایده ای نداشت. زن یکی دیگه شده بود و خلاص. دوستانه و عاشقانه براش آرزوی خوشبختی کردم. ازم تشکر کرد. کارم شده بود آه و اشک و ناله و کنارش سرک کشیدن به دنیاش. اینستاگرامش و عکسهای تلگرام. خاطراتمون و عکسهایی که توی اون پنج سال انداخته بودیم. خنده هاش. جاهایی که اولین بار رفتیم. دعواهامون سر اسم بچه هامون. ترسها و امیدهایی که بینمون رد و بدل میشد. بزرگترین علامت سوال ذهنم این بود که چطوری تونست دل بکنه؟ یعنی همون جملاتی که به منم میگفت رو به اون هم میگه؟ مگه میشه؟ این که می مُرد واسه من. میگفت من غیر از تو نمی تونم به کس دیگه ای فکر کنم چه برسه ازدواج کنم. خیلی عجیب بود. ته دلم میدونستم یه جای کار می لنگه ولی نمی تونستم بفهمم کجاش. یه روز یکی از دوستهای دخترم که از موضوع ما باخبر شده بود بهم گفت : "ساده نباش، این ازدواج اتفاقی و یهویی نبوده". اونقدر به "ش" و عشقی که پنج سال بی وقفه بین ما (یا حداقل در من) جریان داشت باور داشتم که باور حرف دوستم برام غیرقابل تصور بود. ولی شک هم مثل خوره افتاده بود به جونم. باید میفهمیدم موضوع چیه. یادم اومد از نه ماه قبل جداییمون پیج اینستاگرام ساخته بود و به بهانه حضور اعضای خانواده ش من نمی تونستم فالو کنم. یوزرشو توی اینستا زدم و زدم Forget password. نتیجه ش چیز جالبی نبود. ارسال کد به شماره ایرانسلی که چهاررقم آخرش برام ناآشنا بود. بهش مسیج دادم گفتم شماره ایرانسل داشتی و رو نمیکردی؟ گفت نه اینو تازه شوهرم برام خریده. گفتم ولی پیجت مال نه ماه قبل از جدایی ما بوده. انکار کرد. گیر دادم گفتم لطف کن شماره ات رو بده. از ترسش قبول کرد. زدم توی گوشیم و دیدم بله یه اکانت دوم توی تلگرام با عکسهای دیگه و ...
یادم اومد همون نه ماه قبل از جدایی خط دومی که اتفاقا شماره رند و قشنگی داشت و اتفاقا من براش خریده بودم سالها قبل، یهو خاموش شده بود و در جواب کنجکاوی من گفته بود نمیدونم سیم کارت رو کجا انداختمش و بگمونم توی خونه گمش کردم. پازل ها کنار هم چیده شدن. یادم اومد یکبار همون موقع اولین زمزمه بی سرانجامی رابطه مون رو ازش شنیده بودم. یادم اومد کمی قبلترش مسافرت کرده بودن به جایی که شوهرش از اونجا پیدا شده.
کمی بعد تونستم برم ناشناس توی اینستاگرام شوهرش. متوجه تقارن پیچانده شدن من با نامزدیشون شدم. کامنت تبریک برای مادرشوهرش به مناسبت روز زن چند روز بعد از تاریخ خداحافظیش از من. عکسهایی در همان ایام جدایی که توشون هیچ نشانه ای از ناراحتی و فراغ دیده نمیشد. و شعری که به مناسبت تولد شوهر جان تقدیم کرده بود. شعری که یکسال قبلتر هم عشق شاعره من سروده بود و من متوجه نشده بودم برای شخصی متولد مهرماه سروده شده نه برای من مردادی. شعر برایم حکم شلیک آخر بود. احساس تباه شدن، مورد سواستفاده قرار گرفتن و حماقت بطرز شدیدی بهم هجوم آورده بود. شبها نمیشد بخوابم. صبحها چشمم که باز میشد آرزوی میکردم کاش بمیرم و از این همه درد راحت بشم. مدام میگفتم مگر من چه بدی کردم؟ مگر من آدم بدی بودم؟ چه چیزی کمتر از اون مرد داشتم؟...
نمی تونستم روی کارم تمرکز کنم. پرخاشگر و عصبی رفتار میکردم. ناامیدی شدید و میل به خودکشی همراه همیشگیم شده بودن. غذا از گلوم پایین نمیرفت و لاغر شده بودم. هرجا که رد میشدم یاد خاطره ای میوفتادم. و این خاطرات لعنتی نمیدونم چرا تموم نمیشدن. احساس خشم و کینه شدیدی به سراغم اومده بود. حس آدمی رو داشتم که زدن پس گردنش و در رفتن و نتونسته تلافی کنه. ولی هنوز راه هایی برای تلافی کردن وجود داشتن. رسوا کردن. لذت بخش ترین فکر برام همین بود که برم رسواش کنم. تنها مشکلی که داشتم مرزهای انسانیت و اخلاق بود. بلد نبودم ازشون عبور کنم. به این کارها عادت نداشتم و توجیه کردن خودم با همه ی دلایلی که داشتم کار آسونی نبود. دیگه واقعا نمیدونستم چه غلطی باید بکنم. به توصیه دوستم تصمیم گرفتم کمک بگیرم. رفتم مشاوره. برام سخت بود ولی نشستم و بدون ترس و شرم همه چیز رو براش تعریف کردم. می دونید شاید بزرگترین کمکی که اون مشاور بهم کرد در وهله اول این بود که منو خوب فهمید. برعکس اطرافیانم. بقیه مرتب میگفتن برو خدا رو شکر کن که شانس آوردی همچین آدمی زنت نشد و و و... نمیفهمیدن که من قلبم جراحت برداشته و این حرفها اثر معکوس روی روانم میذاره. انگار یکی باباش بر اثر سرطان بمیره و هی بقیه بهش بگن عیبی نداره مُرد و راحت شد. دکتره اینو خوب بلد بود و کاملا میدونست من کجا وایستادم. بیشتر صحبتهایی که کرد رو میدونستم. تک و توک لابلای حرفهاش جملاتی پیدا کردم که به آگاهی های قبلم اضافه کرد. واقعا به سختی تونستم خودمو کنترل کنم و از خیر انتقام بگذرم.
هنوزم خاطراتمون یادم میاد و هنوزم آه میکشم. اصلا نمیتونم بگم از اتفاقی که افتاد خوشحالم چون عاشقش بودم. چون مثل اون هنوز دختری ندیدم. ولی کمی تونستم بپذیرم واقعیت رو. اینکه آدمها از روی هم رد میشن. میزنن زیر حرفشون. عشق همیشگی نیست و باید ابرهای کودکی رو از بالای سر پاک کرد. هرچی که از بچگی دیدم و شنیدم قصه بوده. صمد و لیلا واقعی نبودن. خسرو و شیرین واقعی نبودن. و این همه فیلم عاشقانه فقط برای آدمهاست. متوجه شدم از همون قدیم هم هرکی پولدار بود دخترها اونو انتخاب میکردن. متوجه شدم قدیمها هم عشقها پایدار نبودن. ما اینها رو باور میکنیم چون دوست داریم که باشن درحالیکه واقعا وجود ندارن.